به گزارش ایسنا، خدیجه افشردی، بانوی امدادگر تبریزی در دوران دفاع مقدس است که در 15 سالگی بین گروه اعزامی بانوان رزمنده تبریز در پشتیبانی از عملیات بیتالمقدس حضور داشته است؛ به گفته افشردی، این گروه بانوان اعزامی از تبریز اولین و آخرین گروه بانوان تبریزی بودند که طی دوران دفاع مقدس به عملیاتهای جنگی اعزام میشدند.
خدیجه افشردی با اینکه کوچکترین دختر خانواده بود، اما فعال و مجاهدانه در صحنههای مختلف انقلاب حضور داشته و جان برکف تلاش و مجاهدت کرده است.
خدیجه افشردی در مورد فعالیتهای انقلابیاش میگوید: در آن زمان گروهکهای مختلفی در کشور جریان داشتند و فعالیتهای انقلابی و فرهنگی بسیار ضروری بود تا در مقابل فعالیتهای منحرف کننده منافقان، ماهیت حقیقی انقلاب معرفی شود. بسیج نیز هنوز تشکیل نشده بود و ما به عنوان پیروان خط امام (ره) گروه بزرگی را تشکیل دادیم. در آن زمان، به حدی از شعور فکری رسیده بودیم که دنبال حقیقت بودیم و علی رغم سن کم مطالبه کرده و در گروهها و انجمنهای انقلابی و اجتماعی عضو میشدیم. در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی نیز خواهر موسی خیابانی "از رهبران مجاهدین خلق" در مدرسه ما تحصیل میکرد و فعالیت بسیاری داشت، او حقایق را وارونه در مدرسه منتشر میکرد و دانشآموزان را به سمت خودشان جذب میکرد؛ ما نیز در مقابل این فعالیتها برای نشان دادن ماهیت اصیل انقلاب بر خود وطیفه میدیدیم که فعالیت کنیم.
کاملترین دوره مربیگری بسیج را گذراندم
بعد از تشکیل بسیج به این گروه مردمی پیوسته و کاملترین دوره بسیج "دوران مربیگری" را گذراندم و هر آنچه را که در دورهها میآموختم، دفاع شخصی و … به هم مدرسهای های خود نیز آموزش میدادم. سپس هستههای مقاومت بسیج نیز در مساجد شکل گرفت و فرماندهی یکی از نواحی بسیج به من واگذار شد. در آن زمان که جنگ تحمیلی نیز آغاز نشده بود، اقدام به فعالیتهای مدنی و اجتماعی کرده و به سیلزدهها و نیازمندان کمکهای مردمی جمعآوری میکردیم.
با آغاز جنگ، دورههای امدادگری را گذراندم
زمانی که جنگ آغاز شد وارد مقطع دبیرستان شدم و مسیر فعالیتهایمان عوض شد. یادگیری دورههای امدادگری را آغاز کردم، چرا که در آن شرایط لازم بود و هر آنچه که یاد میگرفتم به هم مدرسهایها میآموختم و آنان را تشویق میکردم که یاد بگیرند. نه تنها در حوزه امدادگری، بلکه فعالیتهای پشتیبانی بسیاری از جبهه داشتیم و از جمعآوری کمکها گرفته تا بستهبندی و توزیع بین مجروحان، در این رابطه تلاش میکردیم.
بعد از مدتی به مدرسه باز گذشتیم. در این حین از بلندگوی مدرسه نام مرا اعلام کرده و به دفتر فراخواندند. آنجا بود که گفتند از بهداری سپاه تماس گرفتهاند تا جهت پشتیبانی یکی از عملیاتها عازم اهواز شویم. این خبر برای من شبیه خواب بود چرا که بارها تقاضای رفتن به جبهه را کرده بودم و پذیرفته نشده بود چرا که میگفتند باید در پشت جبهه کمک کنیم. با شنیدن این خبر به قدری خوشحال بودم که اشک از چشمانم جاری شد و حاضران در مدرسه از حالات من متعجب شدند؛ قدری نگران بودم که مبادا پدر اجازه عزیمت ندهد چرا که خانه مهیای عروسی برادرم بود. اما در دلم نور امیدی روشن بود که پدر راضی میشود، چرا که برادرم که حساسیت بسیاری برما داشت نیز در خانه نبود.
به خانه که رسیدم پنهانی ماجرا را برای پدر تعریف کردم و او شوق رفتن را در چشمانم دید؛ سپس با پدر عازم سپاه شدیم تا رضایت حضوری جهت عزیمت به جبهه را بدهد. پدرم داخل شد و من بیرون ماندم، گویا از وضعیت رفت و آمد و نحوه عزیمت پرسیده بود و خیالش راحت شده بود، بیرون که آمد پاهایش را بوسیم و گفتم "حق را بر من تمام کردی پدر جان".
به خانه برگشتیم و هیچکس جز پدرم از عزیمت من به جبهه خبر نداشت. قرار بود بعد از عروسی ماجرا در خانه مطرح شود. لحظه عزیمت فرا رسید و من وسایلم را برداشتم؛ حین خروج نیز آرام و درگوشی به یکی از خوهرانم که بدرقهام میکرد گفتم عازم جبهه میشوم. بسیار شوکه و دل نگران شد. رو به من گفت: اکنون چه موقع جبهه رفتن است مگر اوضاع را نمیبینی، جبهه رفتن مال مردهاست و برائت اتفاقی میافتد و …. من به شوخی گفتم بادمجان بم آفت ندارد و در نهایت خداحافظی کردم و راهی شدم.
کمکرسانی بسیاری در عملیات فتح خرمشهر نیاز بود
در این زمان مقرر بود عملیات بیتالمقدس انجام شود و چون عملیات بزرگی بود، به نیروهای امدادی زیادی جهت حفاظت و کمک نیاز داشتند، از اینرو قریب به 300 بانوی امدادگر از شهرهای مختلف کشور فراخوانده شدند.
اوایل اردیبهشت ماه بود و چند روز مانده به شروع عملیات. حدود 35 نفر امدادگر زن از تبریز در ایستگاه قطار گردهم آمده بودند که من به لحاظ سنی کوچکتر از همه بودم. یک واگن به بانوان اختصاص داده شده و بقیه واگنها نیز برای رزمندگان اسلام بود که برای پشتیبانی و حمایت از عملیات بیت المقدس عازم میشدند.
مردم تبریز با شنیدن رهسپاری رزمندگان و به ویژه بانوان امدادگر به جبهه، خود را به ایستگاه قطار رسانده بودند تا بدرقه کنند؛ همه سوار شدیم، پدرم نیز برای بدرقه آمده بود و از دور مینگریست، پشت پنجره ایستادم و با پدرم خداحافظی کردم و قوت قلبی برایم شد. در راه هر کدام از بانوان مشغول به وصیت نامه نویسی، خاطره نویسی یا قرائت قرآن شدند، در واگنهای بعدی هم مجاهدان مداحیهای آهنگران را میخواندند.
شهرها را یکی پس از دیگری گذراندیم و در نهایت به اهواز رسیدیم. دشمن تا حمیدیه آمده بود و اهواز نیز هرلحظه بمباران میشد. عازم ورزشگاه تختی اهواز شدیم، آنجا پر بود از بانوان امدادگر و همه زودتر از ما رسیده بودند. مقرر بود این بانوان نقاهتگاه را تجهیز کرده و در کنار پزشکان به مجروحان جنگی امدادرسانی کنند. چهار بیمارستان اهواز مملو از مجروح جنگی بود و نیاز بود که نقاهتگاههایی تجهیز شود.
ما تا آغاز عملیات حق تماس با خانواده را نداشتیم، چرا که گروههای منافقان در پی تلخ کردن کام مردم بودند و همواره دنبال راهی برای ضربه زدن به عملیاتها و موفقیتهای رزمندگان بودند.
به مدت یک هفته در ورزشگاه تختی ماندیم و آنجا را تجهیز کردیم. سپس با اعزامیهای تبریز به دانشکده شهید ذاکری اهواز رفته و آنجا را نیز با 400 تخت تجهیز کردیم. بعد از تجهیز نقاهتگاهها که عملیات نیز شروع شده بود، مجروحها پایشان به نقاهتگاهها باز شد و وضعیت به گونهای بود که اتوبوس اتوبوس مجروح میآمد. مجروحان شدید و قطع عضو را به بیمارستان منتقل کرده و مجروحان سطحی و موجی را به نقاهتخانهها منتقل میکردند.
خرداد ماه از راه رسید و ما از شستن لباسها و پوتینها گرفته تا کمکهای درمانی همه مشغول بودیم؛ خارج از شیفت نیز به دوستانمان کمک میکردیم. لباسشویی بیمارستانها نیز امکان شستن آن حجم لباس را نداشت، ازاین رو از پرستار گرفته تا دکتر همه و همه در هر کاری کمک میکردند.
در یکی از روزها برای مدیریت بهتر تغذیه گفتند قدری مراعات شود، با شنیدن این حرف، امدادگران به حدی خلوص نیت داشتند که همه روزه گرفتند؛ از مناجاتهای شبانه گرفته تا نماز شب همواره صدای مناجات به گوش میرسید.
خبر آزادسازی خرمشهر رسید و شیرینی در نقاهتگاه پخش کردند؛ لحظه بسیار شیرینی بود. عملیات که تمام شد تا شش روز بعد نیز ماندیم تا به مجروحان رسیدگی کنیم.
دیدار امدادگران خرمشهر با امام راحل
بعد از یک هفته ماموریتمان تمام شد و دیدار امام راحل را خواستار شدیم. گویا هر که از عملیات رها میشد به سمت جماران میرفت؛ ما نیز عازم دیدار امام شدیم و شوق در چشمانمان موج میزد. به جماران که رسیدیم داخل محل دیدار با امام راحل شدیم. دیدار تمام شد و ما خارج شدیم اما من راضی نمیشدم و میگفتم که اشک مجال دیدار نداد و باید دوباره برگردم. به حدی اصرار کردم که دوباره جهت دیدار امام داخل شدم. لحظه بسیار عجیبی برای من بود و آن صحنه هرگز از خاطرم خارج نمیشود. بعد از دیدار با امام راحل، عازم تبریز شدیم، به تبریز که رسیدیم همه به استقبال آمده بودند.
خدیجه افشردی دوران دفاع مقدس، اکنون نیز در عرصه نبرد نرم مشغول مجاهدت بوده و مربی قرآنی است، وی میگوید: همواره بسیجی راه اسلام و انقلاب بوده و خواهم بود؛ در دوران دفاع مقدس اقتضای زمانه امدادرسانی بود و امروز اقتضای زمانه فرهنگ سازی و مجاهدت در عرصههای فرهنگی است، از این رو پای در این مسیر گذاردهام.