«یک علت نویسنده شدنم آن بود که از نومیدی و تلخی دنیای واقعی به درونِ امیدی بگریزم که با تخیلم میتوانستم بیافرینم.»
ری داگلاس بردبری(Ray Douglas Bradbury)
(22 آگوست 1920 – 5 ژوئن 2012)
«زمانی که داشتم به دنیا میآمدم از قابله پرسیدم سینما اختراع شده یا نه، او گفت بله و من به دنیا آمدم.» این جمله سایه دست (دستخط)فردی است که سیمین دانشور درباره او میگوید: «آن سوی آتش، از کیانوش عیاری، بسیار به دلم نشست؛ هر چند عیاری، عیارانه در یکی از فیلمهایش از بخش آخر سووشون استفاده کرده بود که به دل نگرفتم.» «تنوره دیو» به سال 1364 به نویسندگی و کارگردانی کیانوش عیاری با بازی جهانگیر الماسی و مجید مظفری ساخته شد. در خلاصه داستان این فیلم آمده است: «محمدعلی پس از دو سال به زادگاهش بازمیگردد و میبیند که قنات ده خشک شده. علت خشک شدن قنات، چاه عمیقی است که فرد متمکنی (کربلایی علی) در حریم قنات حفر کرده. محمدعلی تصمیم میگیرد قنات کور شده را لایروبی کند. وقتی کربلایی علی درصدد حفر چاه عمیق برمیآید، کشمکش آغاز میشود.» پس از خواندن خلاصه داستان و دیدن فیلم پرسش این است محل تلاقی داستان سووشون و فیلم تنوره دیو کجاست؟
کیانوش عیاری در پاسخ به شبهه یا گلایه سیمین گفته : «آبشخور اصلی تنوره دیو حسی است که از بخش پایانی رمان سووشون گرفتم. الان هیچ اثر و ارتباطی را از آن کتاب در این فیلم پیدا نمیکنید اما سوگ زری برای همسرش در سووشون آن قدر مرا تحت تأثیر قرار داد که باعث شکل گرفتن ایده تنوره دیو شد.» (مجله همشهری 24، آبان ماه 1392، شماره 19)
از بختیاریم بود که کارگردان تنوره دیو را اتفاقی در تاریخ 24 و 25/12/1392 در انجمن سینمای جوانان ایران دیدم و گپ و گفتی با موضوع خانم دانشور؛ حاصل این گفتوگو آنکه، نه خانم دانشور فیلم را دیده بودند و نه اصل مصاحبه خانم سیمین دانشور را جناب کیانوش عیاری خوانده بودند! و هر دو هم از هم تا حدودی رنجیده خاطر بودند، چرا که او اعتقاد داشت عیارانه از کتابش بهره برده بود و دیگری بر این باور بود که آن شیر بییال و دم شده، چرا که پس از شش بار رد شدن در وزارت ارشاد با یک چشم گریان و یک چشم خندان هیچ اثر و ارتباطی از آن کتاب را در فیلم نمیتوانید پیدا کنید. هدیه نوروزیام از استاد عیاری نسخهای از فیلم «تنوره دیو» بود. فیلمی که هیچ نشانی از داستان «سووشون» در آن یافت نمیشود و شاید به همان جمله عیاری باید بازگردیم «سوگ زری برای همسرش در سووشون آن قدر مرا تحت تأثیر قرار داد که باعث شکل گرفتن ایده تنوره دیو شد.»
اما آنچه برایم در این دیدار خوشایند بود گفته عیاری بود که میگفت: «این مصاحبه را ندیده بودم و دوستان از خانم دانشور آن را نقل قول کرده بودند و احساسم این بود که خانم جملهای دیگر گفته باشند و... ای کاش میدیدمشان!».
محمد متوسلانی در جواب چرایی ساخته نشدن و به تصویر کشیده نشدن داستان سووشون با وجود داشتن و خریدن امتیاز آن پاسخ دادند: «این مهم یک داستان پُر آب چشم است.» و شرح این ماجرا مثنوی هفتاد من است!
به سال 1359 دوشنبه 21 خرداد برویم. گفتوگوی دانشور در مجله امید ایران. به روزهای پُر از امید و شور و سُرور نگاهی بیندازیم و تحلیل دانشور از سینما. «وقتی فیلم گنج قارون (سیامک یاسمی، 1344) آن همه تماشاچی از تودههای مردم را به سینماها کشانید در حالی که اثری بود کاملاً ضد روشنفکری یا وقتی فیلمی از مراسم حج (خانه خدا، ابوالقاسم رضایی، جلال مقدم، 1343) آن همه تماشاچی از مردمی که هیچگاه پایشان به سینما کشیده نشده بود، به سینما جلب کرد، روشنفکران باید میدانستند که کار از کجا خراب است. اما روحانیت میدانست که باید مبارزه را از مساجد شروع کند، همان کاری که در الجزایر کردند. مردم هر چه بیشتر ستم دیدند، به روحانیت پناه بردند.» و نگاهی کنیم به دیدگاه همسر سیمین دانشور در کتاب «کارنامه سه ساله»؛ آنجا که اشاره میکند نخستین سینما مقابل مسجد باز شد. و هر که به آن نمیرفت و به این میرفت تکفیر میشد و با فیلم حج (خانه خدا) پای آن قشر سخت بسته مذهبی که از هر تجددی میگریزد، به سینما باز شد.
علاقه دانشور به سینما و تلویزیون از سریال محله پیتون (Peyton Place) تا کلاه قرمزی و دیدن فیلم در سینما آستارای تجریش و خانه فیلمِ باغ فردوس برای تکمیل سخنرانی و ارائه مقاله «رو به تکامل نهادن خط و سینما در دهه اخیر» به مناسبت شرکت در همایش فرهنگی دانشگاه کالیفرنیا با مضمون رشد بالنده این دو هنر دیده میشود.
یکی از تفریحات سیمین و جلال، سینما رفتن بود. نامههای سیمین مملو از یادآوری روزهای خوشِ فیلم دیدن در سینما دیاناست و آرزوی دوباره با هم به سینما رفتن و یاد کردن آن زوج از فیلمهایی است که در دوران نامزدی و پس از ازدواج به اتفاق میدیدند. بر پرده نقرهای سینما گاه در خیالش نرد عشق میباخت و به یاد یار و دیار مویه غریبانه قصه میپرداخت تا از این ورطه رخت خویش بیرون کشد. دلتنگیهای دانشور در سفر اول به امریکا؛ با رفتن به سینما به اتفاق همکلاسیهایش تسکین و گاه حتی شدت مییافت. سیمین پس از دیدن هر فیلم گزارشی از خلاصه فیلم و هنرپیشهها و نقد فیلم و... را در نامهای به همسرش مینوشت. در دو نامه مجزا دانشور از فیلم لایم لایت (Lime Light) چارلی چاپلین یاد میکند، فیلمی که سخت تحت تأثیر آن قرار گرفته و زندگی خود را شبیه شخصیت اصلی فیلم میداند. باید توجه داشت سیمین دانشور در 31سالگی فیلم را میبیند و شخصیت اصلی فیلم چارلی چاپلین در سال 1953 میلادی یعنی به سن 63 سالگی در نقش « کال ورو» کمدین بزرگ، نقش انسانی تباه شده، ریشخند شده، فرسوده و تحقیر شده بازی میکند.
آیا سیمین دانشور خودش را در چهره کمدین طرد شده از جامعه در دوران پیری میدید یا در قامت «تری» دختر 19 ساله افسرده و فلج که در طول فیلم با دم مسیحای چاپلین اِحیا میشود و به رقصنده زبردست تبدیل میشود؟ چارلی چاپلین با این فیلم خبر از پایان عصر سرگرمیهای سنتی میدهد. نامه دانشور به آلاحمد مصداق آن شعر شاعری است که حال ضربالمثل شده و میگوید:
آنچه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام آن بیند
آیا دانشور از تبار آل دانشیاش در 31 سالگی به پیری خِرد رسیده است؟
برای درک بهتر این موضوع و طرح نامهها خلاصه داستان فیلم «روشناییهای صحنه» را مرور کرده و سپس دو نامه سیمین به جلال و اشتراکات سیمین و جلال را به اختصار بررسی میکنیم.
لایم لایت، داستان زوال و انزوای کمدینی مشهور است که با زندگی دست و پنجه نرم میکند. کمدینی با نام «کالوِرو» که افکار و مشاهدات روزانهاش و همچنین کابوسهای شبانهاش، همه او را به یاد ایام شهرت و محبوبیتش میاندازد، آن زمان که در مشهورترین تالارهای شهر انبوهی از تماشاگران به احترام او میایستادند و او را با تشویقهای پیاپی و طولانی بدرقه میکردند. اما خواننده در طول داستان با اشخاص دیگری که هرکدام در زندگی خود به نوعی دچار این زوال و سقوط شدهاند مواجه میشود. از دوست و همکار او در دوران جوانی بگیرید تا صاحبخانهاش و همچنین دختری که پس از اقدام به خودکشی توسط کالورو نجات داده میشود. اما این آشنایی تغییراتی در زندگی هردو شخصیت داستان میگذارد و به نوعی ریسمان داستان همین آشنایی و به قول خود کالورو «عشق افلاطونیای است که بین او و این دختر ایجاد میشود.» اما توجه به اینکه این آخرین اثر چاپلین است، اثری که او در ایام پیری خلق کرده، میتواند کلیدی باشد برای درک بهتر از شخصیت آخرین سالهای این کمدین بزرگ.
دو نامه از دانشور به آلاحمد با موضوع فیلم «لایم لایت» (Lime Light) اثر چارلی چاپلین
در نامههای سیمین به جلال؛ همسرش را با این عناوین خطاب میکند: «عزیزم، از اخبار تازه اینجا بخواهی امشب رفتم سینمای دانشگاه... اما یکی از آن فیلمها که مورد بحثمان است.... فیلم «لایم لایت» (LIMELIGHT) از چارلی چاپلین بود؛ عالیترین فیلمهای چارلی، به نظر من. انگار از دل من حرف زده بود. اگر به ایران آوردند حتماً برو ببین. شخصیت درخشان آن خود چارلی است که دلقکی را نشان داده است که تا جوان است و بازیاش مضحک است مردم به او میخندند و همین که پیر میشود مردم به او پشت میکنند و دیگر حتی به مضحکترین شوخیهایش نمیخندند ولی او هرگز نومید نمیشود، ضمناً دختر چلاقی را آنقدر تشویق میکند که او را ستاره باله میکند و خودش هم از تشویقهایی که به او کرده جان میگیرد (یعنی خودش هم باورش میشود) و آنقدر میکوشد تا عاقبت باز مردم را متوجه خود میکند، ولی خودش را فدا میکند تا مردم را بخنداند و آخر سر در حادثهای که نتیجه همین فداکاری است میمیرد. راستی عالی بود. فلسفه بود، هنر بود، همه چیز بود. امشب شب آخرش بود. به همین جهت من رفتم و فلسفه زندگی خودم را روی پرده سینما دیدم.
دیگر بس است... از این راه دور بوسههای مرا بپذیر [...] آیا لازم است بگویم بیش از همه دنیا دوستت دارم و عاشقت هستم؟ - سیمین تو» (4 ژانویه 1953 / 14 دی 1331 استنفورد)
و فردای دیدن فیلم با دوستانش درباره فیلم صحبت میکند: «جلال عزیزم... از هر که راجع به فیلم چارلی پرسیدم، تعریف نکرد، در حالی که میگفتند چارلی کمدین (comedian) است، نباید فلسفه ببافد. آخر چرا؟ خودش خوب فهمیده بود و در فیلم هم این مطلب را خوب گنجانیده بود که مردم میخواهند بخندند و تفریح بکنند، نه اینکه چیز بفهمند. من که این فیلم را یک بار، نه، اگر دادند، دوبار دیگر هم میروم میبینم زیرا فلسفه و هنر محض بود. با این عکسها دو فیلم هم فرستادهام که با پروژکتور میشود دید. اگر پیدا کنی میتوانی آنها را مثل فیلم سینما تماشا کنی. خوب. دیگر بس است... قربانت – سیمین». (5 ژانویه 1953 / 15 دی 1331)
40 سال بعد در کتاب «جزیره سرگردانی» در صفحه 73 دانشور مینویسد: «سیمین دلش میخواهد ضمن نوشتن یک قصه عاشقانه پر از شادی و امید بمیرد.»
یا در گفتوگویی دیگر بیان میکند: «باید روحیه داشت و تحمل کرد. زندگی نه آش شله قلمکار، نه عسل و نه زهر هلاهل است. اگر روحیه داشته باشی و گذشته را درک کنی و البته آینده هم که هنوز نیامده، حال را دریابی، زندگی شیرین است. سهراب سپهری خوب گفته است: «زندگی ایمان است، عشق است، دوستی است، تا شقایق هست زندگی باید کرد.»
ای کاش بانو دانشور غایب از نظر نمیبود تا درباره آن گفتههایش در نامه، به گفتوگو مینشستم. آنجایی که میگوید: «... رفتم و فلسفه زندگی خودم را روی پرده سینما دیدم... چارلی کمدین است، نباید فلسفه ببافد. آخر چرا؟ خودش خوب فهمیده بود و در فیلم هم این مطلب را خوب گنجانیده بود که مردم میخواهند بخندند و تفریح بکنند، نه اینکه چیز بفهمند. من که این فیلم را یک بار، نه، اگر دادند، دوبار دیگر هم میروم میبینم زیرا فلسفه و هنر محض بود...»
و باید گفته پایانی حبیب آقا ظروفچی درفیلم سوتهدلان را با خود زمزمه کنیم: «همه عمر دیر رسیدیم.»
آیا وارثان دانشور و آلاحمد از اصل نامهها و فیلمها و عکسهای ارسالی دانشور از امریکا خبر دارند؟ آیا روزی گفتمان حیدری نعمتی[1] به پایان میرسد و دوباره چراغ خانه سیمین و جلال روشن میشود؟ یا واگذاری خانه به شهرداری دعوایی بیش بر سر لحاف [...].
انجامه این نوشتار خاطرهای است از پند رهی معیری[2] به کوروس سرهنگزاده. در دیداری که با سرهنگزاده (خواننده) داشتم؛ دلیل حضور نداشتنش در سه دهه اخیر را پندی از دوست شاعرش رهی معیری میدانست «کوروس هر وقت احساس پیری کردی و متوجه شدی محبوبیات رو به نزول است. کمتر در جمع حاضر باش و بگذار همان چهره و صدای آغازینت در ذهنها باقی بماند.» و این پند رهی را پیشتر حافظ شیرازی گفته است:
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی/ رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
و این روش و مرام را سیمین دانشور در دو دهه آخر زندگیاش برگزید. آفریدگار کلیدر؛ محمود دولتآبادی در کتاب بیسرو سیمین میگوید«... از نظر من، خانم دانشور شخصیت محترمی بود. ایشان مانند هر درخت مثمری تا وقتی که توانست جوانههایش را شکوفا کرد و به میوه رساند. بعد از آن هم که احساس کرد، پاییزش فرا رسیده است، خیلی محترمانه به سمت زمستان آرام گرفت.»
دانشور مانند چاپلین یا جروم دیوید سالینجر (Jerome David Salinger) نویسنده امریکایی خالق ناتوردشت[3]، آنچنان میانهای با مصاحبه و گفتوگوی تلویزیونی و رادیویی نداشت و از او معدود صدا و فیلمی باقی مانده است! وقتی عکاس جوان در امرداد 1377 به دیدن بانوی قصههای ایرانی میرود. پس از سلام با پرسشهای سیمین دانشور مواجه میشود:
آمدهاید از چه عکس بگیرید؟
از چهره شما.
برای کجا؟
دارم از چهرههای فرهنگ و هنر ایران عکاسی میکنم. برای یک کتاب.
حالا چرا من؟
عکاس سکوت کرد و به چهره آفریدگار سووشون خیره ماند.
آن موقع که چهرهام برای عکاسی خوب بود کسی از ما عکس نمیگرفت. حالا که پیر و چروکیده شدهام هر روز یکی زنگ میزند که میخواهم از چهرهات عکس بگیرم! چرا کاری نمیکنی که دیگران بیایند عکست را بگیرند؟
پس از پایان عکاسی دستنوشتهای به عکاس جوان، مهرداد اسکویی، به یادگار داد و روی آن نوشت:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده میترسانی؟
گر ما ز سر بریده میترسیدیم/ در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
ایضاً با آرزوی موفقیت برای مهرداد اسکویی که پیری مرا با دوربین عکاسیاش ثبت کرد.
سیمین دانشور -13/5/1377
بجز مهرداد اسکویی چند عکاس دیگر از جمله مهندس علیقلی ضیایی و مریم زند توانستند از بانو دانشور عکاسی کنند. دانشور در آستانه 90 سالگی به گذشته نگاه میکرد و از مرگ حذر نداشت و آن را شیرین میدانست و آرزو داشت دیگر مرگ عزیزانش را نبیند.
«بیگمان اعتقاد به خدای بزرگ و تسلیم به مشیت او داشت. با چنین اندیشهای، حتی نثار جان خویش و مرگ بر آدمی آسان میشود، اندیشهای که در دو بیت[4] منسوب به مولای متقیان علی(ع) آمده و گویا «کمالالدین ابوالفتح بُندارِ رازی (درگذشته 401 هجری قمری) شاعر ایرانی» آن را به فارسی در آورده است:
دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست/ روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود/روزی که قضا نیست در آن مرگ روا نیست»[5]
پی نوشت:
[1]حیدری و نعمتی؛ این اصطلاح را که نشان دهنده وجود اختلاف میان دو طایفه و قبیله است در حقیقت سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن به دست حکومتهای مرکزی میدانند که با تحریک و ایجاد اختلاف میان قبایل پر نفوذ، آنان را به جان هم میانداختند تا ضعیف شده و از عهده مبارزه با حکومت مرکزی بر نیایند. شیخ حیدر پسر سلطان جنید که با دختردایی خود یعنی دختر اوزون حسن، پادشاه معروف سلسله آق قویونلو ازدواج کرده بود، از او دارای 4 پسر شده بود که یکی از آنان یعنی اسماعیل میرزا بعدها به نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت ایران نشست و سلسله صفویه را تشکیل داد. پیش از به سلطنت رسیدن شاه اسماعیل، میان پدر او (یعنی شیخ حیدر) و پسر داییهایش (یعنی پسران اوزون حسن آققویونلو) اختلافی افتاد و شیخ حیدر به دست پسرداییهایش کشته شده و جسدش را پنهان کردند. 21 سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش پدر را با تجلیل فراوان به اردبیل منتقل کرد و به خاک سپرد.
این ماجرا که موجب کینهجویی شده بود موجب آن شد تا سلاطین صفوی بتدریج خانواده آق قویونلو را از میان برده و میان بازماندگان آنان دشمنی شدیدی به وجود آمد. از آنجا که طایفه آق قویونلو ایمان و اعتقاد خاص و خالصی به شاهنعمتالله ولی که از عارفان نامدار بود، داشتند به نعمتیها شهرت یافته و ترکان صفوی که از خاندان شیخ حیدر بودند، حیدری لقب گرفتند و دشمنی میان این دو طایفه بعدها دیگر به صورت رسم و سنت در میان قبایل و طوایف دیگر در آمد و حتی بسیاری از اهالی شهرهایی مانند تبریز، اصفهان و قزوین نیز که هیچ ارتباطی با این دو طایفه نداشتند خود را نعمتی یا حیدری مینامیدند و با یکدیگر به جنگ میپرداختند. برخی از سلاطین نیز که توان حکومت بر همه مملکت را نداشتند مصلحت خود را در اختلاف انداختن میان مردم میدانستند و از رسم و سنت حیدری و نعمتی و ایجاد زد و خوردهای طایفهای بهره میگرفتند تا اهالی را ضعیف کرده و از فکر مبارزه با دولت مستبد منصرف کنند.
[2] محمدحسن معیری (بیوک) متخلص به «رهی » فرزند موید خلوت نوه معیرالممالک (نظام الدوله) از شاعران غزلسرای بسیار نامی معاصر است.
[3] روزی دانشور ناتوردشتِ سالینجر را به زبان انگلیسی میخواند و برای آلاحمد ترجمه میکرد و چندی بعد که نسخه فرانسه کتاب را آلاحمد خواند؛ به دانشور گفت: «تو این نوشته را بهتر ترجمه کردی.»
[4]أَی یومَی مِنَ المَوتَ أَفِر یومَ لا یقدِرُ أَو یومَ قَدِر
یومَ ما قُدِّرَ لا أَرهَبُهُ وَإِذا قَدِّرَ لا ینجی الحَذَر
[5] روانهای روشن، دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات سخن، سال 1386، ص 155 و 154
*کارگردان مستند«بی سرو سیمین» (درباره سیمین دانشو ر)