از همان ابتدا، فیلمسازان همیشه در تلاش بودهاند که با فیلمنامههای عجیب و گرههای داستانی و پایانهای غافلگیرکننده، مخاطب را تحت تاثیر قرار دهند. انجام این کار، سخت است و اگر به درستی انجام نشود میتواند به شکست فیلم منجر شود (مانند فیلم اسپکتر). اما اگر این روش، درست و به جا به کار گرفته شود، میتواند فیلم را از یک فیلم “خوب” به یک فیلم “به یادماندنی” تبدیل کند. گرههای داستانی میتوانند تمام روند فیلم را تغییر دهند و داستان را در جهتی کاملا جدید قرار دهند و باعث غافلگیری مخاطب شوند.
غافلگیرکنندهترین گرههای داستانی تاریخ سینما ـ قسمت اول
شاید آن آدم آرام و متین در حقیقت شخصیت شرور داستان است، شاید قهرمان داستان در تمام مدت فیلم مرده بوده و یا تمام فیلم فقط توهمات یکی از شخصیتها بوده است. مهم نیست که گره اصلی داستان چیست، هر چه باشد چنان مخاطب را غافلگیر میکند که باعث میشود این فیلم تا سالها در ذهنش باقی بماند. در زیر لیستی از فیلمهایی با بزرگترین تغییر داستان را آوردهایم. همانطور که از عنوان مطلب مشخص است، فیلم وجود دارد.
فهرست کشتار
درگیر شدن با فرقههای عجیبوغریب اصلا کار عاقلانهای نیست. این درسی است که شخصیت اصلی داستان، در آخر فیلم میگیرد. جی (نیل ماسکل) آدمکش حرفهای است که ازدواجش دچار مشکل شده است. جدیدترین ماموریت او کشتن سه مرد است. اما این سه نفر اصلا مانند قربانیهای قبلی او رفتار نمیکنند. آنها به جای التماس و تلاش برای فرار، از جی برای کشتنشان تشکر میکنند.
جی در تلاش برای پیدا کردن رد سومین قربانی خود، وارد فرقهای میشود. آنها پس از دستگیری جی او را مجبور میکنند برای زنده ماندنش با یک مرد گوژپشت مبارزه کند. پس از اینکه جی این موجود را از پا درمیاورد متوجه حقیقتی هولناک میشود. این مرد گوژپشت در حقیقت همسر و پسر کوچک او بودهاند که توسط این گروه ربوده و با طناب بهم بسته شدهاند. کشته شدن خانواده جی، پایان تکاندهنده این داستان هولناک است.
ستاره تنها
«ستاره تنها» در ظاهر داستانی درام رمزآلودی در مورد اسکلتهای پیدا شده یک کلانتر فاسد در بیابانی نزدیک تگزاس است. همه در این فکرند که آیا رییس او مسئول این قتل است یا نه. در کنار این ماجرا، «ستاره تنها» به تاریخ آمریکا و تفاوتهای نژادی نیز پرداخته است.
روابط غیر متعارف نیز در این فیلم دیده میشود. البته نه به اندازه «بازی تاج و تخت». متیو مککانهی در نقش کلانتر، بادی دیدز بازی میکند که مخالف رابطه عاطفی پسرش سم با دختری به نام پیلار است. سالها بعد پس از مرگ بادی، سم که دیگر بزرگ شده است (با بازی کریس کوپر) با پیلار (الیزابت پنا) وارد رابطه میشود. اما در نهایت متوجه دلیل مخالفت بادی میشوند. بادی در گذشته با مادر پیلار رابطه داشته است و پیلار دختر اوست. سم و پیلار با دانستن این حقیقت باز هم تصمیمی عجیب میگیرند. در آخر فیلم بیننده نیز به رابطه عجیب و غیرمتعارف ایندو علاقهمند شده است.
مادر
ساخته بونگ جون-هو در ظاهر شبیه داستانهای جنایی معمول است. پسر جوانی (با بازی وون بین) با معلولیت ذهنی به جرم قتل دختر نوجوانی دستگیر می شود. پلیس هیچ مدرک محکمی علیه او ندارد، اما او را بازداشت میکند. آنها این مرد جوان معلول را در زندان تحت فشار قرار میدهند که به جرم خود اعتراف کند. در همین حال مادر فداکار او (کیم های-جا) که از بیگناه بودن پسرش مطمئن است، سخت به دنبال ثابت کردن بیگناهی اوست. این زن آرام بیوه، به شرلوک هولمزی تبدیل میشود که به دنبال سرنخ و شاهدان ماجرا میگردد.
در یک داستان جنایی معمول، مادر پس از تلاشهای زیاد موفق میشود قاتل اصلی را پیدا کند و پسرش را آزاد کند. اما، «مادر» بیننده را جور دیگری غافلگیر میکند. مادر حقیقتی ساده و تکاندهنده را کشف میکند: پسرش واقعا قاتل آن دختر نوجوان است. این چرخش هوشمندانه داستان، وقتی غافلگیرکنندهتر میشود که مادر خودش شاهد ماجرا را به قتل میرساند. «مادر» با اینکه با داستان جالب خود مخاطب را غافلگیر میکند، نشان میدهد که هیچکس مانند یک مادر فرزندش را دوست ندارد.
جیغ
هر قاتل زنجیرهای روش خاص خود را برای کشتن دارد. در این فیلم ترسناک ساخته وس کریون، به نظر میرسد که گوستفیس Ghostface همهجا حضور دارد. هیچکس نمیتواند به این سرعت حرکت کند و همه جا باشد. اما با وجود قتلهای متعدد، به نظر میرسد کسی به پای گوستفیس نمیرسد.
در صحنه اوج فیلم، وقتی سیدنی پریاسکات (نو کمپل) در حال فرار از دست گوستفیس است، اصلا نمیداند پشت این ماسک چه کسی است، اما فیلم چند احتمال را در اختیار ما گذاشته است، قاتل ممکن است دوستپسر او بیلی (اسکیت اولریچ)، پسر عجیبی به اسم ری (جیمی کندی) و یا دوست بیلی، استو (متیو لیلارد) و یا حتی پدر سیدنی (لاورنس هچ) باشد.
و در نهایت سیدنی پرده از راز این قاتل ماسکدار برمیدارد. گوست فیس، بیلی و استو است. این دو با همکاری هم قتلها را انجام میدادند و بیدلیل نبود که این قاتل همیشه همهجا حاضر بود.
حس ششم
ام. نایت شیامالان کارنامه هنری عجیبی دارد، اما اینکه در آینده چه خواهد ساخت آنقدر اهمیتی ندارد، چرا که او کسی است که «حس ششم» را ساخته است، فیلم ترسناک فوقالعادهای که معروفترین گره داستانی تاریخ سینما را دارد.
در این فیلم بروس ویلیس در نقش دکتر مالکوم کرو، روانشناس معروف کودکان، بازی میکند. فیلم با صحنه تیر خوردن او توسط مریضی که نتوانسته بود به او کمک کند، شروع میشود. اما چند ماه بعد، کرو دوباره سرپا شده است، زندگی مشترک او رو به شکست است و همسرش اصلا توجهی به او ندارد. با اینحال او با کمک به پسر کوچکی به نام کول (هالی حویل آزمنت) که آدمهای مرده را میبیند، به دنبال رسیدن به آرامش است.
اما این فقط کول نیست که قادر به دیدن مردهها است. بیننده از همان ابتدای فیلم یک مرد مرده را تماشا میکرده است. کرو پس از تلاش زیاد برای جلب توجه همسرش بالاخره متوجه میشود که چرا او هیچ واکنشی نشان نمیدهد: کرو یک روح است. صحنه تیراندازی اول فیلم را به یاد دارید؟ در حقیقت کرو از آن اتفاق جان سالم به در نبرد. این پایان باعث غافلگیری هالیوود شد و شیالامان از همان موقع به دنبال ساخت اثری به همین تاثیرگذاری است. «حس ششم» به عنوان قویترین گره داستانی فیلمهای شیالامان باقی خواهد ماند.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
101