صادقی در سال 1385 نشان شجاعت و در سال 1386 «نشان درجه یک هنری» را از آن خود کرد. او از سال 59 به جبهه رفت و میتوان گفت، یکی از پرحضورترین عکاسانی است که توانسته تصاویری بهیادماندنی از رزمندگان را به ثبت برساند.
سعید صادقی چندی قبل به ایسنا آمد تا از خاطراتش در جریان هشت سال دفاع مقدس بگوید و درباره برخی عکسهایی صبحت کند که توسط او برای همیشه در تاریخ ثبت شدند تا تصویرگر آن روزها باشند.
وقتی در سالن مصاحبه ایسنا حاضر میشود، به محض اینکه عکاس خبرگزاری را میبیند، با روحیهای که هنوز از جنگ باقی مانده است، میگوید: «عکس برای چه؟! نمیخواهد عکس بگیرید.» البته در ادامه به حضور عکاس راضی میشود.
پیش از آنکه مصاحبه به طور جدی آغاز شود، صادقی با همان روحیه متواضعش و با اندوهی که در کلامش موج میزند، چنین میگوید: من آن زمان هم نقش خاصی در جنگ هشت ساله نداشتم و کار خاصی هم نکردم. الآن هم یک گوشه نشستهام و زندگیام را میکنم. با این حال میبینیم که بعضیها از کوچکترین حضورشان در جبهه سوء استفاده میکنند و الآن بندهی ثروتند؛ اگرچه که شاید قبل از جنگ هیچ جایگاهی نداشتند.
او ادامه میدهد: این روزها وقتی که در جامعه حضور پیدا میکنم و قدمی در خیابان میزنم، اعصابم به هم میریزد. ناراحت میشوم وقتی هموطنی را در این شرایط میبینم. با خودم میگویم انگار دیگر کسی این وطن را دوست ندارد.
در ادامه از او سوال میکنیم که چه شد اصلاً بهسراغ عکاسی جنگ رفت؟ پاسخ میدهد: سال 1359 روز ٣١ شهریور که در همان روزها از درگیریهای خیابانی مبارزان سیاسی عکس میگرفتم، هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد تهران و شهرک اکباتان را همزمان با فرودگاههای سایر شهرها و مراکز دیگر بمباران کردند. ساعت نزدیک دو بود که سریعاً خودم را به فرودگاه مهرآباد رساندم ولی مسئول حراست با دیدن کارت روزنامه جمهوری اسلامی من را به بیرون پرت کرد. با این حال درست همان لحظه خبرنگاران و عکاسان روزنامه کیهان را که تازه رسیده بودند، به داخل راه داد. من درگیر بودم که داخل شوم اما چند نفر از افرادی که قرار بود به حج بروند، با دیدن درگیری من برای عکس گرفتن، گفتند حالا که اجازه ورود نمیدهند، به اکباتان برو و عکس بگیر، آنجا هم بمباران شده است.
صادقی اضافه میکند: این جمله را که شنیدم، کمی آرام شدم و برای عکاسی به اکباتان رفتم و همان شب هم با دو نفر دیگر به نامهای شهید حمید آجرلو و شهید حسن باقری به سمت جنوب راه افتادیم. از آن گروه سه نفره تنها من زنده هستم. زمانی که در حال حرکت به سمت جنوب بودیم، تنها ماشینی که به سمت اهواز یا جاده خرمشهر میرفت، ماشین پیکان مدل ٤٨ ما بود. در طول جاده با صفهای طولانی بنزین روبهرو میشدیم. قیمت واقعی بنزین آن زمان پنج تومان بود، ولی به دلیل آغاز جنگ، لیتری هزار تومان هم فروخته میشد. در نهایت با هر سختی که بود، به مقصد رسیدیم و اوایل صبح روز دوم مهر، اولین عکسهای جنگ خود را از روی پل شهر خرمشهر به ثبت رساندم.
در دل جنگ در جستوجوی انسان بودم
او در پاسخ به اینکه در عکاسی جنگ به دنبال چه بوده است؟ میگوید: من در عکاسی جنگ به دنبال تکنیک نبودم، بیشتر به دنبال محتوای واقعه بودم. هدف اصلی من انسان و تأثیرات جنگ به روی انسان بود. به همین دلیل از تکنیک فاصله میگرفتم و خودم را به انسان نزدیک میکردم، انسانی که میتواند درون زشتیها غرق شود. جنگ زشتترین فاجعه بشری است و اصلاً قهرمان ندارد، ولی روش انسانی قهرمان دارد. جنگ هیچگاه برای بشریت قهرمان نمیسازد ولی روش انسانی برای بشر قهرمان میسازد.
صادقی ادامه میدهد: من در دل جنگ در جستوجوی انسان بودم؛ چراکه قهرمان را در جنس انسانیت و ارزشهای انسانی که در جنگ خمیر و له میشد، جستوجو میکردم؛ جانهایی که متلاشی میشد. نوع اخلاص رزمندگان در قاب عروج انسانها برایم تجسم پیدا میکرد و مهم بود. انسانهایی که آنجا جنگیدند، خالص و صادق بودند. یعنی برای کاسبی و پول نیامده بودند. من در 34 عملیات بودم و حداقل تا آنجا که دیدم هیچکدام از افرادی که آنجا بودند نگاه مادی نداشتند و پولی برای جنگیدن و فدا کردن جانشان نگرفتند. یکی از زیباترین لحظات عمر من نفسهای اخلاصگرانه و صادقانه این آدمها بود که باعث کشمکش من با دوربینم میشد و به آن زندگی میبخشید. این امر باعث میشد که ما به هم گره بخوریم. بارها شده بود که در شرایط سختی بین مرگ و زندگی قرار میگرفتم و از وحشت به زمین چنگ میزدم. ولی دوباره که عملیات تمام میشد، به منطقه عملیاتی بعدی میرفتم، زیرا آنقدر انسانهای پاک در جبههها حضور داشتند که مرا مانند آهنربا به خود جذب میکردند.
داستان عکسها
سعید صادقی مدتی است که پیگیر وضعیت فعلی سوژههای عکسهایش در جنگ است تا بتواند خبری از خود آنها یا خانوادهشان بگیرد و عکسهایشان را به دستشان برساند.
او در این زمینه میگوید: تا به حال عکس 34 رزمنده را که در جنگ بودهاند به دست خانوادههایشان رساندهام. پیدا کردن این افراد واقعاً کار سختی است. مدام باید در روزنامه و جاهای مختلف آگهی زد. کلی تماس گرفتم و حسابی تحقیق کردم تا بتوانم سراغی از آنها یگیرم. خیلی از آنها الآن در بستر بیماریاند یا اینکه همان موقع شهید شدهاند و فقط میتوان از خانواده آنها خبری گرفت. وقتی در جنگ عکسی را میگرفتم اسم و فامیل سوژه را یادداشت نمیکردم که بعداً ببینم چه کسی بوده است.
صادقی خاطرهای از خانواده یکی از رزمندههایی که در جنگ از او عکس گرفته بود تعریف میکند،
«در سال 96 خانه دختر یکی از رزمندگانی را که از او عکس گرفته بودم، در فولاد شهر اصفهان پیدا کردم. این دختر هیچوقت پدرش را ندیده بود و هشت ماه بعد از اینکه پدرش در جنگ شهید میشود به دنیا میآید. شما نمیدانید این دختر وقتی عکس پدرش را دید از خوشحالی چه میکرد. ازدواج کرده بود و یک بچه هم داشت. وقتی که عکس پدرش را دید از اینکه در جنگ رزمنده بوده احساس غرور میکرد و این امر خیلی خوشحال کرد.»
او اضافه میکند: در سال 61 نیز از یک رزمنده عکس گرفته بودم و نمیدانستم مادرش کجا زندگی میکند. وقتی که رفتم دیدم مادر او آن طرف جاده سمنان در منطقهای دورافتاده به نام مهدی شهر بغل کوه زندگی میکند. اوایل سال 97 این خانم را پیدا کردم. پسرش بر اثر حمله هوایی کشته شده بود.
از صادقی میخواهیم که داستان چند نمونه از عکسهایی را که در جنگ گرفته برایمان تعریف کند. از ما میخواهد خودمان از بین عکسهایی که برایمان آورده انتخاب کنیم. پس از این کار یکی از تصاویر را به او نشان میدهیم.
در این عکس زنانی را میبینیم که اسلحه به دست در حال صحبت با یکدیگر هستند.
درباره این عکس چنین بیان میکند: این عکس را روز دوم مهر ماه سال 59 در مسجد جامع خرمشهر گرفتم. این خانمها در حال تدارک اسلحه برای مردم عادی شهر بودند و حتی برای گرفتن این عکس اعتراض کردند.
عکس رنگی دیگری را به ما نشان میدهد که جدیداً آن را گرفته است. در تصویر خانمی را میبینیم که همان عکس قبلی را در دست گرفته است. این خانم «صبا وطنخواه» است که هم اکنون در اشتهارد کرج زندگی میکند. همان دختر جوانی که در عکس سیاه سفید نشسته است.
عکس رنگی دیگری را که از نمونه جستوجوهای این عکاس است میبینیم. در تصویر خانوادهای رو به دوربین ژست گرفته و عکس قدیمی پدر خانواده را که صادقی سالها پیش از او گرفته است به دست دارند. عکس جدید در سال 95 در شهر خرمشهر به ثبت رسیده است.
عکاس در این زمینه توضیح میدهد: عکس سیاه سفید آقای صالحی جوان که روی موتور نشسته را در همان سال ٥٩ در خیابان مولوی خرمشهر در روز چهارم مهر گرفتم. او که چند روزی خانوادهاش را ندیده بود به سرعت با موتور به دیدنشان رفته و در حال بازگشت به جبهه برای مقابله با ارتش عراق بود.
زن و مردی را در تصویر دیگری میبینیم که زن عکس قدیمی همسر خود را به دست گرفته است. از او درباره این عکس سوال میکنیم. میگوید: این عکس متعلق به آقای عنایت صحت شکوه است که در سال 59 و روز هفتم جنگ در خیابان فردوسی خرمشهر گرفته شد. در تصویر عکس رنگی آقای صحت شکوه کنار همسرش در همان شهر خرمشهر قرار دارد که آن را در سال ٩٦ گرفتم. خانواده پرجمعیتشان از دیدن این عکس خوشحال شدند و از اینکه تصویر روزهای دفاع پدر را میدیدند، احساس غرور داشتند.
در تصویر دیگری که مربوط به دوران جنگ است، خانمی را میبینیم که در بین مردان رزمنده در حال پایین آمدن از روی یک وانت است. در این زمینه هم توضیح میدهد: این عکس سیاه و سفید را در مهر ماه سال ٥٩ در خیابان چهل متری شهر خرمشهر گرفتهام و هنوز در جست و جوهایم این خانم شجاع و جسور را پیدا نکردهام. این خانم بارها و بارها در معرض دید بوده است و حتی یکی از افرادی که در کنارش دیده میشوند، مصطفی جزایری است، اما آنها هم به یاد ندارند این خانم کیست و تاکنون اثری از او پیدا نشده است.
در عکس دیگری تعدادی از رزمندگان نوجوان را میبینیم که در اتوبوس نشسته و سرهای خود را از پنجره اتوبوس بیرون آورده و انگشتانشان را به نشانه پیروزی به سمت دوربین گرفتهاند. صادقی درباره این عکس میگوید که این تصویر متعلق به اعزام نیرو در سال ٦٤ از پایگاه مالک تهران است و در همان نزدیکی پایگاه مالک گرفته شده است. تاکنون حتی یک نفر هم از چهرههای درون قاب عکس پیدا نشدهاند. او در ادامه از ما میخواهد که در پیدا کردن این افراد به او کمک کنیم.
عکس غمانگیز و ناراحتکنندهای را میبینیم. پسر جوانی در حال گریه کردن است و رزمندهای که سن بیشتری دارد در حال دلداری دادن به اوست.
صادقی در توضیح عکس خود میگوید: این عکس سیاه و سفید در منطقه شلمچه عراق در شرق بصره در مقابل پنج ضلعیهای ارتش عراق که طوفان خشونتهای مرگ را داشتند، به ثبت رسیده است. برادر کوچکتر او در مقابل چشمانش قطعه قطعه شده بود. به همین دلیل گریه میکرد و آن بسیجی سن بالا قصد داشت او را در آن فضای التهابآور و هول انگیز آرام کند و پدرانه عمل کند. این عکس در جریان عملیات کربلای 5 و در اسفند ٦٥ به ثبت رسیده است. این عملیات طولانیترین نبردی بود که مرگ و ویرانیهای زیادی در آن به بار آمد و مملو از نفرت و کینههای ملت عراق و ایران بود.
گریزی به سالهای جنگ
در ادامه از صحنههایی میگوید که امسال وقتی که برای پیدا کردن سوژه عکسهایش در سفر بوده، دیده است.
«عید برای پیدا کردن یکی از چهرههایی که در عکسهایم بود، در حال سفر بودم. 29 اسفند در شیراز که بودم به من میگفتند از اینجا برو وگرنه گرفتار سیل میشوی.» با خنده ادامه میدهد: «من هم با خودم میگفتم ای بابا! تو چه میدانی که من چه صحنههایی را از نزدیک دیدهام.»
کمی بعد تن صدایش پایین میآید و با ناراحتی ادامه میدهد: امسال عید وقتی که شرایط بحرانی مردم سیلزده را دیدم، به شدت ناراحت شدم. ما همه ایرانی هستیم و حس خاصی نسبت به خاک، سرزمین خود و هموطنمان داریم. از اینکه میبینم اکنون بعد از سالهایی که جنگیدیم و خونهای زیادی که دادیم، شرایط این است، ناراحت میشوم.
این عکاس در ادامه صحبتهایش گریزی به سالهای جنگ میزند و میگوید: من کسی را میشناسم که همکلاس دوستم بود و در جبهه با هم بودیم. شاگرد زرنگ دانشگاه بود و در آمریکا درس میخواند ولی در سال 60 وقتی جنگ شد، به ایران آمد و به جبهه رفت. آنجا آسیب دید و فکش از بین رفت. الآن مثل دیوانهها در خیابانها میچرخد و مشکلات اعصاب دارد. ولی خیلیها هستند که تا سال 75 از جایشان تکان نخوردند و الان جایگاههای بالایی در مناصب دارند.
او از بیتوجهی که به برخی از خانوادههای شهدا میشود هم شکایت و تصریح میکند: سال 64 عکسی را از رزمندهای که اهل یکی از روستاهای سمت میناب بود، گرفتم. در سال 66 شهید شد. بهمن ماه امسال پس از سالها همسرش را پیدا کردم. وقتی مرا دید، حسابی شوکه شده بود، چون پس از اینکه شوهرش در جنگ کشته میشود، من اولین نفری بودم که بعد از 36 سال در خانه او رفته بودم و هیچکس در این سالها سراغی از او نگرفته بود. وقتی ازدواج کرده بوده تنها 15 سال داشته و بعد از شهادت شوهرش خودش مانده بود و پنج تا بچه. دو تا از دخترهایش را در سن 14 یا 15 سالگی به خاطر فقر به دو تا پیرمرد شوهر داده بود. سه تا پسر هم داشت که همه بیسواد بودند.
صادقی میگوید: وقتی سوال میکنم چرا کسی به این افراد سر نمیزند، میگویند که یادمان رفته، ولی مگر میشود که یادشان برود؟! به خاطر اینهاست که الآن ما و خیلیهای دیگر بعد از جنگ به جایی رسیدهایم و مملکت آزادی داریم. چطور میشود آن موقع همسر یک شهید برای سیر کردن شکم خود، بچههایش را در خیابان به دست فروشی میفرستاده، در حالی که خیلیهای دیگر در شرایط عالی زندگی میکردهاند؟ اینها را که میبینم و سوال میکنم، به من میگویند که ما کارهای نیستیم. پس اگر کارهای نیستند، چرا در آن جایگاه نشستهاند؟!
در حالی که همچنان از دردهای جامعه میگوید و دل پری هم از این مشکلات دارد، اظهار میکند: اینها درد ملی است. همسر فلان شهید و فرزندانش هموطن من هستند. من 75 ماه در منطقه بودم و شاهد صادقی هستم، چون به این مملکت خدمت کردم. اینهایی که میگویم مگر تنها درد من است؟
صادقی سوال میکند که چرا از افراد متخصص و خوب کشور استفاده نمیشود و برخوردها سلیقهای است؟ چرا حاضریم به یک مربی خارجی که ارتباطی با ریشههای کشور ما ندارد و تنها برای سرگرم کردن مردم حضور دارد، 2 میلیارد پول دهیم؟ و پس از طرح این پرسشها ادامه میدهد: برایم سوال میشود که چرا از یک کارشناس اقتصاد ایرانی که در دنیا اول است و به اندازه کل درآمد فروش نفت ایران پول وارد آلمان میکند، استفاده نمیکنیم؟! اگر با همین وضع ادامه دهیم، به جاهای بدی خواهیم رسید. به نظر شما چرا من به جنگ رفتم؟ رفتم عکس بگیرم که مشهور شوم؟ مگر عکس جنگ به چه درد جامعه میخورد؟ ما عکس جنگ را ببینیم میخواهیم چه کار کنیم؟ آیا عکس این افراد را میبینیم نسبتی با ما دارند که برایمان جالب باشد؟ چه عطشی درون نسل جوان ما نسبت به جنگی که هشت سال پیش اتفاق افتاد، وجود دارد؟
از علاقه به سینما تا رفتن به جبهه
از او درباره اهمیت عکس و عکاسی در دوران جنگ میپرسیم؛ در جواب میگوید: آن زمان عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بودم. البته از سال 68 که امام(ره) فوت کرد، دیگر پایم را آنجا نگذاشتم. پس از تأسیس روزنامه «جمهوری اسلامی» همهمان در آنجا جمع شدیم. من و خیلیهای دیگر عکاس روزنامه بودیم. البته تا قبل از تأسیس روزنامه «جمهوری اسلامی» خیلی از افراد حرفهای در روزنامههای آیندگان، کیهان و اطلاعات فعالیت میکردند. یکی از آنها کاوه گلستان بود که من عاشق کار او بودم. من عکاسی را به صورت حرفهای یاد نگرفته بودم و خودم آن را فرا گرفتم. عکس خیلی از کارگردانها را چاپ میکردم و آنقدر چاپم خوب بود که بهرام بیضایی از من خواهش میکرد به او عکس بدهم؛ به گونهای که اگر به دیگران برای عکسهایشان 5 قران میداد به من 20 تا میداد.
این عکاس جنگ کمی مکث میکند و به یک باره بیان میکند: راستش را بخواهید من به سینما علاقه داشتم. خانهمان کنار سینما بود. یواشکی از جیب مادرم پول برمیداشتم و هر روز به سینما میرفتم. خلاصه اینکه عاشق سینما بودم. بعد به آقای بهشتی گفتم: «حاج آقا میخواهم بروم در سینما کار کنم.» به من گفت: «ول کن حوصله داری. سینما دیگه چیه؟» خلاصه برگشتم سراغ کارم. به یاد دارم آن زمان آقای حبیبی که تازه از خارج آمده بود مسئول ارشاد شده بود و وزارت ارشاد و علوم با یکدیگر یکی بودند که من با آنها کار میکردم. خلاصه انقلاب تازه پیروز شده بود و کشمکشهای سطح شهر آرام آرام در حال شروع شدن بود و گروههای سیاسی شروع به اعتراض کرده بودند. روزنامه هنوز شروع به کار نکرده بود و آقای مفتح نیز مسئولیت روزنامه «الهیات» را به عهده داشت و در سال 58 ترور شد.
صادقی بیان میکند که آن زمان آنقدر موج انفجار احساسات آنها بالا بوده که حتی خودشان را هم نمیدیدند.
این عکاس تصریح میکند: آن زمان اصلاً عکاسی جنگ تعریف نشده بود و یک رقابت عکاسی بین من و همدورهایهایم بود بدون اینکه خودمان بدانیم. بعضیها حتی دوربینهای ما را دستکاری میکردند تا موتورشان کار نکند. من با دوربین تک فریم عکاسی میکردم و حسن باقری با من میآمد تا کسی من را نکشد، چون هر روز مجروح به خانه باز میگشتم. او آن موقع خبرنگار روزنامه «جمهوری اسلامی» بود. خود این اتفاقات و درگیریهای خیابانی آن موقع ما را رشد داد.
او از عشق و علاقهای که خودش و هم دورهایهایش در آن زمان نسبت به کشورشان داشتهاند، میگوید.
«من حداقل در 34 عملیات جنگ بودهام و در جبهه تا آنجا که میتوانستم جلو میرفتم. یک بار چند عراقی آنقدر مرا کتک زدند که هنوز درد آن روی بدنم هست. ولی آنقدر عشق و علاقه نسبت به آب و خاک خود و انقلابی که رخ داد، داشتیم که هیچ چیز برایمان مهم نبود. دوربینهای ما نگاتیو بود. نگاتیوها را از خارج وارد ایران میکردند و آنها را امثال من به عکس تبدیل میکردیم که مثلاً الآن در نمایشگاههای علیرضا سمیع آذر (نویسنده و پژوهشگر تاریخ هنر ایران) به نمایش گذاشته میشوند.»
از او سوال میکنیم که چند تا از دوربینهایش در جبهه خراب شدند؟ پاسخ میدهد: آن زمان حداقل به دوتا از دوربینهایم ترکش خورد؛ البته به خودم هم ترکش خورد. یکی از آن دوربینها که در عملیات بدر در سال 63 خراب شد، هنوز هست ولی دست من نیست. این دوربین الآن در انجمن عکاسان جنگ روایت فتح همراه با لنزهایش نگهداری میشود. دوربین دیگر در عملیات کربلای٥ سال ٦٥ در شدت باران گلولههایی که زمین و آسمان را به هم دوخته بود و در بدترین شرایط وحشت انفجارها در منطقه از بین رفت. من در حالتی که موجهایی درونم فرو نشسته بود و مغزم از درک و فهم از کار افتاده بود، در همانجا دوربین را جا گذاشتم.
در ادامه درباره اینکه چگونه عکسها را به شهر ارسال میکردهاند، میگوید: نگاتیوها را یا به شهر میفرستادیم و یا اینکه خیلی از آنها گم میشدند. یک بار هشت یا 9 تا از حلقههای فیلمم دست فخرالدین حجازی بود که به شهر ببرد. وقتی میبیند از او عکس نگرفتهام همه را در جاده میاندازد و گم و گور میکند.
به این نکته اشاره میکنیم که عکسهای ماندگاری از آزادی خرمشهر گرفته است و از او میخواهیم که از حال و هوای آن موقع خود برای ما بگوید.
وقتی که خرمشهر آزاد شد همه خوشحال بودند ولی من آنقدر صحنههای ناجور و ناراحت کننده دیده بودم که روحیهام خراب بود؛ البته من هم خوشحال بودم. قبل از آزادسازی خرمشهر در شهرک کوچکی نزدیک به بصره بودم و شهید همت اجازه نمیداد که به داخل خرمشهر برویم. ولی در آخر آنقدر اصرار و داد و بیداد کردم که با موتور من را سوار کردند و به خرمشهر بردند. به من گفتند که خرمشهر هنوز دست عراق است ولی من میخواستم از آنجا عکس بگیرم. من از صبح آنجا بودم و تا ساعت پنج یا شش بعد از ظهر همچنان درگیری بود. به یاد دارم که همان زمان در ساعت 11 ظهر مهندس موسوی را دیدم و از صبح چیزی نخورده بودم که او به من یک سیب داد.
به یکباره حین تعریف کردن میخندد و میگوید: من که نباید درباره خودم چیزی را تعریف کنم. سپس بیان میکند: من میخواهم بدانم در این زمانه عکس جنگ دیگر چه کاربردی دارد؟ الان نزدیک به 33 سال است که جنگ تمام شده و ظاهراً آن هیاهوهای شلیک جنگ دیگر به گوش نمیرسند. در حال حاضر آیا تاریخ و نسلهای جدید میخواهند با جنگی که نمیتوان حوادث، احساسات و عواطفی که در آن موج میزد را بیان کرد، رودررو شوند؟ تنها چیزی که میتواند به نوعی حس فضای جنگ را زیر پوست جریان دهد، عکسهای جنگ است.
وی پس از این سخنان خطاب به ما بیان میکند: شما به عنوان خبرنگار باید درباره عکسهای جنگ پژوهش کنید و اصلاً ببینید چرا لازم است نسبت به عکاسی جنگ که سه دهه از آن میگذرد، نقد و پژوهش کرد؟ آیا هشت سال جنگ خیلی مهم بوده؟ اگر مهم بوده و زخمهای آن هنوز بر تن ایران و ما وجود دارد چرا کسی سعی نکرده عطش نسلها را نسبت به این واقعه، با شکافتن نفس حقیقت و جانهای متلاشی شده دریابد؟ عکاسیهای جنگ بدون نقد و پژوهش علمی بیشتر کلیشههای مصادرهای است و چه خاصیتی برای ایران دارد؟ چرا نسل امروز باید با عکس جنگ چشمانش را خسته کند و این عکسها را نگاه کند؟ چرا اصلاً باید استفاده شوند؟ چه حاصلی برای سرزمین و ملت ما دارد؟
گله از برخورد ابزاری با عکاسان جنگ
صادقی در ادامه همچنین از اینکه هنوز آثار ویرانیهای جنگ در ایران به چشم میخورد، گله میکند.
«در سال 1948 جنگ در آلمان تمام میشود. هفت سال بعد همین آلمان که در جنگ ویرانه شد و تقسیم بر دو شده، جزو پنج قدرت صنعتی جهان شد. در کشور ما 33 سال است که جنگ تمام شده ولی هنوز شرایط وخیم است. گاهی میبینیم که بر اساس نیاز مردم و علایقشان یک چیزی مثل فوتبال را بزرگ میکنند و مردم را با آن سرگرم میکنند. ولی در پایان نتیجه مفیدی حاصل نمیشود. گاهی نیز به برخی از سینماگران یا هنرمندان پول میدهند تا با استفاده از آثار آنها احساست مردم را برانگیخته کنند. در تلویزیون میبینیم که بازیگران سینما و سوپراستارها را میآورند تا مخاطب و مشتری جذب کنند.»
این عکاس سپس از برخورد ابزاری با عکاسان جنگ انتقادمیکند و میگوید: اینکه هر سال همزمان با دهه فجر عکاسان جنگی را میآورند تا خاطراتشان تعریف کنند، برخوردی ابزاری با عکاسی جنگ و کاسبی کردن با آنهاست. به نظر من عکاسی ما هنوز شخصیت پیدا نکرده است؛ در حالی که عکاسی جنگ فرصتی برای عکاسی ایران بود. قبل از جنگ که عکاسی جنگ جایگاهی نداشت ولی پس از آن نگاه خیلی قویتری نسبت به آن شکل گرفت، چراکه تجربههای زیادی با دیدن و ارتباطات به وجود آمد. آن موقع عکاس جنگ در فضایی با حضور امثال آقای کاوه گلستان و بهمن جلالی رشد پیدا کرده و به جبهه رفت ولی بازیگران سیاسی و صاحبان ثروت اجازه ندادند که بچههای ما همانند خودمان از حضور چنین کسانی استفاده و پیشرفت کنند تا شخصیت عکاسیمان شکل بگیرد. به همین جهت عکاسی تنها مورد مصرف قرار میگیرد؛ البته این اتفاق برای دیگر اهالی فرهنگ و هنر نیز رخ داده است. عکاس باید شخصیت داشته باشد، بیشتر عکاسان ما باسوادند و وقتی آنها را میبینم که چه کارهای سطح پایینی انجام میدهند و چگونه با آنها برخورد میشود به شخصیتم برمیخورد؛ البته عکاسانی که در اختیار مسئولان هستند سواد آنچنانی ندارند.
صادقی تصریح میکند: زمانی یک عکاس تنها با احساسش عکس میگیرد و یک موقع هم با بینش و شناخت علمی خود. نسل امروز دارای یک بینش هستند. وقتی که بینش و احساس با هم وارد یک قاب میشوند، یک تحول به وجود میآید که جامعه به آن نیاز دارد. اینکه من و همنسلانم بخواهیم همه چیز در دوران ما بماند خطرناک است. یعنی هر چه جلوتر میرویم، باید بر اساس پیشرفت دنیا، شکوفایی جوانها و روند اجتماعی خود را تغییر دهیم. اینکه بگوییم مثلاً فقط من عکس جنگ گرفتهام و یا تنها من در درگیری با مجاهدین خلق بودهام، ایدئولوژیای است که زندگی در آن جریان ندارد.
صحبت با عکاسان جوان
پس از پایان این بخش از او میپرسیم که اگر در همین لحظه عکاسان جوان در کنار او نشسته بودند دوست داشت چه چیزی به آنها بگوید؟ پاسخ میدهد: متأسفانه چون فضا، فضای خوبی نیست ساختن موضوعات و خلاقیتهای ذهنی در جهان امروز باید از مرز واقعیت عبور کنند و عکاسها بیشتر باید به ذهن خودشان نزدیک شوند و نگاه خود را در کارشان پیاده کنند. حتی از آن قالبهای تکنیکی هم فاصله بگیرند و از کلیشهها دور شوند. چون من و همنسلانم درگیر این قالبها بودهایم و به نوعی برای امنیت و بردگی قدرت عمل کردیم و میتوان گفت گماشته قدرت بودیم.
او ادامه میدهد: به نظر من نسلهای بعد حتی بدتر از عکاسان کنونی خواهند شد. ما عکاسان در همه حوزهها به هم گره خوردهایم. تا زمانی که درباره عکاس و عکس جنگ و ماهیت و ذات آن پژوهش نشود و نسل امروز واقعه جنگ را درک نکنند، عطش ملی و تاریخ ما بیهویتتر میشود و خاصیتی پیدا نخواهد کرد. عکاسی که در جنگ عکاسی کرده و میخواهد شما را به حقیقت یک واقعه سوق دهد، جزئی از بدنه جامعه ماست؛ حال چه بخواهیم چه نخواهیم.
برای این عکاس آسیبهای بدنه اجتماعی از جایگاه خاصی برخوردار است و ملی نگاه میکند. او در همین راستا تصریح میکند: ما به احساس مشترک نیاز داریم که بتوانیم با کمک آن خود را کشف کنیم و از آن به عنوان هویت ملی حفاظت کنیم. غیر از این اگر بخواهیم وارد یکسری موضوعات ابزاری شویم، عکاسی جنگ وارد حالت کلیشهای میشود؛ به عنوان مثال سالها دیدیم که درباره جنگ فیلمهایی ساخته شد ولی کم پیش میآمد که فیلمهای درست حسابی ساخته شود. ولی الآن خانم نرگس آبیار آمده و فیلمهای خوبی را میسازد، چون سالها در بنیاد شهید کار کرده و به واقعیت این داستان رسیده است. اما خیلیها این کاره نیستند و تنها کاسبی میکنند. اتفاقاً آنهایی که خیلی ادعا دارند هیچ کار مفیدی نمیکنند و ضد آرمانهای ملی هستند و فرصت طلبند. من فردی نگاه نمیکنم و عمر خود را کردهام. دوست دارم شرایط مردم بهتر شود. ما همه به هم نیاز داریم و وظیفه داریم که درست کار کنیم.
گفتوگو: نگار ذکایی و پیوند مرزوقی