مواجهه تاریخی خطیب نامدار حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد تقی فلسفی با فرقه بهائیت در ماه رمضان سال 1334 هجری شمسی و حمایت مرجع اعلای وقت مرحوم آیتالله العظمی حاج آقا حسین طباطبایی بروجردی از این اقدام، از فصول درخور خوانش در تاریخچه تقابل مسلمانان با بهائیان در تاریخ معاصر ایران است. در مقالی که پیش روی شماست، زمینهها و پیامدهای این واقعه با نگاه به خاطرات مرحوم فلسفی مورد بازخوانی قرار گرفته است. امید آنکه مقبول افتد.
زمینه های یک مقابله نظری
با مروری بر اسناد تاریخی میتوان دریافت که مواجهه مؤثر و پر بازتاب حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد تقی فلسفی با فرقه بهائیت در ماه رمضان سال 1334 هجری شمسی، معلول رفتارهای برنامه ریزی شده این فرقه و نفوذ شدید آنان در بخش های گوناگون حاکمیت و دربار بوده است. همین امر موجب نگرانی و واکنش مکرر مرجع اعلای وقت مرحوم آیتالله العظمی حاج آقا حسین طباطبایی بروجردی شد. مرحوم فلسفی زمینه های این مقابله نظری را این گونه تشریح کرده است:
«در مسئله بهایی ها آیتالله بروجردی در یک فشار شدید افکار عمومی واقع شده بود. مرتباً از ولایات نامه می آمد که مثلاً فرماندار اینجا بهایی است یا رئیس فلان اداره بهایی است و چه ها که نمی کند. اینگونه شکایات آیتالله بروجردی را بر آن داشت که جداً وارد عمل شود. اخیراً ارتشبد فردوست، رئیس دفتر ویژه محمدرضا و دوست نزدیک او، کتابی به نام ظهور و سقوط سلطنت پهلوی نوشته است که وقتی آن را خواندم مشکلاتی برای من حل شد. من از همان اوقات می دانستم که دکتر ایادی بهایی، طبیب مخصوص شاه است، لذا در یکی از سخنرانی های ماه رمضان سال 1334 شمسی در مسجد شاه که از رادیو هم پخش می شد، با صراحت گفتم: «اعلیحضرت! مملکت ما این همه طبیب مسلمان دارد، مردم ناراحت هستند از اینکه یک فرد بهایی طبیب مخصوص شماست. او را عوض کنید!» ولی شاه او را تغییر نداد. حتی یک نفر به من گفت: شاه ناراحت شده و گفته است اینها به طبیب من چه کار دارند؟! وقتی کتاب فردوست را خواندم، معلوم شد که شاه هرگز نمیتوانست او را تغییر بدهد. فردوست نوشته است: من که در دربار بودم، نمی دانستم که آیا شاه بر ایران سلطنت می کند یا دکتر ایادی؟ زیرا ایادی، بهایی ها را در همه جا گمارده و بر مردم مسلط کرده بود. فردوست نوشته است که در زمانی که فلسفی در رادیو درباره بهایی ها صحبت می کرد شاه به ایادی گفت که دیگر مقتضی نیست در ایران بمانی، مدتی به خارج از ایران برو. مطلب او چنین است: ایادی با نفوذ ترین فرد دربار و به تدریج با نفوذ ترین فرد کشور شد. او برای خود حدود 80 شغل در سطح کشور درست کرده بود؛ مشاغلی که همه مهم و پول ساز بود! رئیس بهداری کل ارتش بود و در این پست ساختمان بیمارستان های ارتش به امر او بود. وارد کردن وسایل این بیمارستان ها به امر او بود. وارد کردن داروهای لازم به امر او بود. دادن درجات پرسنل بهداری ارتش از گروهبان تا سپهبد به امر او بود و هیچ پزشک سرهنگی بدون امر ایادی سرتیپ نمی شد و هرگونه تخطی از اوامر او همراه با برکناری و مجازات بود... آنچه من از کتاب فردوست و روشهای دکتر ایادی استفاده کردم، این بود که صهیونیست ها و بهایی ها هر دو وابسته صریح و بنده و برده امریکا هستند. چیزی که من از نظر سیاسی دریافتم، این بود که انگلیس، فلسطین را به دست یهود مرکز صهیونیست ها کرد و امریکا هم میخواست ایران را به دست افرادی نظیر دکتر ایادی مرکز بهایی ها کند و در خاورمیانه دو پایگاه داشته باشد.»
تسلیم اولیه شاه در برابر خواست مرجعیت در مقابله نظری با بهائیت
فلسفی در خاطرات خویش اذعان میدارد که برای کلید زدن این مقابله نظری، با توصیه آیتالله بروجردی نظر مثبت محمدرضا پهلوی را اخذ کرده و سپس به انجام آن مبادرت ورزیده است. این اقدام تدبیری برای مصون ماندن این حرکت، از مزاحمت های شاه و اطرافیان بهایی او بوده است:
«وظیفه مذهبی حکم میکرد که در مقابل تبلیغات این فرقه بی تفاوت نباشم و به رغم وابستگی آنها به دستگاه حاکم، در منابر خود بر ضد آنها مبارزه تبلیغی نمایم، اما در آن ایامی که مسئله ملی شدن نفت مطرح بود و مصدق هم اصولاً بهائیت را خطر نمی دانست و بهائیان را جزو ملت ایران و صاحب حق برابر با مسلمان ها می شمرد، این کار را به مصلحت نمی دانستم؛ ولی بعد از آن جریان، در سال 1334 قبل از شروع ماه مبارک رمضان، به آیتالله بروجردی عرض کردم که آیا شما موافق هستید مسئله بهایی ها را در سخنرانی مسجد شاه که به طور مستقیم از رادیو پخش میشود، تعقیب کنم؟ ایشان قدری فکر کردند و بعد فرمودند: اگر بگویید خوب است، حالا که مقامات گوش نمی کنند، اقلاً بهایی ها در برابر افکار عمومی کوبیده شوند. ایشان گفتند: لازم است قبلاً این را به شاه بگویید که بعداً مستمسک به دست او نیاید که کارشکنی بکند و پخش سخنرانی از رادیو قطع گردد، زیرا این مطلب برای مسلمانان خیلی گران خواهد بود و باعث تجری هر چه بیشتر بهایی ها می شود. بر این اساس دو سه روز قبل از ماه رمضان به دفتر شاه تلفن کردم و وقت ملاقات خواستم. در ملاقات با او گفتم: آیتالله بروجردی نظر موافق دارند، مسئله نفوذ بهایی ها که موجب نگرانی مسلمانان شده است، در سخنرانی های ماه رمضان که از رادیو پخش می شود مورد بحث قرار گیرد. آیا اعلیحضرت هم موافق هستند؟ او لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: بروید بگویید... من به منزل آمدم و به جمعی از وعاظ که در آنجا جمع بودند، گفتم شما هم در منابر بگویید. آنها هم گفتند. سخنرانی بر ضد بهایی ها در مسجد شاه و پخش آن از رادیو، موج عجیبی در مملکت ایجاد می کرد و مردمی که از دست آن فرقه ضاله، ستم دیده بودند، به هیجان می آمدند. همه جا صحبت از ضرورت سرکوبی بهایی های وابسته به صهیونیسم و امریکا بود. برایم نقل کردند در آن ایام حسین علا -نخست وزیر جدید که برای معالجه به اروپا رفته بود- به شاه تلگراف زده و گفته بود که در اروپا عکسالعمل مبارزه با بهائیان خوب نیست، زیرا غربی ها اعتراض می کنند، می گویند در ایران آزادی نیست و امثال این حرف ها!»
نخستین واکنش، تماس تلفنی اسدالله علم
سخنان روشنگر و بلیغ فلسفی در نقد مبانی و کارنامه فرقه بهائیت، در میان مردم آگاهی و عزم آفرید. این موجب گشت تا کسانی که به طور مستقیم و غیر مستقیم مخاطب زنهارهای خطیب بودند، رفته رفته به ابراز واکنش بپردازند. اسدالله علم در زمره اینگونه چهره ها بود و می توان حدس زد که کینه وی از فلسفی -که بعدها در قالب یادداشت نگاری های روزانه وی رخ نمود- از همین سربند بوده است:
«در سخنرانی ماه مبارک رمضان آن سال، آیات مربوط به پیامبران خدا و اعمال مردم در عصر آنان را مورد بحث قرار می دادم. شاید حدود 10 روز از ماه رمضان گذشته بود. یک روز در منبر این آیه را خواندم. اتبنون بکل ریع آیهً تعبثون... پیامبر وقت، به زندگی اشرافی افراد خودخواه و بلند پرواز اشاره می کند و ساختمان های مجلل آنها را گوشزد می نماید و جباریتشان را نسبت به مستضعفین خاطرنشان می سازد. به دنبال آن مطلب، درباره بهائیان و موقعیت آنها در ایران صحبت کردم. فردای آن روز علم، که وزیر کشور بود، تلفن کرد. ابتدا به صورت کنایه آمیزی اظهار داشت: من دیروز ضمن ناهار خوردن به حرف هایتان در رادیو گوش می دادم و می دیدم با وضعی که دارم، از مصادیق این آیه هستم!... بعد از ذکر این جمله، لحن سخن را عوض کرد و گفت: آقای فلسفی من اجازه نمی دهم که درباره بهایی ها این چنین صحبت کنید و امنیت را مختل نمایید و موجب خونریزی شوید! به وی گفتم: مؤدب سخن بگویید والا گوشی تلفن را می گذارم! او هم لحن را عوض کرد و گفت: منظورم این است که از مراکز مختلف کشور به وزارتخانه خبر می رسد که مردم خشمگین و عصبانی هستند و ممکن است به بهایی ها حمله کنند و نظم و امنیت به هم بخورد. خواستم بگویم متوجه این نکته باشید. جواب دادم: از نظر امنیت و حفظ جان مردم نگران نباشید. با لحن جدی به مسلمانان می گویم هدف من آشکار ساختن گمراهی بهایی ها است. مبادا مسلمانی دست تجاوز بگشاید و بر روی یک بهایی سیلی بزند و یا اینکه تهییج شود و موجب خونریزی و قتل گردد!... در منبرهای بعدی در این باره صحبت کردم و آنطور که باید، مردم را به حفظ امنیت متوجه ساختم. دو سه روز بعد مجدداً علم تلفن زد و گفت: خواستم تشکر کنم، زیرا به موجب گزارش هایی که از ولایت رسیده آرامش و نظم در سراسر کشور برقرار شده است. در پایان مکالمه قرار شد در رابطه با خطر بهایی ها و دعوت مردم به آرامش ملاقاتی با او داشته باشم... هیجان عمومی و نگرانی از حرکت مردم، شاه را بر آن داشت که دستور بسته شدن حظیره القدس را صادر کند و به دنبال آن نیروهای فرمانداری نظامی آنجا را اشغال کردند. او در ابتدا این کار را اقدامی مذهبی جلوه داد و خود را مصمم به برخورد با بهایی ها وانمود کرد و به همین دلیل نیز جامعه روحانیت از وی تشکر نموده و آن اقدام را مورد حمایت قرار داد. در همان روزها آیتالله بروجردی نامه بالنسبه مفصلی برای اینجانب مرقوم فرمودند که در روزنامه ها چاپ شد. ایشان ضمن ابراز مسرت از سخنرانی ها، اهمیت ادامه مبارزه و مقابله جدی با بهایی ها را مجدداً مورد تأکید قرار دادند.»
دومین واکنش، فرستادگان نظامی شاه
راوی در ادامه منقولات خود از این رویداد، نهایتاً از مخالفت اصلی با سخنرانی های افشاگرانه خویش پرده برمی دارد. او روزی را به خاطر می آورد که رئیس کل شهربانی کشور و فرماندار نظامی تهران بدون خبر به منزل وی آمدند تا از سوی شاه، او را از ادامه سخنرانی ها برحذر دارند. شنیدن ادامه ماجرا از منظر فلسفی شنیدنی است:
«سخنرانی من به همان روال ادامه یافت تا اینکه نیمه ماه رمضان را پشت سر گذاشتیم. در این زمان قضیه مهمی پیش آمد که از عنایات الهی بود. یک روز در اتاق خودم مشغول مطالعه بودم که دو ساعت مانده به ظهر گفتند: سرلشکر علوی مقدم رئیس کل شهربانی و سرتیپ تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران بدون خبر قبلی در زده و آمده اند در اتاق بیرونی نشسته و منتظر من هستند. پیش خدمت گفت: همین که در را باز کردم آنها داخل آمدند. من هم لباس پوشیدم و به بیرونی آمدم. آنها گفتند: آقای فلسفی، ما الان حضور اعلیحضرت بودیم؛ امر فرمودند که ما دو نفر با هم به اینجا بیاییم و به شما ابلاغ کنیم که از امروز به بعد دیگر درباره بهایی ها صحبت نکنید! من خیلی ملایم گفتم: این به مصلحت نیست. این کار، بدون مطالعه است. مصلحت این است که گفته شود. ضرر دارد که نگویم! خیلی آمرانه گفتند: نه، اعیحضرت صریحاً به وسیله ما پیغام دادند که دیگر صحبت نکنید! من هم مقداری تند شدم و در آن حال باز خدا تفضل کرد و گفتم: نمی شود، مگر اینکه شما یکی از این چهار کار را در صورتی که می توانید، انجام دهید: اول اینکه پخش رادیویی سخنرانی مرا از مسجد متوقف کنید. دوم اینکه الان مرا بگیرید و زندانی کنید. سوم اینکه روی منبر بگویم امروز سرلشکر علوی مقدم و تیمسار بختیار به منزل آمدند و از طرف اعلیحضرت پیام آوردند که دیگر درباره بهایی ها حرفی نزنم. این را بگویم که از رادیو پخش شود و خلقالله بدانند... گفتند: نه این به نام اعلیحضرت نوشته می شود! گفتم: چهارم اینکه من صحبت هایم را به همان سبک ادامه بدهم! گفتند: نه آقا، اعلیحضرت فرمودند: چیزی نگویید، به نام اعلیحضرت هم نمی شود گفت! گفتم: «عجب! اگر بگویم اعلیحضرت گفته اند به ایشان اهانت می شود، اما اگر اسلام و مسلمانان و آیتالله بروجردی و من مورد اهانت واقع شویم، مانعی ندارد؟ صریحاً به شما بگویم، به اعلیحضرت بگویید که این کار مصلحت نیست، پخش رادیویی را می خواهید قطع کنید، من را می خواهید بگیرید وگرنه حتماً باید تا آخر ماه مبارک رمضان ادامه بدهم! این سخن برایشان گران تمام شد، چون خیال می کردند اگر دو نفری که بیایند، من دیگر تسلیم خواهم بود! حتی یادم است که علوی مقدم گفت: آقای فلسفی! کله ما را گذاشتید کنج دیوار، انگشت را هم گذاشتی توی حلق ما و داری زور می گویی! گفتم: من نمی فهم شما چه می گویید به هر تقدیر اگر بخواهم چیزی نگویم آبروی اسلام و مرجعیت و روحانیت می رود و من هرگز این کار را نمی کنم. شما یکی از این چهار شکل را انتخاب کنید! خلاصه، آنها رفتند و ما هم به مخالفتمان با بهایی ها در منبر ادامه دادیم. البته بعد آنها شگردی به خرج دادند و نگذاشتند کار ادامه پیدا کند. چون آقایان علما به اتفاق تأکید داشتند که ساختمان حظیره القدس باید به طور کامل تخریب شود، تا تبدیل به یک بنای مقدس برای بهایی ها نگردد؛ لذا از دولت مصراً خواستند که این کار صورت گیرد. از طرفی تعدادی از نمایندگان مجلس هم طرحی را آماده نمودند که به موجب آن، این فرقه غیر قانونی اعلام می شد و پیروان آن از ادارات دولتی اخراج می شدند. دستگاه که اوضاع را اینگونه دید برای جلوگیری از تصویب طرح نمایندگان آنها را متقاعد ساخت که وضع قوانین و مقررات بر ضد بهایی ها احتیاج به مطالعه و بررسی کامل دارد و به زمان بیشتری نیاز است تا دولت نسبت به آن اقدام کند! از طرف دیگر، برای آنکه مانع تخریب کامل حظیره القدس شود و با عکسالعمل مردم نیز در ماه مبارک رمضان مواجه نگردد، با دادن وعده و وعید، تخریب آنجا را تا پایان رمضان به تأخیر انداخت و در نهایت هم تنها به تخریب گنبد اکتفا کرد. بدین ترتیب با زد و بند دولتی ها و تحت فشار قرار دادن شاه ضعیف و درحقیقت تحت نفوذ قدرت های اروپایی و امریکایی یعنی حامیان واقعی بهایی ها -ستون پنجم اجانب در ایران- آن منظور اصلی که در ابتدا تصور می شد، تحقق نیافت و شاه هم به وعده خود عمل نکرد.»
تهدید به رفتن از ایران از سوی آیتالله بروجردی خطاب به شاه
هر چند فلسفی با اصرار و مقاومت به منابر خویش علیه بهائیت ادامه داد، اما شاه و کارگزاران بهایی او از انجام وعده های پیشین به مرجعیت درباره مقابله با این فرقه احتراز کردند. اقدامی که واکنش و تهدید تند آیتالله بروجردی را به همراه داشت:
«نتیجه مقاومت من در ادامه سخنرانی تا پایان ماه رمضان سال 1334 شمسی درباره بهایی ها، این شد که شاه از من خشمگین شود و لذا نه تنها از آن زمان به بعد ملاقاتم با شاه جهت ابلاغ پیام های آیتالله بروجردی برای همیشه قطع گردید، بلکه امام جمعه تهران نیز جرات نکرد طبق روال سابق در ماه رمضان و دهه اول ماه محرم از من برای سخنرانی در مسجد شاه دعوت کند! شاید هم به او دستور داده بودند. علاوه بر اینها، پخش سخنرانی هایم از رادیو هم برای همیشه ممنوع شد، لذا از آن سال به بعد هر ساله در ماه رمضان و برای چند سال، دهه اول محرم در مسجد حاج سید عزیزالله و به دعوت آیتالله خوانساری منبر می رفتم. هر چند با سخنرانی های رمضان سال 1334 شمسی بهایی ها ضربه خوردند، اما آنچه بهائیت را از بین برد، انقلاب اسلامی بود که پایهگذار آن مرحوم آیتالله العظمی امام خمینی بود. او بود که قدرت را از عوامل امریکایی و صهیونیستی گرفت و آنها را متواری کرد و حکومت الهی اسلامی را برای ایران به ارمغان آورد. امروز مردم ایران بدانند که اگر خدای ناخواسته انقلاب اسلامی ضربه ببیند، جمهوری اسلامی تضعیف شود و امریکایی ها دوباره بر ایران مسلط شوند، ایران فلسطین دوم خواهد بود. آنها بهایی ها را مانند صهیونیست ها مسلط می کنند و مسلمانان ایران را که مالک این سرزمین هستند مانند فلسطینی های مسلمان که مالک فلسطین هستند، به در به دری و اسارت و بدبختی می کشانند. بعضاً گفته می شود که در آن موقع شاه به آیتالله بروجردی قول داده بود که هماهنگ با سخنرانی هایی که از رادیو پخش می شود، بساط بهایی ها هم برچیده می شود، ولی بعد گفت که از نظر الزامات بینالمللی ما ناچاریم از بهایی ها حمایت کنیم و نمی توانیم آنها را از میان برداریم. به همین جهت هم آیتالله بروجردی بهشدت ناراحت شدند و تهدید کردند که از ایران خواهند رفت! من در این باره چیزی به خاطر ندارم، ولی همین قدر می دانم در زمانی که موقعیت بهایی ها به صورت یک امر مهم ضد اسلامی مطرح شده بود و پیام های پی در پی آیتالله بروجردی هم از طرق مختلف بی اثر گردید، ایشان مکرر می فرمودند: این وضع برای من غیر قابل تحمل است! زیرا از وقفه کار مبارزه با بهایی ها خیلی ناراحت بودند و پس از آن دیگر اعتمادی به دستگاه دولتی نداشتند.»