ماهان شبکه ایرانیان

پس از جنگ سرد چه بر سر عبارت مشهور جورج بوش پدر آمد؟

خبرگزاری تسنیم: کارنامه چهل و یکمین رئیس­ جمهور تاریخ ایالات متحده آمریکا، جورج هربرت واکر بوش که در نوامبر 2018 درگذشت، در نگاه جهانیان با پیروزی آمریکا و اردوگاه غرب بر اتحاد جماهیر شوروی در جریان جنگ سرد به یاد آورده می­شود. او بود که به دنبال اشغال کویت به­ وسیله صدام حسین، با حمله به عراق جنگ دوم خلیج فارس را رقم زد که تاکنون و بعد از نزدیک به سه دهه، غرب آسیا با پیامد‌های سیاسی و بین­‌المللی آن مواجه است. اگرچه روند شکست اتحاد جماهیر شوروی و پیروزی آمریکا در جنگ سرد در دوران سَلَف جورج بوش، رونالد ریگان سرعت گرفت و بسیاری پیروزی اردوگاه غرب در جریان جنگ سرد را به حساب ریگان منظور می­کنند، اما فروپاشی شوروی و نتیجه قطعی جنگی چهل ساله، در زمان ریاست جمهوری جورج بوش حاصل شد.

در ابتدای دهه 90 رهبران ایالات متحده و تئوریسین­های سیاست بین­‌الملل به این اطمینان خاطر رسیده بودند که از این پس نظام بین­‌الملل با دستورکار تعیین‌شده از سوی غرب به رهبری آمریکا ادامه حیات می­دهد و مکانیسم اداره جهان، کاملاً براساس محتوا و نرم‌افزار‌های تعیین‌شده از سوی غرب طراحی می­شود. ایده استفاده از عبارت «نظم نوین جهانی» که نخستین مرتبه در سخنرانی جورج بوش شنیده شد، حاصل همین اعتماد به نفسی بود که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در دولتمردان آمریکایی ایجاد کرده بود. نظم نوین جهانی حکایت از سامانی جدید در سیاست بین­‌الملل داشت که قرار بود ارزش­های جهانی و مبنای جدید نظم حاکم بر روابط بین­‌الملل را مطابق با تشخیص فاتح جنگ سرد، آمریکا بازتعریف کند.

موازنه قدرت در دوران پساجنگ سرد تغییر کرده بود و این تحلیل در دولتمردان و نهاد‌های تصمیم­‌گیر آمریکایی قوت گرفته بود که اکنون می­‌توان دنیای تک‌قطبی را به رهبری آمریکا به‌عنوان هژمون نظام بین­‌الملل، قدرت فائقه و تنها ابرقدرت جهان شکل داد. مطابق رهنام‌های که وزارت دفاع آمریکا در سال 1992 تهیه کرد، سیاست آمریکا در سراسر جهان این بود که در مناطق حساس که دارای منابع قدرت است از ظهور واحد‌های سیاسی که بتوانند ابرقدرتی آمریکا را به چالش بکشند جلوگیری شود.

این باور در سیستم تصمیم­گیری آمریکا به وجود آمد که ایالات متحده می­تواند با شکست ابرقدرت رقیب، از این پس در قالب یک نیروی هژمون در نظام بین­‌الملل نقش‌آفرینی کند. مطابق تعریف کلاسیک متون روابط بین­‌الملل یک هژمون در سیستم بین­‌المللی نیازمند سه ویژگی است. برتری نسبی، اراده داخلی و سومین خصوصیت که مهم­ترین آن نیز هست پذیرش از سوی جامعه بین­‌المللی است. آمریکا در پایان قرن بیستم از نظر اقتصادی و توان تولید داخلی موقعیتی کم نظیر داشت و ضمناً شکست اتحاد جماهیر شوروی در جنگ سرد که آمریکایی­ها را از کابوسی حدوداً 50 ساله رها کرده بود، خیال آمریکا را از رقیبی که بتواند موقعیت جهانی این کشور را تهدید کند تا حدود زیادی آسوده ساخت. برداشت نخبگان سیاسی و ابزاری در آمریکا این بود که اینک همه‌چیز آماده است که موقعیت ایالات متحده در موقعیت قدرت هژمون و «تن‌ها ابرقدرت» تثبیت شود. در این دوران و سال­های ابتدایی بعد از جنگ سرد، ستون­های نظم جهانی که در واقع بازتاب‌دهنده منافع کلان آمریکا بود را تجارت آزاد جهانی و افزایش نقش سازمان­های بین‌­المللی تشکیل می­داد. مکانیسم­های تجارت جهانی مبتنی برکاهش نقش دولت­ها و افزایش نقش‌آفرینی بازیگران بخش خصوصی و سازمان­ها و نهاد‌های چندملیتی شکل گرفت. دنیای روابط بین‌­الملل به عصر جهانی‌شدن پای گذاشته بود.

اگرچه اقتصاد آمریکا در سال­های پایانی جنگ سرد دچار مشکلاتی بود، اما یک دهه بعد از خاتمه جنگ سرد بسیار پویا و زاینده به رشد قابل قبولی دست یافته بود. اولین رئیس ­جمهور آمریکا بعد از پایان جنگ سرد کارنامه اقتصادی بسیار موفقی از خود به جا گذاشت. در دوران هشت ساله ریاست­جمهوری بیل کلینتون، بیش از 22 میلیون فرصت شغلی در اقتصاد آمریکا ایجاد شد و اقتصاد این کشور به طور متوسط سالیانه رشدی 4 درصدی را تجربه کرد. اما فرآیند جهانی‌شدن تنها به سود ایالات متحده آمریکا نبود و بسیاری از کشور‌های جهان نیز از مزایای آن بهره­‌مند شدند. چین که روند اصلاحات اقتصادی را از دهه هشتاد قرن بیستم آغاز کرده بود، به قدرتی نوظهور در اقتصاد بین‌­الملل تبدیل شد و توانست به سرعت و با کمک رشد سالیانه 10 درصدی، از نظر شاخص تولید ناخالص داخلی به قدرت دوم اقتصادی جهان تبدیل شود. هند نیز با رشد اقتصادی بالا قدرت دیگری بود که از قاره آسیا در اقتصاد جهانی ظهور کرد. در دیگر نقاط جهان نیز قدرت­های اقتصادی یک به یک نمایان می­شدند: مکزیک و برزیل در آمریکای لاتین و مرکزی، نیجریه و آفریقای جنوبی در آفریقا و اندونزی در آسیا.

به همان نسبت که بر سهم قدرت­های نوظهور در اقتصاد جهانی افزوده می­شد، از میزان نقش‌آفرینی و سهم اقتصاد آمریکا در تولید جهانی کاسته شده است. چین در طول سه دهه با پشت­ سرگذاشتن رقبای قدرتمندی همچون ژاپن و آلمان به دومین قدرت اقتصادی جهان تبدیل شد. بلوک­های گوناگون اقتصادی و سیاسی نیز در سایر نقاط جهان به وجود آمد. چین، هند، آفریقای جنوبی، روسیه و برزیل گروه بریکس را تشکیل دادند. موازنه قدرت اقتصادی در دو دهه ابتدایی قرن بیست و یکم دگرگون شد و نسبت میزان مبادله کالا و خدمات میان آمریکا با سایر کشور‌ها به زیان ایالات متحده تغییر کرد. کسری توازن تجاری میان چین و آمریکا به وضوح این تغییر توازن در اقتصاد بین­‌المللی را نشان می­دهد.

در حالی­که آمریکا نزدیک به 140 میلیارد دلار کالا به چین می­فرستد، بیش از 450 میلیارد دلار کالا و خدمات از این کشور وارد می­کند. فاصله تولید ناخالص داخلی دو کشور نیز در دو دهه گذشته کمتر شده است و بعضی از پیش‌­بینی‌­ها حکایت از این دارد که براساس شاخص تولید ناخالص داخلی، در سال 2030 این چین است که به عنوان قدرت­مندترین اقتصاد جهان شناخته می­شود.

باز شدن مرز‌های کشور‌ها به روی کالا و خدمات خارجی و تقسیم‌کار اقتصادی که براساس منطق تجارت آزاد و مزیت نسبی هرکدام از کشور‌ها صورت گرفته است موجب شد میلیون­ها نفر در مناطق گوناگون جهان از فقر مطلق خارج شوند. مهم­ترین مثال در این زمینه دو اقتصاد نوظهور آسیا، چین و هند هستند. میلیون­ها نفر از بخش­های فقیر جمعیت میلیاردی این دو کشور بر اثر رشد اقتصادی که درن نتیجه جهانی‌شدن و تحرک بالای کالا، سرمایه و نیروی انسانی ایجاد شد، به صف قدرت­های اقتصادی پیوستند. مطابق آموزه­‌های کلاسیک روابط بین­‌الملل، هر واحد سیاسی که از قدرت اقتصادی و ثروت بهره­‌مند شود، به سرعت به دنبال افزایش توان سیاسی و تأثیرگذاری بر سیاست بین­‌الملل خواهد رفت. قدرت آمریکا به‌عنوان مروج نظم نوین جهانی که مبتنی بر هژمونی لیبرال است. از سوی قدرت­های اقتصادی که به دنبال تأثیرگذاری بر نظام بین­‌الملل و افزایش نفوذ در مناطق حساس جهان هستند مورد تهدید قرار گرفته است.

پیامد‌های ناخواسته جهانی‌شدن برای نظم جهانی

جهانی‌شدن با تسهیل حرکت سرمایه و نیروی انسانی و تسریع در مبادله کالا و خدمات موجب شد کشور‌های بسیاری به رشد‌های اقتصادی خیره‌کننده دست یابند و موازنه‌­های سیاسی در نظام بین­‌الملل را تغییر دهند. روند جهانی‌شدن اگرچه به صورت خودکار به نفع قدرت­ها و کشور‌های توسعه‌یافته عمل کرده، اما پیامد‌های ناخواسته آن بر وضعیت این کشور‌ها تأثیرگذاشته است. افزایش نقش تکنولوژی و واگذاری تولید کالا به کشور‌های کمتر توسعه‌یافته بر وضعیت اشتغال در داخل آمریکا به‌عنوان قطب اصلی نظام سرمایه‌­داری و ذی‌نفع اصلی نظم جهانی لیبرال تأثیری مستقیم گذاشت.

شاید بتوان این تغییرات در وضعیت اقتصاد سیاسی آمریکا را از علل اصلی روی کار آمدن پدیده دونالد ترامپ دانست. افزایش نرخ بیکاری در ایالت­های صنعتی آمریکا موسوم به «کمربند زنگ‌زده» که مستقیماً از واگذاری تولیدات صنعتی آمریکا به خارج از این کشور و افزایش نقش تکنولوژی­های پیشرفته تأثیر گرفته بود، موجب شد بسیاری از کارگرانی که مهارت­های صنعتی پایینی داشتند وعده‌­های ترامپ مبنی بر احیای عظمت آمریکا را بپذیرند و آن‌دسته از ایالت­هایی که به‌صورت سنتی به حزب دموکرات گرایش داشتند، در انتخابات ریاست­‌جمهوری سال 2016 به ترامپ رأی بدهند. این وضعیت در بسیاری دیگر از کشور‌های جهان نیز قابل مشاهده است. بحران مهاجرت و نارضایتی اقشاری که گمان می‌کنند مهاجران شریک بهره­‌مندی آن­ها از پیشرفت­های اقتصادی کشورشان شده­‌اند نیز در همین چارچوب قابل تحلیل است. مردم لهستان و مجارستان در شرق اروپا علاوه بر مسائل هویتی، به مهاجران به‌عنوان منبع تهدید معیشت و رفاه اقتصادی­شان می­نگرند. در غرب اروپا نیز احزاب و گرایش­های راست افراطی تحت‌تأثیر همین نگرش که از سوی بخش­های رو به گسترشی از جامعه مورد پذیرش قرار گرفته است رشد کرده و به رقیبی برای احزاب لیبرال و چپ تبدیل شده­‌اند.

ترامپ از زمان راهیابی به کاخ سفید، سیاست خارجی آمریکا را دچار تغییرات جدی و قابل توجهی کرده است. نظم نوین جهانی یا همان نظم لیبرال همواره بر دو ستون استوار بوده است: تجارت آزاد و نقش سازمان­های بین­‌المللی. هردوی این ستون­های نظم جهانی، در مدتی که از ریاست­ جمهوری ترامپ می­گذرد تضعیف شده­‌اند. از تأثیرگذاری سازمان­های بین­‌المللی که سال­ها محافظ اصلی منافع و مکانیسم موردعلاقه دنیای غرب در حوزه امنیت و اقتصاد بین­‌الملل بوده­‌اند کمی کاسته شده و درباره چگونگی اداره این سازمان­ها و کارکردشان میان آمریکا و متحدانش جدال­های لفظی تندی جریان دارد. دولت ترامپ با توجه به بدنه اجتماعی پشتیبانش در آمریکا، به صراحت اعلام کرده به پیمان­های تجارت آزاد که میان آمریکا و سایر کشور‌ها امضا شده است دست‌کم به شکل فعلی اعتقادی ندارد.

جنگ تجاری میان آمریکا و چین و همچنین آمریکا و اروپا ریشه در این نگرش ترامپ دارد. سال­ها رؤسای­ جمهور آمریکا با حمایت از تجارت آزاد بر فایده این نوع قرارداد‌ها برای اقتصاد آمریکا تأکید می­کردند، اما اکنون شخصی رئیس­‌جمهور آمریکا است که بر خلاف مواضع سنتی حزب جمهوری­خواه، مخالفت تجارت آزاد است. دونالد ترامپ در اقتصاد سیاسی رویکردی کاملاً متفاوت با رؤسای­ جمهور سابق آمریکا برگزیده است. ترامپ قصد دارد ظرفیت­های ملی­‌گرایی در آمریکا را به کار گیرد. نگرش ترامپ به اقتصاد سیاسی نیز در ذیل ملی­‌گرایی قرار دارد. ترامپ ناسیونالیسم اقتصادی را جایگزین تجارت آزاد کرده است. جنگ برقراری تعرفه­‌های تجاری بر کالا‌هایی که از چین و اتحادیه اروپا وارد می­شود نشان‌دهنده همین نگرش است. ترامپ قصد دارد کسری موازنه تجاری آمریکا با چین را به هر نحو جبران کند و با ایجاد اشتغال برای کارگران صنعتی با مهارت پایین، پایگاه اجتماعی خود را مستحکم­‌تر کند.

در سیاست خارجی نیز ترامپ ترویج دموکراسی لیبرال را از دستور کار اصلی سیاست بین­‌المللی آمریکا خارج کرده و در قالب شعار «نخست آمریکا» منافع آمریکا را در قالب ملی­‌گرایی دنبال می­کند. ترامپ قصد ندارد از سیاست تبدیل آمریکا به قدرتی هژمون دست بکشد، اما این هژمونی را نه در قالب ترویج لیبرالیسم که از مسیر ملی­‌گرایی دنبال می­کند. به همین علت است که متحدین سابق آمریکا در اردوگاه غرب و کشور‌هایی که با سیستم لیبرال دموکراسی اداره می‌شوند، از آمریکای ترامپ فاصله گرفتند و در عوض سیاست­های کلان آمریکا بر اساس رابطه با کشور‌هایی تنظیم می­شود که سیستم­‌های بسته مدیریت سیاسی دارند.

سازمان‌های بین­‌المللی نیز به‌عنوان یکی از پایه­‌های اصلی نظم نوین جهانی در چارچوب سیاست­‌های ملی­‌گرایانه ترامپ و فاصله رویکرد سیاست خارجی وی با لیبرالیسم و چندجانبه‌گرایی، در مدتی که از حضور ترامپ در کاخ سفید می­گذرد آشکارا تضعیف شده­‌اند. مهم­ترین سازمان دفاعی - امنیتی غرب، ناتو از سال 2016 به این سو شاهد اختلاف‌نظر جدی میان آمریکا و سایر اعضا بود. مأموریت­‌های آینده ناتو و سهم اعضا از هزینه­‌های سازمان منشأ اختلاف‌نظر میان آمریکا و کشور‌های اروپایی است.

ترویج ارزش­های آمریکایی در قالب دموکراسی که برای سال­ها سیاست اصلی آمریکا در همه مناطق جهان بود توسط ترامپ تغییر کرده است و دیگر نه دموکراسی که برداشت ترامپ و تیم امنیت ملی او از منافع ملی آمریکا، محتوای اصلی سیاست خارجی آمریکا را تشکیل می­دهد. تضعیف تجارت آزاد و سازمان‌های بین­‌المللی که با تقویت ناسیونالیسم در میان قدرت­های بزرگ و به­‌ویژه آمریکا جایگزین شده است، ایده ترویج لیبرال دموکراسی را به انزوا کشانده است. خاصه آن‌که ایده رفاه و پیشرفت اقتصادی بدون توجه به دموکراسی، که از سوی کشور‌هایی همچون چین دنبال می­‌شود در بخش­هایی از نخبگان سیاسی جهان جذابیت یافته است. شاید دولتمردان آمریکایی با تحلیل جان میرشایمر از برجسته­‌ترین نظریه‌پردازان روابط بین­‌الملل موافق­‌اند که ترویج دموکراسی و پیگیری هژمونی لیبرال را توهمی بزرگ خوانده است و پذیرفته­‌اند که در جدال ملی­‌گرایی و دموکراسی لیبرال همواره این ملی­‌گرایی است که پیروز می­شود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان