ماهان شبکه ایرانیان

/به بهانه بزرگداشت صائب/

مهجوری صائب

اگر چند روز قبل از ۱۰ تیر ماه، روز بزرگداشت صائب به محل آرامگاهش بروید و از خیل عظیمی که زیر سایه سقف آن مقبره، مشغول خوردن بستنی، کشیدن سیگار و شکستن تخمه هستند بپرسید: اینجا کجاست؟ بیشتر آن‌ها به شما خواهند گفت: نمی‌دانیم!

مهجوری صائب

به گزارش خبرنگار ایسنا، دور از هیاهوی شلوغی و ترافیک سرسام‌آور اصفهان، در خیابانی به نام صائب، آرامگاهی قرار دارد که خود را از  سر و صدای شهر کنار کشیده.

با قدم گذاشتن در آن محوطه، گویی وارد دنیای دیگری شده‌ای؛ درختانی سرسبز، مادی آبی جاری و آنچه بیش از هر چیز دیگر خودنمایی می‌کند، تندیس چهره‌ای است که آرام و بی‌صدا به نقطه‌ای خیره شده. انگار گلایه دارد از بی‌مهری مردمی که مفاخر خود را به‌مرور زمان فراموش کرده‌اند؛ مردمی که روزها و شب‌ها را بی‌مطالعه تاریخ و گذشته خود سپری می‌کنند و لابه‌لای وقت‌گذرانی‌های بیهوده و دل‌مشغولی‌های بی‌حاصل، بزرگانشان را که بخشی از هویت آن‌ها هستند، در خاک مدفون و در خاطر فراموش کرده‌اند. 

میرزا محمدعلی صائب تبریزی یکی از مفاخر شهر اصفهان، از نامدارترین شاعران صفویه و معروف به  شاه شعر سبک هندی است. اگرچه در سالیان اخیر با بازسازی آرامگاه او، کوشیده شده که یادش از ذهن مردم پاک نشود اما کافی است چند روز قبل از بزرگداشت او به صائبیه سری بزنید و از خیل عظیمی که زیر سایه سقف مقبره او مشغول خوردن بستنی، کشیدن سیگار و شکستن تخمه هستند بپرسید: اینجا کجاست؟

آن‌ها به شما خواهند گفت: نمی‌دانیم!

معماری آرامگاه، حوض و پله‌ها به بهترین شکل ممکن ساخته‌شده‌ اما برای عده‌ای اینجا فقط یک پارک است و بهترین صندلی آن، آرامگاه صائب!

فرورفتگی سنگ‌قبر، که برای آب خوردن پرنده‌ها طراحی‌شده، با بی‌سلیقگی تمام پر از فیلترهای سوخته سیگار است و هیچ‌کس حواسش به صائب و به شعرهایی که روی کاشی‌های فیروزه‌ای مقبره‌اش نوشته‌شده، نیست.

جمعی از بانوان، کنار حوض آرامگاه نشسته و مشغول حرف زدن‌اند، یکی از درد پا می‌نالد، دیگری از گرما. می‌گویم ایها النسوان، از صائب چه می‌دانید؟ به هم نگاه می‌کنند، جوابی ندارند. آنکه روسری‌اش سفید است و مشکی، بالاخره پاسخ می‌دهد: «او تبریزی است، شنیده‌ام عالمی گران‌قدر بوده و مثل علامه مجلسی حاجت زیارت کنندگان را می‌دهد.»

آن‌طرف حوض درست مقابل آن جمع، خانم سالخورده دیگری درحالی‌که زیرچشمی و بی‌صدا به صفحه موبایلش خیره شده، گاه‌گداری با خود می‌خندد. برای او هم صائب ناآشناست فقط می‌داند که در این مکان دفن شده است: «در زندگی مسائل و مشکلات به‌قدری زیاد است که آدم دیگر حوصله ندارد، بداند این فرد که بوده. برفرض هم که بدانم، چه مشکلی از من حل می‌کند؟»

متکدی‌ همواره در حال حرکت است. حاضران را، به امام‌زاده‌ای که در این مکان دفن شده، قسم می‌دهد و از بیماری زن و فرزندش می‌گوید!

جوانی سگش را نزدیک حوض آب می‌آورد. سگ، چشمش به گربه‌ای می‌افتد که زیر سقف آرامگاه نشسته، پارس کنان قصد حمله دارد و به نهیب «داتسی دختر خوبی باش» بی‌اعتنایی می‌کند. صاحب «داتسی» هم نمی‌داند اینجا کجاست، و می‌گوید صائبیه را انتخاب کرده چون خلوت و آرام است.

دو دختر نوجوان دوچرخه‌سوار، با سرعت ملایمی از کنار تندیس صائب رد می‌شوند. یکی می‌گوید: «این کیه؟» دیگری پاسخ می‌دهد: «کلاهش شبیه حافظ است!» کنجکاوی، نگهشان می‌دارد. یکی از آن‌ها اطلاعات نوشته‌شده بر بدنه تندیس را می‌خواند و می‌گوید: این صائب است. دوستش می‌گوید: «صائب کیست؟» شانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «نمی‌دانم» و دوباره سوار دوچرخه‌اش می‌شود.

زوج جوانی دست در دست هم روی سنگ مزار صائب نشسته‌اند. مرد به منظره نگاه می‌کند و زن به مرد. گوشه سمت راست مقبره، سه دختر نوجوان با روپوش مدرسه، مشغول خوردن فلافل هستند. می‌خندند و صائبیه شاد می‌شود. یکی از آن‌ها تکه‌ای فلافل برای گربه پرتاب می‌کند. شناخت آن‌ها هم از صائب در این حد است که تبریزی بوده و اینجا دفن شده، چون به قول خودشان به‌زور تک‌ماده، ادبیات را پاس کرده‌اند!

دختری جوان که تکیه به مزار صائب داده در حال گوش دادن به موسیقی است. برای او اینکه چه کسی اینجا دفن شده مهم نیست. مهم این است که این فضا به او آرامش می‌دهد. او معتقد است که شناخت مفاخر و یا بالیدن به فرهنگ و تمدن دیرین، دردی از مشکلات امروز دوا نمی‌کند و با ذکر ضرب‌المثل «گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل؟» تأکید می‌کند که باید به داشته‌های امروز توجه و برای آینده‌ای بهتر تلاش کرد.

زوج جوان بلند می‌شوند، هوا تاریک شده و در مجتمع فرهنگی صائب بسته است. صائب صدایم می‌زند تا از اصفهان بگوید:

خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم

ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم

نسیم آسا به گرد سر بگردم چارباغش را

به هر شاخی که بنشیند دل من، آشیان سازم

شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او

ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم

ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را

به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم

صلای آب حیوان می‌زند تیغ جوانمردش

چرا چون خضر کم‌همت به عمر جاودان سازم؟

به مژگان خواب مخمل می‌دهد جا جسم زارم را

چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم؟

به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم

اگر بر سنگ بگذارم قدم، ریگ روان سازم

میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما

نمی‌دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم

بلند افتاده صائب آن‌قدر طبع خدادادم‌

که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم.

گزارش: کوروش دیباج، خبرنگار ایسنا منطقه اصفهان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان