ماهان شبکه ایرانیان

محل قرار با شهید صیاد

در آن لحظات، سخت‌ترین فکر برای من اسیر شدن به دست منافقین بود. یک لحظه یاد شهید دوران افتادم و تصمیم گرفتم با شیرجه انتحاری وسط ستون، دست کم تعدادی از ادواتشان را منهدم کنم، اما می‌دانستم؛ هم پروازیم چهار فرزند کم سن و سال دارد که چشم انتظار بازگشت او هستند.

محل قرار با شهید صیاد

سرهنگ خلبان «سید داود فرهادی» از پیشکسوتان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای پیرامون فرماندهی هوایی شهید صیاد شیرازی در عملیات مرصاد روایت می‌کند: از طلوع آفتاب که پروازهای ما آغاز شد تا غروب، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره 48 ساعت بعد، شنیدن متن پیام قدردانی حضرت امام نسبت به هوانیروز و نیروی هوایی در ششم مرداد، خستگی را از تن‌مان بیرون کرد. در این دو روز بیشتر پروازها را همراه علی اکبر اشنودی انجام می‌دادم. ما به جز رابطه همکاری، دوستان نزدیکی بودیم.

علی اکبر مدت کوتاهی بعد از من به کرمانشاه منتقل شده بود و به یاد ندارم از هیچ مأموریتی انصراف داده باشد. روز پنجم مرداد بعد از غروب آفتاب، هر دو به شدت خسته بودیم و خودمان را به مهمانسرای مجردی پایگاه رساندیم. آن زمان تقریباً تمام خانه‌های سازمانی بر اثر بمباران هوایی آسیب دیده بودند و خانواده‌هایمان را به شهرهای دیگر فرستاده بودیم و خودمان در مهمانسرای مجردی که وضع بهتری از خانه‌های سازمانی نداشت، استراحت می‌کردیم. به یاد دارم نیمه‌های شب بود که از خواب پریدم و دیدم که علی اکبر هم روی تختش نشسته.

پرسیدم: «چیه علی نمی‌خوابی؟» گفت: «تو هم خواب دیدی؟» جواب دادم: «آره» علی اکبر هم که خودش هم خواب بدی دیده بود گفت: «بیا فردا پرواز نکنیم» گفتم: «حالا بگذار فردا بشود.» از آن زمان من فرمانده خلبان‌های پایگاه بودم و علی میلان افسر عملیات که مأموریت‌ها را تنظیم می‌کرد. صبح وقتی به محل خدمت رفتم، دیدم اسم من و علی اکبر در لیست پرواز نیست، از علی میلان پرسیدم: «چرا ما را منظور نکردی؟» او جواب داد: «علی گفته ما خواب بد دیدیم و امروز نمی‌رویم.» گفتم: «اشکالی نداره برای علی پرواز نگذار، برای من بگذار.» میلان کمی مقاومت کرد اما در گوشم گفت: «پس با خودم می روی» و به این شکل، من آن روز به جای علی اکبر اشنودی با علی میلان به مأموریت رفتم.

مأموریت شهید صیاد به خلبانان

همان روز ساعت 10 صبح ابلاغ رسید که با دو فروند راکت‌انداز از پایگاه کرمانشاه به گردنه «چهار زبر» برویم و در آنجا دستور جدید عملیات را از سرهنگ صیاد شیرازی دریافت کنیم. دقت تیر بالگردهای ما در حدی بود که می‌توانستیم یک منطقه منحنی را زیر آتش بگیریم و اگر شناسایی و توجیه به درستی صورت نمی‌گرفت، امکان داشت در این بمباران نیروهای خودی هم آسیب ببینند و شهید صیاد حساسیت زیادی در خصوص دقت آتش داشت.

در طول سال‌هایی که با ایشان در جبهه کار کرده بودیم، این خصلتش را به خوبی شناخته بودیم. آن روز هم قرار بود از روی نقشه محل دقیق نیروهای خودی و دشمن طبق شناسایی‌ها به ما نشان داده شود. بلافاصله بعد از رسیدن ابلاغ آماده پرواز شدیم و خودمان را به گردنه چهار زبر رساندیم، اما به محض آنکه زاویه را برای نشستن بستیم، ناگهان در فاصله صد متری ما انگار دریایی از دود و آتش به هوا بلند شد و مانند دیواری مقابلمان را پوشاند و هر دوی ما را به شدت غافلگیر کرد. در چنین مواقعی، اصطلاحی به «نام تخریب هوایی» را به کار می بریم که مربوط به پرواز در شرایط جوی خیلی نامساعد می‌شود، من هم به سرعت به فروند پشت سرم، وضعیت IMS را اعلام کردم.

درگیری با هواپیمای دشمن

با این حال به علت حجم بالای آتش، تا قبل از خارج شدن از محدوده خطر چند قسمت از بالگردها آسیب دیدند و به وضوح می‌توانستیم صدای برخورد ترکش با بدنه بالگرد را بشنویم. هر طور بود از میان دود غلیظی که مانع دید شده بود، خودمان را بیرون کشیدیم، اما هواپیماهای دشمن هنوز داشتند به طرفمان تیراندازی می‌کردند. نزدیک‌ترین پناهگاه، شیاری بود که نیروهای تیپ 12 قائم در آن سنگر گرفته بودند و ما هم به همان طرف چرخیدیم و در پوشش ضد هوایی و تیربار آنها، هواپیمای دشمن هم متواری شد، اما بالگرد ما دیگر قابلیت پرواز و شرکت در عملیات را نداشت.

تلاش برای رسیدن به محل قرار با شهید صیاد

به همین دلیل به فروند همراه اطلاع دادم که باید به پایگاه برگردم و بالگرد را تعویض کنم. او هم در جواب گفت که وضعیت من بهتر از تو نیست! پس هر دو به سمت کرمانشاه برگشتیم. قبل از رسیدن، با برج مراقبت تماس گرفتم و درخواست کردم دو فروند را برای پرواز مجدد ما آماده کنند تا بتوانیم در کمترین زمان به محل قرار با شهید صیاد برسیم و به این ترتیب قبل از شهید صیاد پای تنگه چهار زبر، بالگردها را به زمین نشاندیم و تا رسیدن او خودمان هم پیاده شدیم. شاید حدود پنج دقیقه بعد بالگرد 214 به ما نزدیک شد و دو فروند بالگرد فرود آمد.

مهربانی شهید صیاد در میدان جنگ

من و هم پروازم آقای میلان روی تخته سنگی نشسته بودیم که شهید صیاد از 214 پیاده شده، مستقیم به سمت ما آمد و من را در آغوش گرفته با خوشحالی گفت: «سید! به یاری جدّت راه باز شد و شما این افتخار را دارید که به عنوان اولین تیم آتش روی جاده حرکت کنید» و توضیح داد که وظیفه ما پاکسازی جاده از بقایای مهاجمین است. در ادامه باید به سمت اسلام آباد و تپه‌ای که پیکر شهدا روی آن گذاشته شده بود، می‌رفتیم تا با ریختن آتش در اطراف تپه موقعیت انتقال شهدا توسط بالگرد «شینوک» و 214 را فراهم کنیم. با توجیه مأموریت از شهید صیاد پرسیدم: «جناب سرهنگ، بعد از تمام شدن این کار باید کجا برویم؟»

شهید صیاد جواب داد: «نگران نباشید، روی هوا شما را توجیه می‌کنم.» به طرف بالگرد برگشت اما پیش از رفتن، قوطی نوشابه‌ای که مقداری از آن را هم خورده بود، به من داد و با همان لحن مهربان همیشگی‌اش گفت: «سید خودم خوردم». من در جواب گفتم: «نفرمایید جناب سرهنگ.» برای اطمینان خاطر او همان موقع از نوشابه خوردم و قوطی را به میلان دادم او هم با ارادتی که نسبت به شهید صیاد داشت بوسه‌ای به قوطی زد و باقی مانده نوشابه را سر کشید.

با رفتن بالگرد 214 ما هم استارت زدیم و طبق برنامه جاده را پاکسازی کرده به طرف تپه رفتیم و بالگرد شینوک خیلی زود پیکر شهدا را از منطقه خارج کرد. در مسیر برگشت اعلام کردم: «الوعده وفا، حالا کجا باید برویم؟» شهید صیاد جواب داد: «فعلاً جاده کِرند را بروید.» و توضیح بیشتری نداد. گرچه بعدها متوجه شدم هدف صیاد پادگانی به نام «بیونیچ» در نزدیک کرند غرب بود که هنوز از تخلیه آن اطمینان نداشتند. این پادگان عقبه بسیار خوبی برای دشمن به حساب می‌آمد. ما به سمت کرند مسیرمان را ادامه دادیم.

نزدیک خسروآباد روی جاده کرند یک ستون در حال عقب نشینی به طرف خاک عراق را دیدیم که داشتند وسایلی که از اسلام آباد غارت کرده بودند را همراهشان می‌بردند. خلبان بالگرد کناری به صورت رمز، موقعیت را به شهید صیاد اعلام کرد و از او پرسید که نیروها خودی هستند یا دشمن؟ شهید صیاد در جواب گفت، ستون متعلق به دشمن است و دستور داد همه را بزنیم. آن روز، لیدری پرواز بر عهده من بود و باید آتش را شروع می‌کردم. پیش از شروع آتش، برای شناسایی دقیق موقعیت روی ستون شیرجه رفتم، اما چند ثانیه نگذشت که صدای سوت موشک «سام 7» را از سمت ارتفاعات شنیدم و قبل از اینکه بتوانم اقدامی بکنم، موتور شماره یک بر اثر اصابت موشک، آتش گرفت. از آنجا که جعبه دنده اصلی به شدت آسیب دید، موتور شماره 2 دیگر نتوانست در مدار قرار بگیرد. خطر جدی بود و به رغم پراکندگی فراوان نیروی دشمن در منطقه و پاکسازی نشدن اطراف، چاره‌ای جز فرود آمدن نداشتیم.

لحن غمگین شهید صیاد برای آتش گرفتن بالگرد یک خلبان

شهید صیاد و خلبان‌های بالگرد کناری، داشتند این صحنه را می‌دیدند، اما کاری از دستشان ساخته نبود. در آخرین لحظات، شهید صیاد با صدایی گرفته و لحن بسیار غمگینی گفت: «سید؛ بالگردت توی آتش است.» من داشتم به چراغ‌های آتش موتورها که روشن شده بودند، نگاه می‌کردم. جواب دادم: «می دانم، شما دعا بفرمایید.» اما میلان در حالی که از وضعیت پیش آمده اطلاع داشت، بدون هیچ اعتراضی همچنان داشت ستون را می‌زد و گویی قصد نداشت تا لحظه آخر نا امید شود. به عنوان تدبیر نهایی می‌بایست قبل از منفجر شدن، بالگرد را روی زمین بنشانم. همه ما می‌دانستیم بر اساس اظهارات کارخانه سازنده، بالگرد کبرا یکی از آتش گیرترین بالگردهای دنیا است و حتی اگر از ارتفاع دو یا سه متری هم به زمین برخورد کند، احتمال منفجر شدنش وجود دارد، چه برسد به ارتفاع دوهزار پایی که ما در آن قرار داشتیم.

یاد شهید دوران در مواجهه با منافقین

در آن لحظات، سخت‌ترین فکر برای من اسیر شدن به دست منافقین بود. یک لحظه یاد شهید دوران افتادم و تصمیم گرفتم با شیرجه انتحاری وسط ستون، دست کم تعدادی از ادواتشان را منهدم کنم، اما می‌دانستم؛ هم پروازیم چهار فرزند کم سن و سال دارد که چشم انتظار بازگشت او هستند. در نهایت تصمیم گرفتم از روی ستون خارج شوم و جایی همان اطراف فرود بیایم. داشتم به آموزش‌هایی که گذرانده بودم، فکر می‌کردم و راه حل‌هایی که برای فرود اضطراری وجود دارند، به سرعت از ذهنم می‌گذشتند. در آن دوران ما گاهی از استادانمان سوالاتی می‌پرسیدیم که به قول خودمان استاد را دست بیندازیم. یکی از دفعات از استاد پرسیدیم: «اگر موتورمان رفت چکار کنیم؟». او جواب داد: «می آیید پایین و اگر یک مقدار حواستان جمع باشد، سالم می نشینید». ما پرسیدیم: «اگر هیدرولیکمان رفت و فرامین هم نداشتیم چه کار کنیم؟»

استاد با حالت تمسخر پوزخندی زد و گفت: «آن موقع فرامین اصلی را ببوس و به جهنم فکر کن!»

به جهنمی از آتش فکر می‌کردم

حالا دقیقاً در موقعیتی قرار داشتم که به تعبیر استاد باید به جهنم فکر می‌کردم. آتش داشت وارد کابین می‌شد و راه گریزی هم وجود نداشت. بالگرد را از سمت چپ ستون خارج کردم و حدود 600 متر دورتر به یک گندم زار رسیدیم که برای فرود مناسب بود. در آن لحظات دو انتخاب وجود داشت. اگر فرامین را وسط می‌گذاشتم، با قسمت جلوی بالگرد به زمین برخورد می‌کردیم و دیسک ملخ، گردن هم پروازی‌ام، میلان را در کابین جلو قطع می‌کرد در حالت دوم اگر با انتهای بالگرد فرود می‌آمدم، بر اثر ضربه، مهره 4 و 5 کمر خلبان عقب که خودم بودم می‌شکست. من به میلان گفتم تا جایی که می‌توانی فرامین را توی شکمت نگه دار. او که می‌دانست با این کار کمر من آسیب خواهد دید، گفت فرامین را بگذار وسط اما من قبول نکردم و جواب دادم تا می‌توانی به من کمک کن.

در چنین شرایطی با نبودن هیدرولیک، فشار ملخ که معادل دوهزار و چهار صد پوند است، وارد سامانه می‌شود و خلبان‌ها باید آن را کنترل کنند که کار بسیار دشواری است. بعد از هماهنگی با میلان و خاموش کردن موتورها، فرامین را روی شکمم نگه داشتم و پاهایم را روی کنسول گذاشتم که باعث شد آسیب شدید به زانوهایم وارد شود. در آخرین لحظه که با زمین برخورد کردیم، دُم بالگرد کنده شد و شکستن مهره‌های کمرم را حس کردم. اما این پایان ماجرا نبود. بالگرد که با سرعت حدود 140 کیلومتر بر ساعت به زمین خورده بود، نتوانست تعادلش را حفظ کند و شروع کرد به غلت زدن، و حدود 100 متر از محل فرود آمدن فاصله گرفتیم. در این مدت بر اثر غلت زدن بالگرد، بارها جمجمه‌ام به دیواره‌های کابین کوبیده شد تا زمانی که بالاخره روی پهلوی چپ ثابت ماندیم.

وقتی شهید صیاد نا امید شد / ‏‬ منافقین و تیرباران خلبانان

شهید صیاد و بالگرد همراه که با هم به مأموریت اعزام شده بودیم، با دیدن این صحنه‌ها دیگر امیدی به زنده ماندن ما نداشتند و امکان فرود آمدنشان هم نبود. بنابراین از همان جا به طرف پایگاه برگشتند. با ثابت ماندن بالگرد، سعی کردم از کابین خارج شوم. درب خروج که سمت راست قرار دارد، بالای بالگرد مانده بود و سمت چپ زیر کابین در حال انفجار بود و هر لحظه امکان ورود آتش به داخل کابین بیشتر می‌شد. سعی کردم در این شرایط از سامانه پرتاب کتابی که باعث جدا شدن شیشه‌های کابین می‌شد، استفاده کنم اما این سامانه هم از کار افتاده بود. هر طور بود در را باز کردم و از داخل بالگرد بیرون پریدم. از طرف دیگر خودروی مسلح به تیر بار دشمن با سرعت به ما نزدیک می‌شد و بی‌وقفه تیر اندازی می‌کرد، اما از آنجا که محل سقوط ما داخل گودال بود، آنها روی ارتفاع قرار داشتند. تیرها از بالای سرمان عبور می‌کردند.

می‌خواستم تا دیر نشده از لاشه بالگرد فاصله بگیرم که متوجه شدم هم پروازی‌ام داخل کابین گیر کرده. خودم را جلوی دماغه رساندم و دستگیره را کشیدم، اما عمل نکرد. نمی‌دانستم چطور در کابین را باز کنم که یک لحظه به لطف خدا تخته سنگ بزرگی را روی زمین دیدم، در حالی که شاید وجود یک تخته سنگ، آن هم وسط گندم زار چندان باورپذیر نباشد. با عجله از کابین پایین پریدم. سنگ را برداشتم، در حالی که درد شدیدی از محل شکستگی مهرهای کمرم در تمام بدنم پخش شده بود. اما چاره‌ای نبود، باید هر چه زودتر میلان را از کابین خارج می‌کردم. تمام قدرت باقی مانده‌ام را جمع کردم و شیشه را شکستم.

تلاش برای نجات خلبان گرفتار در لاشه بالگرد

میلان با دیدن من گفت: «نمی توانم بلند شوم.» من که دندان‌هایم شکسته و دهانم پر خون بود به سختی جواب دادم: «جا خوش کردی؟ بیا بیرون» میلان گفت: «پایم زیر سایت تیر اندازی گیر کرده نمی‌توانم حرکت کنم.» هر لحظه ممکن بود لاشه بالگرد بر اثر اثابت گلوله‌هایی که به طرفمان شلیک می‌شد منفجر شود، در حالی که حدود 28 راکت عمل نکرده، 600 توپ بیست میلی متری، به علاوه دست کم هزار پوند سوخت داخل باک می‌توانست آتش مهیبی را به وجود آورد.

میلان با التماس گفت: «تو برو» جواب دادم: «علی جان کجا بروم؟ به بچه‌هایت بگویم ایستادم تکه تکه شدن پدرتان را تماشا کردم؟ اگر قرار به رفتن است، با هم می‌رویم.» میلان همچنان التماس می‌کرد که خودم را نجات بدهم و من فقط به این فکر می‌کردم که هر طور شده او را بیرون بکشم، اما هر بار تنها قسمتی از لباس پروازش کنده می‌شد. کلافه شده بودم. گریه امانم نمی‌داد. سردرد شدیدی داشتم و خونریزی دندان‌هایم اوضاع او را وخیم‌تر می‌کرد. به صورت میلان نگاه کردم و با کلافگی گفتم «خودت هم تلاش کن، یک یاعلی بگو»

و سایت را محکم گرفتم و بلند گفتم یاعلی… پای میلان آزاد شد. از خوشحالی گفتم: «خدایا شکرت» میلان که دیگر می‌توانست حرکت کند، با دست من را به عقب هل داد و گفت تا منفجر نشده، برو..، خودم می آیم بیرون. هر دو از بالگرد پایین پریده و شروع به دویدن کردیم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان