روزنامه شهروند: مدتها بود که برای دیدن آنها لحظه شماری میکرد، برای دیدن خانوادهای که سالها پیش در بحبوحه جنگ ایران و عراق او را گم کرده بودند.
گم شدن او تقصیر هیچ کس نبود، جنگ بود و خون و درگیری، حملههای شیمیایی عراق هم شرایط را بدتر کرده بود. اصلا همه چیز از همین حمله شیمیایی شروع شد. از حمله وحشتناک بعثیها به حلبچه. از همان نسل کشی تلخی که بیش از 5 هزار نفر از کردهای عراقی را به کام مرگ کشاند. پدرش شهید شد، اما خودش همراه مادر و برادرش از خوش شانسهای آن حادثه بودند، از همان نجات یافتگانی که از دست عراقیها فرار کردند و به ایران پناه آوردند.
همان مجروحان غیرنظامی شیمیایی که نیاز به درمان داشتند و به جز مراکز درمانی ایران راه نجات دیگری نداشتند. در همین اوضاع به هم ریخته بود که او همراه با خانواده اش راهی مرزهای ایران شدند، اما در یکی از بیمارستانهای کرمانشاه از مادرش جدا شد و سرنوشت دیگری برایش رقم خورد. او بزرگ شد، مدرسه رفت و دانشگاه قبول شد، در همه این سال ها، اما از سرگذشت عجیبش بی اطلاع بود. تا این که فردای روز ازدواجش یک نامه همه زندگی اش را زیرورو کرد.
محمد امین بعد از سالها تازه فهمید که اصالتی کرد دارد و از عراق به ایران آمده است. اما این که چطور یک بچه 8 ماهه بی پناه از آن شرایط سخت جان سالم به در برده و بعد هم هزاران کیلومتر دورتر از زادگاهش یعنی از شیراز سر درآورده را هیچ کس درست نمیدانست. حتی خانواده اش هم که آن زمان او را در شیراز تحویل گرفتند از گذشته پر ماجرای او خبر نداشتند. محمدامین به حلبچه و روستاهای اطرافش رفت، تا شاید بتواند ردی از خانواده اش پیدا کند. اما دیگر کسی از ساکنان آن زمان حلبچه باقی نمانده بود تا جوابی برای سوالهای بی پایانش داشته باشد.
ولی محمد ناامید نشد و ادامه داد. او میدانست که خانوادهای دارد که باید آنها را پیدا کند، حتی اگر کیلومترها از او دور باشند. محمد بیش از 2 سال جست وجو کرد، به هر دری زد، اما نشد، از آزمایش ژنتیک گرفته تا بررسی اسناد و مدارک ثبت احوال عراق، اما هیچ کدام از اینها هم کارگشا نبود. فقط یک معجزه میتوانست محمد را به خواسته اش برساند، معجزهای برای وصال. اما مثل این که برای رسیدن همیشه راهی پیدا میشود. این دفعه، اما نوبت یک برنامه تلویزیونی در کشور عراق بود تا این محمد 32 ساله را به خانواده اش برساند. بالاخره بعد از چند سال معجزه وصال برای محمد امین رخ داد و او مادرش و خواهر و برادرهایش را پیدا کرد:
از چه زمانی متوجه ماجرا شدی؟ سال 89 بود. آن زمان 24 سالم بود و تازه ازدواج کرده بودم. دقیقا فردای عروسی، پدرم نامهای به من داد و تأکید کرد که آن را به دقت بخوانم. او همه ماجرا را در آن نامه توضیح داده بود.
در آن نامه چه نوشته شده بود؟ یک ماجرای عجیب که باورش هم برای خودم غیرممکن بود. اصلا همه ذهنیت من را به هم ریخت. تصورش را بکنید که به یک جوان 24 ساله بگویند که تو فرزند ما نیستی. ما تو را در شیراز پیدا کردیم و به فرزندخواندگی قبول کردیم. اصلا باور کردنی نبود. تازه با آن ماجراهای عجیبی که برای و من خانواده ام پیش آمده بود. این که من و مادرم از حمله شیمیایی صدام به حلبچه جان سالم به در بردیم، بعد به کرمانشاه آمدیم و بعد هم سر از شیراز درآوردم. اینها نوشتههای آن نامه بود. البته خیلی از موضوعاتش مبهم بود، چون پدر و مادرم هم از چگونگی ورود من به ایران و جزییات آن اطلاع دقیقی نداشتند و همین موضوع بیشتر من را اذیت میکرد.
وقتی این نامه را خواندی چه حالی به تو دست داد؟ 15 روز در بیمارستان بستری شدم. اصلا حال خوبی نداشتم. سطر سطر نامه مثل سربازهای جنگی جلوی چشمم رژه میرفتند. من بعد از چندماه تازه خودم را پیدا کردم. اما سوالات مثل پتک توی سرم میخورد. سوالات بی پاسخی که حتی پدرم هم برای آنها جواب درستی نداشت.
همسرتان هم از این ماجرا اطلاع داشت؟ تا آن موقع نه. اما بعدا متوجه شدم که پدر و مادرم در شیراز ماجرا را به آنها گفته بودند. من و همسرم با هم فامیل هستیم. مثل این که همه خبر داشتند به جز خودم.
پدر و مادرت چطور تو را گم کردند؟ سال 66 بعد از حمله شیمیایی به حلبچه، خیلیها به طرف ایران فرار کردند. ما هم یکی از همین خانوادهها بودیم که به کرمانشاه آمدیم. خوب با توجه به حملههای شیمیایی آوارههای کرد به بیمارستان میرفتند تا تحت درمان قرار بگیرند. ظاهرا من هم همراه خانواد ه. ام در بیمارستان بستری شدیم. بخشی از روند درمانی این افراد استحمام با مواد ضدعفونی کننده است. من هم همراه مادرم در حمام بودم. بعد از شست وشو من را از حمام بیرون آوردند و همانجا بود که گم شدم.
به همین سادگی؟ شاید باورکردنی نباشد، اما واقعیت ماجرا همین است. من به همین راحتی از خانواده ام جدا شدم، البته موضوع گم شدنم در بیمارستان را مادرم در کردستان عراق برایم تعریف کرده است.
چطور از شیراز سردرآوردی؟ من این ماجراها را یادم نیست، بخشی از آن را به تازگی مادر پیرم در کردستان عراق برایم تعریف کرده. ساعتی پس از گم شدن من سه هواپیما بیماران را به سه شهر مشهد، شیراز و تهران منتقل میکنند. تقدیر من هم این بوده که در هواپیمای شیراز قرار بگیرم. پدرم آن زمان معاون ستاد امداد و درمان استان فارس بود. آن طور که او برای من تعریف کرده، هواپیما پر شده بود، اما، چون اوضاع جسمی خوبی داشتم، من را کنار خلبان در کابین جا دادند. بعد هم که به شیراز رسیدم به فرزندخواندگی قبولم کردند.
پدر و مادرتان که شما را به فرزندخواندگی قبول کردند، به جز شما فرزند دیگری نداشتند؟ چرا یک برادر دیگر هم دارم که چند سالی از من بزرگتر است.
شما در همه این سالها به این موضوع مشکوک نشده بودید؟ نه هیچ مورد مشکوکی نبود. خب من آن زمان 8 ماهه بودم و عکس، فیلم و همه چیز از دوران کودکی ام وجود داشت. شناسنامه و مدارک هم درست بود، به همین دلیل بود که وقتی آن نامه را خواندم، حالم بد شد، چون اصلا توقع چنین چیزی را نداشتم.
بعد از این که از ماجرا مطلع شدید، چه کردید؟ بعد از مدتی تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده مادرم را پیدا کنم. کار سختی بود، اول به کرمانشاه رفتم، اما هیچ سند و مدرکی نبود. بعد هم حلبچه رفتم، حتی روستاهای مختلف آن منطقه را وجب به وجب زیر و رو کردم تا شاید ردی از آنها پیدا کنم. اما فایدهای نداشت. پدرم هم خیلی به من کمک میکرد، به هرحال او آن زمان سمت مهمی داشت، دوستان و آشنایان زیادی هم دارد، اما آنها نتواستند کمکی کنند، حتی آزمایش ژنتیک هم دادم، اما فایدهای نداشت. اما با این همه ناامید نشدم. خب این کارها زمان میبرد، به هرحال نامه نگاری و صدور مجوزهای مختلف، همه این مراحل وقت گیر است. این مدت آخر هم از ایران و اقلیم کردستان عراق پیگیر ماجرا بودم، اما هرچه جلوتر میرفتم کمتر نتیجه میگرفتم.
پس چطور موفق شدید پدر و مادرتان را پیدا کنید؟ از طریق یک برنامه تلویزیونی. این برنامه در اربیل و شهرهای دیگر اقلیم کردستان پخش میشد. من تصمیم گرفتم در این برنامه شرکت کنم، تا شاید از این طریق به نتیجه برسم. به هرحال من همه راهها را امتحان کرده بودم. در آن برنامه شرکت و ضمن صحبت درباره ایران، ماجرای خودم را هم تعریف کردم. در همان برنامه یک خانمی تماس گرفت و گفت که مادر من است.
او میگفت که پسری داشته که سالها پیش در ایران او را گم کرده است؛ در همان زمان جنگ و حمله شیمیایی صدام به مردم بی دفاع حلبچه. صحبتهای او همخوانی دقیقی با اطلاعات من داشت. خب باور کردن این موضوع برای من هم کمی دشوار بود. باید صحت صحبتهای او بررسی میشد؛ در کردستان عراق از این خانوادهها زیاد است. در همان ماجرای جنگ و حملههای شیمیایی عراق، خانوادههای زیادی از هم پاشیدند و خیلیها فرزندانشان را گم کردند، به همین دلیل هم باید مطمئن میشدم که این زن مادر من است.
از چه طریقی مطمئن شدی؟ آزمایش ژنتیک. البته آن هم مشکلات خودش را داشت. آزمایش اول در اقلیم کردستان انجام شد، ولی نمونههای آزمایش را به انگلستان فرستادند، اما جوابی نیامد. برای آزمایش بعدی از آنها خواستم که به ایران بیایند. مادرم و برادرم از کردستان آمدند و همگی در ایران آزمایش دادیم. جواب آزمایش هم بعد از 72ساعت مثبت بود. دکترها به من گفتند که آنها مادر و برادر واقعی من هستند. موضوع جالب شباهت فوق العاده زیادی است که برادرم به من دارد، حتی حرکات دست و صورت ما مثل هم است. در حالت چشم و لحن صدا شباهت زیادی به هم داریم. بعد هم نتیجه آزمایش را به کردستان عراق بردیم، آنها هم نتیجه آزمایش را قبول کردند. اما برای طی روال قانونی یک آزمایش دیگر هم انجام شد، ولی این آزمایش فرمالیته است.
خب حالا چه تصمیمی داری؟ اگر منظور شما انتخاب است، من ایران را سرزمین خودم میدانم، 32 سال است که پدر و مادرم برای من زحمت کشیدند، این انصاف نیست. آنها پدر و مادر من هستند، اما از طرف دیگر برای مادر پیرم در کردستان عراق هم نگرانم. او را هم دوست دارم، مخصوصا این مدت اخیر که ماجراهای زمان جنگ و سختیهای زندگی در عراق زمان صدام را برای من تعریف کرده است. دوست دارم مادر و برادرم را هم به ایران بیاورم، تا همین جا نزدیک ما زندگی کنند.