«گلزار داودی» مادر سه شهید دوران دفاع مقدس است که صبوری را با اشک و اشک را با انتظار پیوند داده. او را باید کوه صبر نامید، مادری که سه فرزند رشید خود را رهسپار جبهههای جنگ کرد تا "وطن" زنده بماند. او پیکر دو فرزند شهیدش را در آغوش کشیده، اما هنوز هم چشم به راه پیکر یکی از فرزندان شهیدش، شبزندهداری میکند.
«یعقوب، رضا و محمد آذرآبادی حق» فرزندان دلیر این مادر صبورند، فرزندانی که هنوز هم بعد از گذشت 35 سال نامشان بر اوج دلاوریها درخشان و یاد و خاطرهشان جاویدان است.
پیکر «محمد» در همان دوران مقدس به آغوش مادر رسید، اما دو فرزند دیگر وی «یعقوب و رضا» جزو شهدای مفقود الاثر بودند که پیکر یکی از فرزندانش "یعقوب" بعد از 35 سال چشمانتظاری حدود یک ماه پیش رجعت کرد و چشمان مادر را از گریههای بی امان چشمانتظاری تا حدودی رهاند.
اما اینجا پایان قصه نیست، هنوز هم یکی از فرزندان این مادر صبور، بینشان و ناپیداست و مادر هنوز هم چشمانش به اشک گره خوره و دائم الدعاست تا نشانی از فرزندش «رضا» برسد.
بیش از 80 سال از عمر مادر سپری شده، او از 35 سال پیش چشم انتظار است، اما هنوز هم صبور و آرام؛ میگوید فرزندانم را بسیار دوست داشتم، آنان همواره به من و پدرشان احترام میگذاشتند و بر دست و پایمان بوسه میزدند. آنان فرزندان صالح بودند و آرزویشان شهادت بود که الحمدالله به آرزویشان هم رسیدند.
مادر میگوید: از نبود فرزندانم غصه میخورم، دلتنگشان میشوم و هنوز هم در خواب و بیداری وجودشان را در خانه حس میکنم، اما فرزندانم به کنار، تمامی زندگیمان فدای اسلام و انقلاب. فرزندان من برای تداوم انقلاب و اسلام راه جبههها را در پیش گرفتند، من نیز با ناراحتی اما با شوق فرزندانم را عازم جبههها کردم تا پرچم اسلام پابرجا بماند. گویی که خداوند آنها را برای شهادت انتخاب کرده بود، از همان دوران کودکی صالح و با گذشت بودند، در نهایت نیز پای در رکاب جنگ گذاشته و جان خود را نثار راه اسلام کردند.
یعقوب، پسر بزرگمان بود که وارد سپاه شد و به جبهه رفت، محمد نیز بسیجی بود و از همان ابتدا عازم جبهه شد؛ رضا نیز معلم بود و علیرغم ممانعت اطرافیان، رضا نیز عازم جبهه شد و سه برادر همزمان در جبههها جهاد کردند.
محمد، کوچکتر از دو برادر دیگر بود که در عملیات والفجر 4 پیش از دو بردارش شهید شد.
35 سال گوش به زنگ بودیم تا خبری برسد / هنوز هم منتظریم
یعقوب و رضا نیز همرزم بودند که در جزیره مجنون در عملیات خیبر شهید شدند، اما پیکرهایشان سالها مفقودالاثر بوده و هست. جنگ که تمام شد خبری از یعقوب و رضا نبود و ما چشمانتظار بودیم، 35 سال را با چشم گریان و منتظر گذراندیم. همین که کسی در میزد یا تلفن زنگ میخورد، میگفتیم نکند خبری از فرزندانمان برسد، وقتی میشنیدیم پیکرهای شهدا را میآورند، گوش به زنگ میشدیم که ما را نیز خبر کنند، اما 35 سال خبری نبود.
بعد از 35 سال، استخوانهای پسرم یعقوب رسید و دردهایمان قدری تسکین یافت، خداوند تمامی چشمانتظاران را مژده وصال داده و از چشم انتظاری برهاند؛ اما هنوز هم منتظر فرزندمان "رضا" هستیم و انشاءالله پیکر او را هم بیاورند و از چشمانتظاریهای چندین ساله رها شویم.
یک هفته پیش از آنکه خبر رجعت پیکر یعقوب را بدهند، بر دلم افتاده بود و احساس عجیبی داشتم. تا اینکه داماد و دخترم عصری به خانه ما آمدهاند و گفتند: «قرار است از سپاه به دیدارتان بیایند به همین جهت آمدهایم دستی به سر روی خانه بکشیم». اما ماجرا این نبود و من به خوبی بازگشت فرزندم را حس میکردم. هر چه میپرسیدم چیزی نمیگفتند، شب را نزد ما ماندند، صبح که شد، شنیدم پیکر چند شهید دفاع مقدس را خواهند آورد. به دامادم گفتم: گویی خبری برایمان خواهند داد. همه شروع به گریه کردند، آری یعقوب به آغوشم بازگشت و درهایم تسکین یافت.
رجعت استخوانهای یعقوب قدری از آلام قلبمان را تسکین داد، اکنون دست به دعاییم که پیکر رضا نیز بازگردد.
یعقوب با وضو و نماز لباس سپاهی را بر تن کرد
یعقوب حین اعزام به جبهه لباسهای سپاهی را آورد و گفت: «مادرجان نمیشود بدون وضو با این لباسها عازم جبهه شد». وضو گرفت و بعد از دو رکعت نماز، دست به دعا شد و گفت: «خدایا توفیق بده با این لباسها در حضور تو روسیاه نشویم و در راه تو خدمت کنیم».
ماجرای اعزام "رضا" که هنوز مفقودالاثر است
رضا نذر کرده بود بعد از اتمام دبیرستان به مناطق دور افتاده جهت خدمت برود، نذرش هم قبول شد و توانست در نقاط دور افتاده بستان آباد خدمت کند؛ اما جنگ که شد تحمل نکرد و قصد عزیمت به جبهه کرد. اهالی محله مانع از رفتن وی به جبهه شدند و گفتند، بگذار دو برادر دیگرت بازگردند بعد تو برو. من هم این صحبتها را با او در میان گذاشتم اما رضا رو به من کرد و گفت: «مادر این امتحانی برای ماست هرکس باید امتحان خود را پس دهد، باید در قیامت پاسخگو باشیم». با شنیدن این سخنان بدنم لرزید و گفتم: هر آنچه صلاح میدانی پسرم. اینگونه بود که رضا از مسجد دیگری عازم جبهه شد.
از فرزندانم خواستم مرا نیز در قیامت شفاعت کنند، خدا کند روز قیامت، روسیاه شهدا و ائمه (ع) نشویم.
فرزندانم همواره به دین و شرعیات پایبند بودند / همیشه رزق حلال به فرزندانمان میدادیم
فرزندانم مصداق بارز فرزند صالح بوده و همواره به دین و شرعیات پایبند بودند. شیرخواره بودند که به صورتشان نگاه میکردم و میگفتم: خدایا فرزندانم را از افراد صالح قرار بده تا در راه دین خدمت کنند و الحمدالله در این راه انتخاب شدند.
همیشه رزق حلال به فرزندانمان میدادیم. خودشان نیز مراقب بودند و حلال و حرام را به شدت رعایت میکردند، بعد از شهادتشان نیز بسیار شنیدم که به دیگران مساعدت کرده و کمک حال برخی فقرا بودند.
پیش از پیروزی انقلاب نیز همواره در مسجد بودند و عزاداری و مداحی میکردند و از همان دوران کودکی در مساجد اذان میگفتند. آنان با اخلاص پای در جبهه گذاشته و خداوند نیز وجودشان را پذیرفت و به مقام شهادت نائلشان کرد.
فرزندانم رفتند تا انقلاب و اسلام پابرجا بماند
فرزندان من و سایر فرزندان این خاک به جبههها رفتند و شهید شدند تا انقلاب پابرجا مانده و پشت ولایت فقیه خالی نشود، امید است همه به وظایف خود در قبال شهدا عمل کنند و مطیع امر رهبری باشند. جوانان نیز مقام و پیام شهدا را درک کرده و مسئولان طریق شهدا را در پیش بگیرند و به مردم و اسلام خدمت کنند.
«حاج حسن آذرآبادی حق» نیز پدر این سه شهید است. پدر نیز خسته چشمانتظاریهاست، دیگر بیماری و کهولت سن پدر را گرفتار کرده اما در کنار همسر صبورش، گوشهایش به زنگ و چشمانش به در است؛ تا زنگ میخورد، بیقراری عجیبی در خانه موج میزند، پدر از یک سوی و مادر از سوی دیگر پیگیر میشوند. که بود؟ کیست؟
هنوز هم چشمان پدر و مادر منتظر رسیدن خبری از رضاست. میگویند: پیکر یعقوب که رجعت کرد، قدری از بی قراریهایمان کاسته شد اما هنوز هم منتظریم و این انتظار عجیب همواره در چشمانمان جاری است؛ گویی که چیزی را گم کردهایم.
مهری هاشم زاده، خبرنگار ایسنا منطقه آذربایجانشرقی.