به گزارش مشرق، همه کاری کرد تا بچهها به جبهه نروند. مادر است دیگر. دلش میخواست پسرهایی را که با خون دل بزرگ کرده و حالا جوان رعنایی شدهاند، پیش خودش نگه دارد. طاقت نمیآورد خبر شهادتشان را بشنود. پیش امام جماعت محل رفت و خواست تا میانجیگری کند که بچهها به جبهه نروند، به همین دلیل از بزرگان محل خواست با بچهها صحبت کنند. به دبیرستان پسرش رفت و خواست نگذارند او عازم جبهه شود. اما از هیچ طریقی نتوانست حریف اشتیاق بچهها به جبهه شود. خودش آنها را انقلابی بار آورده بود، حالا بچهها از مادر پیشی گرفته بودند و میخواستند تا روز آخر عمرشان دست از مبارزه نکشند. هر سه به نوبت راهی جبهه شدند و خبر شهادتشان یکی یکی به گوش مادر رسید و سختترین لحظات را در عمر یک مادر تجربه کرد. «پروین ژف»، مادر شهیدان محمدرضا، مجتبی و عباس حسینجانی، یکی از امالبنینهای هشت سال دفاع مقدس است.
حالا بعد از سی و چند سال مادر از درد شهادت فرزندانش چنین تعبیر میکند: «شما وقتی زخمی روی دستتان باشد و مدام روی آن زخم نمک بزنید، چطور میشود؟ جگر مادر همان است. آتش دل مادر خاموش شدنی نیست.» اما همه اینها باعث نمیشود مادر ذرهای از اعتقاداتش کوتاه بیاید. دل پر عاطفه مادری سر جای خودش و الگوی صبر و استقامت بودنش نیز همچنان پابرجاست. گفتوگوی تفصیلی ما با مادر سه شهید در ادامه میآید:
**: خانم ژف! از پسرهایتان بگویید. پسر اولتان چطور پایش به جبهه باز شد؟
محمدرضا هنوز دیپلمش را نگرفته بود که استخدام سپاه شد. سنش به جبهه نرسیده بود، ولی رفت. شناسنامهاش را از خودش بزرگتر گرفت تا بتواند به جبهه برود. بار اول با کمیته بار دوم و سوم هم با سپاه رفت به منطقه, وقتی شهید شد، 18 سالش بود ولی شناسنامهاش 19 ساله بود. از سن راهنمایی به این طرف فعالیت انقلابی داشت و اعلامیه پخش میکرد. عکس امام (ره) را میآورد و کتابهایی با مفهوم انقلابی که خواندن و انتشار دادنش قدغن بود را با خود به خانه میآورد و شب که میشد، آنها را پخش میکرد. سنش کم بود ولی ایدههای خیلی خوبی داشت. آن موقع حکومت نظامی بود و نسبت به انقلابیها خیلی سختگیری میشد. وقتی بچهها شب برای پخش اعلامیه میرفتند من نگرانشان میشدم.
**: چطور به شهادت رسید؟
محمدرضا در عملیات والفجر4 به شهادت رسید. چون مربی عقیدتی سپاه بود، زیاد نمیگذاشتند که به جلو برود. گاهی لباسش را درمیآورد و میگذاشت داخل ساک و به نام یک بسیجی میرفت. در والفجر4 در سال 62 در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید. البته جنازه نداشت و بعد از چند سالی استخوانهایش را آوردند. در واقع سالها مفقود بود.
انتظار شهادت محمدرضا را داشتم. دوستانش گفتند که محمدرضا خمپاره خورد و نصفی از بدنش رفت. پس از عملیات مدتی از او خبری نشده بود. ما فکر میکردیم اسیر شده اما دوستانش که آمدند، گفتند که: «ما خودمان دیدیم که در قلههای دو هزار متری پنجوین عراق به شهادت رسید. اما نمیتوانستیم او را بیاوریم چون عملیات لو رفته بود و در زمینهای صعب العبور قلهها نمیشد پیکر شهدا را برگرداند.» تعداد زیادی از رزمندگان در این عملیات والفجر4 به شهادت رسیدند.
بیشتر بخوانیم:
**: بعد از محمدرضا پسر دومتان راهی جبهه شد؟
وقتی محمدرضا شهید شد، من بچهها را سرگرم میکردم که هوای جبهه رفتن به سرشان نزند. به پسر دومم چون در سپاه بود و برادرش شهید شده بود، اجازه نمیدادند به منطقه برود ولی سومین پسرم یعنی مجتبی همان موقعها آماده رفتن شد. 15 ساله بود و میگفتند شرایط سنی را نداری اما او به شناسنامهاش دست برده بود و آن را بزرگتر کرده بود و با این کار توانست به جبهه برود. وقتی برای بار اول به جبهه رفت، تک تیرانداز بود. بار دوم که میخواست برود، به او گفتم: «مجتبی من تحمل ندارم نمیخواهم بروی. نمیگذارم بروی.» گفت: «اجازه بده بروم. اسلحه محمد روی زمین مانده است و من باید آن را بردارم.»
من پیشنماز مسجد و بزرگان محل را آوردم با او صحبت کنند تا از جبهه رفتن صرف نظر کند اما یک روز آمد و به من گفت: «مادر اگر اجازه ندهی بروم روز قیامت جلوی حضرت زهرا (س) شکایتت را میکنم.» این شد که من راضی شدم به رفتنش. چون دیدم جسمش اینجاست اما روحش انگار جای دیگری است. دو بار رفته و آمده بود. بار سوم که به جبهه اعزام شد بیشتر از یک هفته از رفتنش نمیگذشت که شهید شد. سال 63 بود که در دو کوهه نزدیک اهواز به شهادت رسید. با چند تن از همرزمانش داخل ماشین بودند که گویا ماشینشان درون آب میرود و همه غرق میشوند.
**: خبر شهادت مجتبی را چگونه شنیدید؟
یکی از دوستان مجتبی نزدیک منزل ما ساکن بود. آنها همیشه با هم بودند. یکبار خواهرش که از دبیرستان آمد به مادرش گفت: «مامان مهدی شهید شده.» من که این را شنیدم پیش خودم گفتم اینها همیشه با هم بودهاند پس حتماً مجتبی هم شهید شده است. رفتم منزل آنها و بدون اینکه بگویم از مجتبی خبری ندارم گفتم: «انا لله و ان الیه راجعون، آیا مجتبی جنازه دارد؟ یا مثل محمد مفقود است؟» آنها هم که نمیدانستند من هنوز جریان را نمیدانم، گفتند: «بله جنازه دارد.» و من اینگونه از شهادت مجتبی با خبر شدم و دیگر به حال خود نبودم. به سختی خودم را به خانه رساندم. قبل از اینکه مجتبی شهید شود گویا من از شهادتش آگاه شده بودم چون خواب دیدم که به مجتبی میگویم اگر بروی جنازهات برمیگردد. مجتبی هم به شهادت رسید و جنازهاش را بعد از یک هفته آوردند. فاصله شهادت او با برادر بزرگترش یکسال بود. بعد از شهادت آقا مجتبی پسر دومم، عباس هم عزم رفتن کرده بود.
**: عباس چگونه توانست شما را راضی به رفتنش به جبهه کند؟
به او گفتم: «مگر مملکت ما دکتر و مهندس نمیخواهد؟ همیشه که نباید برای شهادت رفت.» گفت: «مادر آنقدر جوان هستند که مهندس و دکتر بشوند، اجازه بدهید من بروم و خود خدا را ببینم.» عباس در دبیرستان سپاه درس میخواند. چند وقتی من به دبیرستان عباس میرفتم و میگفتم که اجازه ندهید او به جبهه برود. خیلی سفارش کرده بودم. ولی یک شب آمد و گفت: «من خواب بچهها را با یک اقای نورانی دیدهام. من هم باید بروم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» خلاصه که از من به نارضایتی و از ایشان به اصرار که من باید بروم.
صبر کرد 18 سالش که تمام شد، کارهایش را انجام داد و آمد و گفت که میخواهم به جبهه بروم. گفتم: «حالا که داری میروی بیا اول برویم خانه خدا را زیارت کنیم و بعداً به جبهه برو.» گفت: «بگذار بروم خود خدا را زیارت کنم.» اولین بار که رفت 4 ماه طول کشید. در این چهار ماه برایم نامه میداد. در نامههایش فقط میگفت، فقط فرج آقا را بخواهید. هیچ وقت نمیگفت که من میآیم. تلفن نمیزد و میگفت اگر تلفن بزنم و صدایت را بشنوم، نمیتوانم اینجا قرار بگیرم. مدتی گذشت و عباس هم به شهادت رسید.
آن شب محل ما همه متوجه شده بودند که عباس شهید شده است. ساک بچه من داخل مسجد بود و جنازه بچه من هم در سردخانه معراج شهدا بود ولی نمیتوانستند خبر شهادتش را به من بگویند. آن شب دیدم تا صبح مدام مردم محل میآیند و در میزنند و میپرسند: «عباس آمده؟» میگفتم: «نه.» دیگری میگفت: «زخمی شده نمیتوانسته ماشین سوار شود و بیاید.» میگفتم: «مگر میشود؟» و اینگونه تا صبح چشم من به در بود. صبح که شد برادرم رفته بود معراج و عباس را دیده بود. مانده بودند که چگونه به من بگوید. به پدرش گفتند که عباس شهید شده است. همسرم هم آمد خانه و به من گفت: «بلند شو عباس هم شهید شده است.» آن زمان خیلی زمان سختی برای من بود. من آن موقع تصمیم دیگری گرفته بودم.
**: چه تصمیمی؟
تصمیم گرفته بودم که اگر خبر شهادت عباس صحت داشته باشد، خودم را از بالای ساختمان به پایین پرت کنم. گفتم: خدایا من تحمل از دست دادن عباس را ندارم و تحمل سه تا برایم سخت است. ولی خدا را شکر که به من تحمل داد و این همه سال صبر کردم آن روزها خیلی بیتاب شده بودم؛ مخصوصاً که محمدم جنازه نداشت. بعداً کمی صبر کردم و گفتم: خدایا تو این طور خواستی و اینگونه دوست داشتی من هم راضی هستم به رضای تو.
**: عباس چگونه شهید شد؟
عباس 19 ساله بود که به شهادت رسید آن هم طی عملیات کربلای 5 در شلمچه. عضو گروهان مالک بود و در هوانیروز هم شرکت کرده بود. ساعت 7 صبح بر اثر اصابت خمپاره شهید شد. یادم هست عباس میرفت جلوی آینه و به صورتش عطر میزد. نگو که او میخواست این صورت را در راه خدا بدهد. اصلاً سر نداشت. سرش را خمپاره برده بود. عباس با پوتین و لباس رزم به خاک سپرده شد.
**: شنیدن خبر شهادت کدام یک از فرزندانتان برایتان سخت تر بود؟
سومی یعنی عباس، اولی را که میدانستم عاشق است. همیشه هم میگفت: «با پای خودم میروم اما یا شکلات پیچ برمیگردم یا اسیر میشوم و یا جانباز. این راه را من انتخاب کردهام.» همیشه میگفت: «دوست دارم وقتی جنازه من آمد نگویید جوان ناکام از دست رفت بلکه بگویید به آرزوی خودش رسیده است.» مجتبی هم همینطور بود با همین روحیات اما برای سومی اصلاً انتظار نداشتم که برود و برنگردد. وقتی اعزام شده بود، نگفته بود که دو تا از برادرهایم شهید شدهاند و از موقعیت شغلیاش هم نگفته بود تا بتواند برای عملیات اعزام شود.
**: چقدر طول کشید که با شهادت عباس کنار آمدید؟
هیچ وقت کنار نیامدم؛ این غم برای من همیشگی است و هیچ وقت تمام نمیشود. شما وقتی زخمی روی دستتان باشد و مدام روی آن زخم نمک بزنید، چطور میشود؟ جگر مادر همان است. مخصوصاً وقتی برخی رفتارها را در مملکت و وطنمان که می بینیم بیشتر دلمان میگیرد. آتش دل مادر خاموش شدنی نیست.
**: برخی فکر کنند که مادر و پدر شهدا از ابتدا یک صبر و استقامت خاصی داشتند. اینگونه است؟
نه از ابتدا استقامتی در کار نبود. خدا این صبر را به ما داد. آن موقع من اصلاً تحمل شهادت عباسم را نداشتم اصلاً نمیتوانستم ببینم حتی خبری از جنازه محمد من نباشد. اصلاً تحمل شهادت مجتبی را نداشتم. خدا میداند که چقدر من برای آنها زحمت میکشیدم. ولی خدا را شکر که قدرتش را به ما داد. هرچند که شهدا از اول انتخاب شده هستند ولی بعداً خداوند این صبر را به پدر و مادر میدهد.
**: هیچکدام از بچه ها قبل از اینکه شهید بشوند مجروح هم شدند؟
بله محمدرضا چند بار مجروح شد اما به من نمیگفت و نمیگذاشت که متوجه شوم. برای اینکه امکان داشت اگر از جزئیاتش باخبر میشدم، نمیگذاشتم که برود.
**: از پیدا شدن پیکر محمدرضا بگویید. چند سال بعد از شهادتش اتفاق افتاد؟
فکر میکنم 10 سال بعد بود. یک روز ما مسجد بودیم. در مسجد برای امام حسین (ع) برنامه بود. دیدیم که بچههای بسیج دارند صحبت میکنند و به همسرم گفته بودند گویا در روزنامه خبر از آمدن تعدادی از پیکرهای شهدا نوشته است. وقتی آمدیم خانه، پدر بچهها گفت که: «گویا محمد را آوردهاند.» من اصلاً نمیتوانستم صبر کنم. گفتم: «بلندشو، برویم و ببینیمش.» خدا برای هیچ مادری نیاورد. آن چند قدمی که در معراج شهدا مسیرمان بود یعنی از وقتی از ماشین پیاده شدم تا به جنازه بچهام برسم، انگار 300 کیلو سنگین شده بودم و پاهای من نمیتوانست حرکت کند.
پیش خود میگفتم یعنی من قرار است با چه چیزی رو برو بشوم؟ گفتم پاهای من دیگر حس ندارد و انگار خودم را روی زمین میکشیدم. در معراج شهدا تابوت شهدای تفحص شده را برای کسی باز نمیکنند به جز برای پدر و مادر. وقتی در را برای من باز کردند چیزی داخلش نبود چون گفته بودند که نصف بدنش را خمپاره برده بود. فقط لباسش بود و چند تا تکه استخوان. پدرش گفت: «این بچه من است؟» محمد یک قرآنی داشت که رنگش قهوهای بود. این قرآن همراهش بود. حتی عکسش هم داخل قرآن هنوز سالم مانده بود. گفتم: «حاج آقا ببین این محمد است و این هم کتابش است. پشت لباسش هم نوشته محمدرضا. این بچه ماست. خدا اینطور برای ما خواسته.»
**: وقتی خبر پیدا شدن پیکرش آمد، خوشحال شدید؟
آن موقع که شهید شده بود دیگر قبول کرده بودم و قبل از آنکه پیکرش بیاید هم برایش قبر گرفته بودیم. برایش خیرات هم میدادم و خوابش را هم دیده بودم. دیگر برایم عادی شده بود و میدانستم شهیدان زنده هستند و نزد خدا هستند و خدا تحملش را به من داده بود.
**: چه خصوصیاتی در بچهها برجستهتر از سایر خصوصیاتشان بود؟
محمد من خیلی کتاب میخواند و اهل درس و بحث بود و همیشه سفارس به خواندن کتاب می کرد. در وصیتنامه اش هم نوشته تا میتوانید کتاب بخوانید تا اسلام را بتوانید زنده نگاه دارید و بتوانید جواب منافقان را بدهید. ما هر کجا میرفتیم، کتاب میخرید. عباس در قید این دنیا بود ولی در مرز خودش بو. به او میگفتم مادر تو سپاهی هستی. من راضی نیستم که تو اسلحه بگیری و بروی از دیگران مواظبت کنی. بعد از شهادتش من متوجه شدم که مربی عقیدتی سپاه است. نماز که میخواند در قنوت گریه میکرد. از خوف خدا اشک میریخت و سجدههای طولانی داشت.
شهید دوم ما یعنی مجتبی خیلی خوش اخلاق بود. همیشه شوخی میکرد. یک روز دم در مسجد ایستاده بودم دیدم خرید کرده و نمیتواند آن را ببرد. من گفتم: مادر مگر مجبوری این همه بار را ببری. من که این را گفتم مجتبی طوری دوید که از زیر چشم من رد شود بعداً گفت: برای چه این حرف را زدی؟ من کارم برای خداست. این بچهها صبحهای زود از خانه میرفتند بیرون و من دلشوره میگرفتم. از آنها میپرسیدم ولی به من نمیگفتند بعداً شنیدم دوستانشان دارند خانه میسازند و اینها برای کمک به آنها میروند. ولی حرفی نمیزنند مبادا که اجر کارشان برود و بعداً افسوس خوردم که من بعد از چندین سال باید از بچههایم درس بگیرم.
**: چه چیزی باعث شده بود که هر سه پسرتان به سمت جبهه و جنگ بروند؟
خانواده ما مذهبی بودند. حاج آقا خودش بود و خودمان هم در خانه برنامههای قرآنی داشتیم. آن زمان که میخواست انقلاب بشود ما خودمان بچهها را به تظاهرات میبردیم. بچهها هم راهشان را انتخاب کرده بودند. آنقدر بچهها به هم وابسته بودند که هر مشکلی داشتند خودشان حل میکردند و نمیگذاشتند من متوجه شوم. حرف جبهه رفتن را جلوی من نمیزدند. خیلی پشت هم بودند.
**: شاید ارزشمندترین دارایی برای یک مادر فرزندانش باشند. چه میشود که مادر از فرزندش میگذرد و او را فدا میکند؟
آنها هدفشان خدا بود. پسرم میگفت: «مواظب باشید این دنیا گولتان نزند.» هدفش پول و مال دنیا نبود. هدف آنها خدا بود و با من شرط کرده بودند که اگر اجازه ندهی به جبهه برویم پیش حضرت زهرا (س) جلوی شما را میگیریم. درخت اسلام باید با خون شهدا آبیاری شود. وقتی این حرفها را میزدند هم من دیگر نمیتوانستم چیزی بگویم. من واقعاً سه استاد در خانه داشتم الان وقتی وصیت آنها را میخوانم، متوجه میشوم گویی اینها برای جای دیگری ساخته شده بودند و برای این دنیا نبودند.
**: در این سالها مواجهه مردم با شما به عنوان مادر سه تا شهید چطور بوده است؟
دوست ندارم من را نشان بدهند و مدام بگویند مادر شهید است. وقتی جایی میروم میگویم من را معرفی نکنید. بچههای من برای خدا رفتند. آنها جانشان را دادند. آنها فدا شده چرا از من تعریف و تمجید میکنید؟ من خوش ندارم دائماً به عنوان مادر شهید از من تعریف کنند. چون آن موقع این تعریف برای دنیا میشود نه برای خدا.
**: تا به حال دیدار رهبر معظم انقلاب رفتهاید؟
بله؛ همان سالهای جنگ بود که رهبر انقلاب منزل ما آمده بودند. آن موقع آقای خامنهای هنوز رئیس جمهور بودند. دو تا از فرزندانم شهید شده بودند. پدرشان هم مسافرت بود. به من گفتند که یک نفر از جبهه میخواهد برای دیدنتان بیاید و نگفتند چه کسی است. وقتی مهمان آمد، دیدم که آقای خامنهای هستند. آمدند و نشستند. من یک فرزند کوچک داشتم و عباس هم رفته بود نانوایی، وقتی آمد، آقا ایشان را بغل کردند و گفتند: «بابا شما دیگر نرو. شما دو تا شهید دادهاید و کافی است.» عباس گفت: «آقا هر کسی برای خودش میرود.»
چند سال بعد که عباس هم شهید شده بود، آقا به منزل یکی از آشنایان ما در همان محل رفته بودند. آنها هم سه تا شهید داده بودند و عکس سه تا شهید ما هم آنجا بود. بعد آقا که در تصویر شهدا عباس را هم دیده بودند، شناخته بودند و گفتند: «این هم رفت و شهید شد؟» یکبار هم که دیدار خصوصی خانوادههای شهدا حضور داشتیم. رفتیم و صحبت کردیم که آقا اوضاع مملکت اینطوری شده و… ایشان گفتند: «من میدانم و اطلاع دارم انشاالله که آقا امام زمان (عج) میآید و اوضاع را درست میکند.»
**: توصیهای برای مادران بخصوص مادرانی که نگران تربیت امروز فرزندانشان هستند، دارید؟
مادرها باید مراقب بچهها باشند و بدانند که فرزندشان کجا میرود و چه میکند. در خانواده هم باید خیلی مراقب باشند که هر حرفی را نزنند و بیشتر هم به دوست فرزندشان توجه کنند. وقتی صبح بچه را به مدرسه میسپارند، بدانند با چه کسانی معاشرت دارد. از نظر غذایی هم مراقبت کنند. لقمه حرام و حلال را شناخته و سعی کنند لقمه حلال برای فرزندشان بیاورند. ضمناً استاد او را هم بشناسند.
**: تحمل شهادت بچهها برای شما سختتر بود یا برای حاج آقا؟
پدر غصهها را درونش میریزد و نمیتواند برای کسی بیان کند. ولی مادر برای دوستانش صحبت میکند و از غصهاش میگوید.
**: آن زمان که حاج آقا خودشان هم در منطقه بودند، انتظار شهادت بچهها را داشتند؟
مدام میگفت که خدا قسمت کرد. خوش به سعادت آنها. میگفت من در سه عملیات بودم اما اتفاقی برایم نیفتاد ولی این بچهها به شهادت رسیدند؛ خوش به سعادتشان.
**: الان که سی و چند سال از شهادت بچهها گذشته، سختترین خاطره این سالها چه خاطرهای است؟
ساعتی که رفتم جنازه محمد را دیدم سختترین خاطره بود. یا مثلاً وقتی نگذاشتند جنازه عباس را ببینم هم خاطره تلخی برایم شد. من داخل قبر محمد رفتم، دعا کردم و گفتم خدایا برای بچه من آرامش قرار بده. بچه من خسته است. چندین سال در بیابانها بود. خیلی برای من سخت بود.
**: بیتابی هم کردید؟
خیر؛ گریههایم را برای سیدالشهدا (ع) میگذارم. یعنی دلم میسوزد. برای حضرت رباب، برای مادر علی اکبر (ع) و حضرت زینب (س) دلم میسوزد؛ وگرنه من که کاری نکردم بچههای من خاک پای امام حسین (ع) و فدای علی اکبر امام حسین (ع).
**: وقتی دلتان برای بچهها تنگ میشود، چه میکنید؟
اگر خیلی دلم تنگ بشود، وقتی میخوابم فردا صبح میبینم راحت هستم. یک احساسی درون قلبم دارم که فکر میکنم اینها شب آمدند کنار من و رفتند و حضورشان را در زندگیام حس میکنم.