ماهان شبکه ایرانیان

۸۰ روز پس از سیل آق قلا/آمدند و دیدند و وعده دادند و عکس گرفتند و رفتند!

عدد ۳۶ می‌گوید امروز یکی از روزهای بهاری اما گرمِ آق قلا است. خلوتیِ کوچه می‌گوید نزدیک ظهر است و صدای بازیِ بچه‌ها، نشان از آن دارد که هنوز نشاط در این گوشه کشور به وفور یافت می‌شود.

80 روز پس از سیل آق قلا/آمدند و دیدند و وعده دادند و عکس گرفتند و رفتند!

عدد 36 می‌گوید امروز یکی از روزهای بهاری اما گرمِ آق قلا است. خلوتیِ کوچه می‌گوید نزدیک ظهر است و صدای بازیِ بچه‌ها، نشان از آن دارد که هنوز نشاط در این گوشه کشور به وفور یافت می‌شود.


به گزارش به نقل از آفتاب یزد ،پشت در خانه‌اش این پا و آن پا می‌کنم، روی درزدن ندارم، کاری هم از دستم ساخته نیست اما... پسربچه‌ای 9-8 ساله در را باز می‌کند. حواستم هست نگویم پدرت کجا است! از او می‌خواهم مادرش را صدا بزند و او در را کامل باز می‌کند.

زنی و دو دختر خرد و کلان در آستانه ی درِ اتاق ایستاده‌اند. وارد می‌شوم. کیسه‌ای نایلونی در دست، توضیح می‌دهد که چگونه ته مانده ی زندگی‌اش با یک بی احتیاطی یا شاید مسئولیت‌ناشناسی! نیست و نابود شد.


چرا«کمیته امداد امام خمینی‌(ره)از مددجویانش دفاع نمی‌کند!؟
صاحبِ خانه‌ای است که چند روز پس از فروکش کردنِ سیل، منفجر می‌شود. شرح ماجرا ساده اما عجیب است! بی آنکه بدانند کسی در خانه‌های سیل زده هست یا متخصصی بیاید نشتی احتمالی گاز را بررسی کند، برق را وصل می‌کنند و صدای انفجار، خبر از این مهم می‌دهد که فقط سیل خانه ویران کن نیست، مسئولیت ناشناسی نیز می‌تواند دردسرهایی درست کند.


یک مشت کاغذ نشان مان می‌دهد که پیگیری‌هایی کرده است و اما 80 روز پس از سیل، هنوز در خانه‌ای به سر می‌برد که خیرین برای او اجاره کرده‌اند با آن که می‌دانند تحتِ پوشش کمیته ی امداد است و من این سوال در ذهنم ایجاد می‌شود که «کمیته امداد امام خمینی (ره) چرا در چنین مواقعی، مثل یک مسئول بالا دستی از مددجویان خود دفاع نمی‌کند؟!


امان از فقر، امان از فقیرنشین‌ها...!

یادم مانده است گزارش‌های میدانی را از حکیم آباد شروع کنم، جایی که فقر، کالای پر رونق کوچه و بازار است. از بیابان به سمت خانه‌ها می‌آیم؛ درست از همان مسیری که آب سرازیر منازل شده بود در ساعاتی که همه منتظر آمدن سال نو بودند!


چهره خانه‌ها با تو حرف می‌زند. لازم نیست از همه بپرسی چون این حوالی همه تحت پوشش یک جایی هستند؛ کمیته امداد، بهزیستی و... کمی آن طرف‌تر گونی‌های پر از خاک می‌گوید دیر زمانی نگذشته از روزهایی که مردمان این شهر، تلاش می‌کرده‌اند باقیمانده فقر و نداری‌شان به زیر آب نرود.
بیابان را در می‌نوردم.

کانالی ظاهر می‌شود که هنوز آب در آن دیده می‌شود و کمی آن طرف تر یک مجتمع مسکونی؛ که ظاهر و قد و قیافه‌اش با تمام خانه‌های آن حوالی فرق دارد! نظرم را جلب می‌کند.

کمی آن طرف تر دختر بچه‌ای بی خیال دو سگ ولگرد که آن حوالی پرسه می‌زنند با ظاهری دلهره آور؛ خطی از نگاه را هُل می‌دهد به سمت خانه‌هایی که ظاهری آراسته دارند اما بوی فقر در هوا پراکنده‌اند.
می پرسم: چرا مسکن مهر را اینجا ساخته‌اند؟! می‌خندد و می‌گوید: پاسخ این سوال ساده است! جایی بدتر و بی کیفیت تر از اینجا نیافته‌اند! و بعد می‌گوید: زمین به فقرا و بی سرپناه‌ها درست در جایی داده شده که وقتی سیل سر به سر آرامش مردم می‌گذارد، اول فقرا را سیراب کند از مصیبت و رنج.

>عدالت در «حکیم آباد» موج می‌زند!
همه کوچه‌ها به یک اندازه بوی بی سر و سامانی می‌دهد، هیچ کوچه‌ای رنگ آسفالت به خود ندیده است، آثار سیل همچنان بر تنِ شهر زار می‌زند گویی ایده‌ای بکر در کار بوده تا نارسایی و عدم توجه بین خانه به خانه و کوچه به کوچه ی حکیم آباد به یک اندازه تقسیم شود و تو یک بارِ دیگر معنای عدالت را به وضوح می‌فهمی.


زن‌ها دور تو را می‌گیرند. حرف‌ها، همان حرف‌های همیشگی است. یکی در آن میان می‌گوید: سیل فرصتی شد تا برخی بیایند و ببینند و وعده بدهند و عکس بگیرند و بروند! و من یاد موجزترین جمله ی تاریخ می‌افتم که در وصف آمدن و ویرانگری مغول به بخارا نوشته اند:


«یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:«آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود!»


خانه‌ای توجهم را جلب می‌کند. ظاهری شیک دارد و رنگ و لعابی که به فقر و فاقه ی آن حوالی اصلا و ابدا شباهتی ندارد! دق الباب می‌کنم به قصد فرو نشاندن کنجکاوی و بعدِ 20 دقیقه پرس و سوال و نوشیدن دو لیوان آب، تازه می‌فهمم که سیل برای آمدن به آق قلا چه ساده و سر راست آمده جایی که نمی‌باید!


خانمی حدوداً 35 ساله با اندک بینایی برای دیدن وسعتی کمتر از یک متر مربع! اسم بیماری‌اش گلوکوم است. شوهرش در تهران کارگری می‌کند و خودش با سه فرزند بین آق قلا و تهران در آیند و روند. می‌پرسیم از رسیدگی، از تغییر وضعیت، از آمدن و دلجویی، از زدودن آثار سیل و... بهت زده نگاهم می‌کنم با همان چشمانی که یکی را تخلیه کرده‌اند و آن دیگری که به سختی جلوی پا را می‌بیند و صمیمانه می‌گوید: «انتظار نداری پاسخ سوال‌هایت مثبت باشد که؟!»


به رو به رو اشاره می‌کند: خانه برادرم است. نابینای مطلق است. آن یکی هم همینطور. این یکی بی سرپرست است و جمع بندی می‌کند حرف‌های خود را: در این حوالی همه به یک اندازه فقیر هستند!

>و تو ناتوان تر از همیشه!
بچه‌های کوچک از راه می‌رسند؛ یکی یکی. هر کدام تو را به خانه‌ای فرا می‌خواند. خانه‌هایی که خالی از هرگونه وسایلی است. یکی تلویزیون شکسته ی خانه شان را نشانم می‌دهد، آن یکی یخچالی که کمد شده است، آن یکی اتاقی که تا نصفه پر از گل و لای است و آن دیگری جای گزیده شدن توسط پشه‌ها.


می گویم: خبرنگارم! فقط می‌توانم حرف‌های شما را منتقل کنم. می‌خندد و می‌گوید: چقدر این روزها خبرنگار زیاد شده است!
گشتی در شهر می‌زنم. نیمه ی روز است و گرمای هوا کم کم آزاردهنده شده است. آق قلا پر است از بنرهای ورزشکاران ترکمنی. از سردار گرفته تا قائمی. چیزی عجیب نظرم را جلب می‌کند و آن جوانانی که با قدهای بلند و دست‌هایی کشیده، همه شبیه والیبالیست‌ها هستند...
اذان که می‌گویند تقریبا از شهر خارج شده بودیم!

>بر می‌گردم!
بر می‌گردم نه به آق قلا! به سفرهایی که به مناطق حادثه دیده از سیل و زلزله داشته ام. بر می‌گردم به یادداشت‌هایم. بر می‌گردم به خودم، به روزنامه ام. بر می‌گردم به خُرده نوشته‌هایی که نتوانستم منتشرشان کنم. بر می‌گردم به همین چند ساعت پیش به تک جمله‌هایی که مثل الماس در مغزم جولان می‌داد:


ـ انسولینی هستم. تو را خدا بگو به دادمان برسند!
ـ من بیشتر از پدر و مادر پیر و از کارافتاده ام، نگران فردای مسئولانی هستم که فقط وعده می‌دهند یعنی روز حساب شوخی است؟!
ـ فرزندانم از درس و مدرسه افتاده‌اند. برای برخی سیل، پایان آروزها بود.
ـ ما سیل را فراموش کردیم؛ مسئولان ما را و این یعنی بی حسابیم!


ـ 80 روز از سیل گذشته و من و بچه‌ها در چادر زندگی می‌کنیم، می‌دانی چرا؟! چون هر لحظه ممکن است خانه بر سرمان آوار شود.
ـ من تلفن تک تک مسئولانی که به این مناطق آمده‌اند را دارم. به همه زنگ زده ام. اگر بگویم چه جواب‌هایی شنیده ام، شرم می‌کنی!
ـ داستان ننویس! هر چه می‌بینی بنویس.
ـ هی نگو خبرنگارم! هی نگو کاری از دستم ساخته نیست. همینی که بعد 80 روز آمده‌ای ببینی این حوالی چه خبر است یعنی از هر مسئولی مسئول تری!


ـ در همسایگی من کسانی زندگی می‌کنند که وضع بدتری از من دارند پس تا به تک تک خانه‌ها سر نزده‌ای ننویس.
ـ باز هم بیا! مثلا یک سال دیگر. روی بعضی از دیوارها خط بکش تا فراموش نکنی. مطمئن باش وضعیتی که می‌بینی بدتر شده است اما بهتر نه!
ـ گلستان استان سیل خیزی است وقتی چند سیل می‌آید و کسی برای سیل بعدی کاری نمی‌کند. چاره‌ای نمی‌اندیشد این یعنی ما در سرزمین غریبه‌ها زندگی می‌کنیم!


ـ نیمی از مسائلی که می‌بینی حل شده را به حساب دستگاه‌ها نگذار! همت خود مردم بوده است.
ـ شب‌ها مادرها برای بچه‌های خود از سیل نمی‌گویند از دیدن آدم‌هایی می‌گویند که سیل‌زده برای آن‌ها سوژه بود، سوژه‌ای برای عکس گرفتن.
بر می‌گردم! خیلی زودتر از یک سال بعد!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان