به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و فرزند سردار شهید علی شرفخانلو در مطلبی نوشت:
خیلی سال قبل یکی از رفقای طلبهی اهل درد و عامل به وظیفه، از سر دغدغهای که داشت میگفت بهزیستی پسر بچههائی که در شهر دچار یتیمی و یا بدسرپرستی میشوند را به خاطر نبودن مرکزی برای نگهداری از ایشان، منتقل میکند به یکی از شهرهای سُنی نشین جنوب استان و پسران دچار، در فضای فرهنگی و اجتماعی آن شهر، علاوه بر آسیبهای معمولی که طبیعتاً یک کودک یتیم به آنها دچار میشود، به دور از فرهنگ و باورهای شیعه بزرگ میشوند و وقتی که به سن قانونی رسیدند و لاجرم وقتِ بازگشتشان به شهر شد، اگر خواهری داشته باشند – که معمولاً دارند - جدائی سالهای دراز، هیچ عُلقه و مهری در آنها باقی نگذاشته و هیچ شناخت و تعصب و تمرکزی روی مذهبشان نخواهند داشت.
روی سخن دوست طلبهام واگویه بود و از دست من و ایشان کاری ساخته نبود و من میدانستم که او آدمی نیست که فقط به گفتن درد و شرح صورت مساله بسنده کند و حتماً دنبال چاره است و میدانستم و میدانست که نهادهای رسمی و دولتی آبی گرم نشده و نمیشود و نرفته بود پیِ روسای یقه سفید شهر.
یکی دو سال بعد اما شنیدم که با حمایت روحانی طراز اول شهرمان که نماز مغرب و عشای هر شبمان به امامت اوست، خیّری از منسوبان به خانواده شهدا را پیدا کرده و درد را گفته و جواب گرفته و آن خیّرِ خوش نیت، آستین بالا زده و ساختمانی ساخته با مساحت وسیع و امکانات کافی و روزآمد و یتیمان و بدسرپرستان شهر را گرفته زیر بال و پرش. و میدانستم که آن نیکوکارِ نیکو اندیش، آنقدر از مال دنیا دارد که هزینههای مرکز را به تنهائی حریف باشد و چنان طبع بلندی دارد که یک تنه کل مخارج ساخت مرکز و نگهداری کودکان را از خوراک گرفته تا پوشاک و تحصیل و تفریح، فراهم کند.
این تا اینجای ماجرا.
هر سال مطابق دستورالعمل سازمان حج و زیارت باید یکی دوبار حجاج ثبت نام کرده در کاروانها را به تمرین پیادهروی واداریم. مناسک حج، آمیخته با پیادهروی است و زائرانِ عمدتاً پیرسال باید تمرین پیاده رفتن و خسته نشدن کنند تا در حین مناسک واجبی که بر عهده خواهند داشت دچار مشکلات کمتری شوند. سر همین داستان پیادهروی و به پیشنهاد یکی از زائران کاروان، برنامه پیادهروی را هماهنگ کردیم به روز جمعهای که گذشت و به مقصد بازدید از مرکز خیریهای که ذکرش رفت.
و این برنامه پیادهروی جمعی را حاشیههای جالبی هست همیشه! به دویست قدم نرسیده، نصف زوار از دور کنار میروند و درد پا و کمر و زانو امان از ایشان میگیرد و اینها همانها هستند که حین معاینات پزشکی چونان شیر شرزه ظاهر شدهاند و هل من مبارز طلبیدهاند و پزشکِ بخت برگشتهی حج را مجاب کردهاند که چهارستون تنشان سالم است و سالمتر از ایشان در شهر یافت مینشود؛ جستهایم ما!
الغرض، به هر ضرب و زور و خواهش و تهدید و تمنائی که بود، جمع 60-150 نفره را کشاندیم تا مرکز و 200-300 متر مانده بچهها آمدند به استقبال و رفتیم داخل ساختمانی که هیچ تابلو و علامتی از یتیمخانه بودن نداشت و چه زیبا بود این بیعلامتی!
طفلکانی از سه تا شش سال و از شش تا دوازده سال که در اتاقهائی سه نفره تقسیم شده بودند و هیچ علامتی از بیادبی و بینزاکتی و یتیمی در چهره و حرکات و نشست و برخاستشان نبود و عین آدم بزرگها آمدند و در جمع مسافران قبله نشستند و پذیرائی شدند بیآنکه هیچ کدامشان میوهی اضافی بردارد یا سر برداشتن شیرینی، عین شیرینی ندیدهها چنگ بیاندازد بین کیکها.
فضا اما همه را متاثر کرده بود. نگفته پیدا بود که هر حاجی وقتی یتیمی را بغل میکرد و روی زانویش مینشاند، چه از دلش میگذشت.
شاید به این فکر میکرد که اگر روزگار با او نساخته بود، حالا نوهاش یا بچهاش بین این طفلکان بود…. شاید بینشان بود زن یا مردی که درد یتیمی کشیده و با بیمادری و بیپدری بزرگ شده و خاطرات سالهای سخت کودکی قطار شده بود جلوی چشمهائی که بیشترشان دچار اشک بودند.
مدیر مرکز که به رسم خوشآمد رفت پشت تریبون، آقائی و بزرگی از کلامش میبارید، از تاسیس مرکز و همیاری خیّران صاحب مکنت شهر گفت و روزهائی که سپری کردهاند و تاکید کرد که برای جمع کردن اعانه به اینجا خوانده نشدهاید و قدرتیِ خدا، رزق بچهها جور است و حقاً و انصافاً هم همینگونه بود و انبارشان را دیدم که آذوقه چهارماه بچهها تامین بود و البته که حاجیهای کاروان هر کدام به قدر قوهشان دست به جیب شدند تا در خیری که جاری شده سهیم شوند و مبلغ خوبی گلریزان شد. و معلوم بود که محلی برای خیر و احسان و اطعام و سورِ حج یافتهاند و این از پسِ چشمهای نمناک پیدا بود.
مدیر کاروان که جلسه را شروع کرد و داشت از زمان حرکت و لیست اشیاء ممنوعه همراه حاجیان در سفر به عربستان میگفت که رفتم داخل یکی از اتاقها. روی دیوار کنار تخت، کاغذ جدول بندی شدهای بود که زیرش نوشته بود...
برنامه کلاسی خیرالله و به خطی کودکانه شنبه تا چهارشنبهاش را از ساعت اول تا آخر بین ورزش و ریاضی و فارسی و علوم تقسیم کرده بود. سر که برگرداندم دیدم ایستاده پشت سرم. به همان لحن کودکانه پرسید: «شما هم با این عموها و عمهها میری کربلا؟»سر تکان دادم. گفت: «این برنامه کلاسی من است. این هم کارنامهام» و اشاره کرد به کاغذی که روی پاتختیش بود و همه درسها را با “خیلی خوب” پاس کرده بود. گفت «نگاه به هیلکم نکن. دو سال دیر رفتهام به مدرسه! پدر مادرم نمیذاشتند. تا اینکه آمدم اینجا. درسم خوب است. خانم معلممان میگوید تابستان را جهشی بدهم… اما هنوز با بابا مصلحت مشورت نکردهام!» و بابا به خیّری میگفت که مرکز را ساخته و دیدم که همهشان از طفل بغلی تا او که نوجوان بود، چطور از سر و کولش بالا میروند….
و برای خودم آیه خواندم: «أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَیٰ» (آیا تو همان یتیمی نبودی که او تو را یافت و پناهت داد؟!)