در سالروز شهادت حاج مهدی عراقی، سخن از مجاهدات وی را به سالیان دور برده ایم. دوره ای که او در جمعیت فدائیان اسلام عضویت داشت و نخستین مراحل کنشگری دینی و سیاسی خویش را تجربه می کرد. در مقالی که در پی میآید، چهار نفر از یاران و هم رزمان وی در آن دوره، به بیان خاطرات خویش از او پرداخته اند. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقه مندان را مفید و مقبول آید.
در خطر پذیری از همه پیش می افتاد
زنده یاد امیر عبدالله کرباسچیان از اولین اعضای جمعیت فدائیان اسلام و دوستان دیرین شهیدان سید مجتبی نواب صفوی و مهدی عراقی به شمار می رفت. هر چند فرجام همکاری وی با این تشکل، همواره محل گمانه ها و برداشت های گوناگون بوده است، اما این از ارزش خاطرات و گفته های تاریخی او نمی کاهد. کرباسچیان چند و، چون حضور عراقی در فدائیان اسلام را اینگونه روایت کرده است:
«شهید عراقی خصوصیت بارزی که داشت، این بود که همیشه جلوتر از بقیه بود. نه جلو افتادن به منظور جلوه کردن و برتری خواهی، بلکه وقتی خطری بود همیشه جلو بود. مثلاً تظاهراتی داشتیم بر ضد هژیر که شهید عراقی جلو بود، آقای حاج اسدالله صفا پرچم دستش و شهید امامی هم تفنگ یکی از سربازها را محکم گرفته بود! در هر حال ایشان همیشه جزو نفرات اول بود، هم درس می خواند و با عشق و علاقه به مدرسه میرفت و کتاب هایش همیشه زیر بغلش بود و هم موقعی که قرار بود به جلسه ای بیاید، میآمد و یک لحظه هم دیر نمی کرد و هیچ مضایقه ای نداشت از اینکه از خودش مایه بگذارد. ایشان قبل از شهید خلیل طهماسبی، برای زدن رزمآرا داوطلب شده بود و خیلی هم اصرار داشت و از من هم خواست که موضوع را با مرحوم نواب مطرح کنم. گفت خوب نیست من بروم و خودم بگویم. گفتم خوب است که با هم باشیم، چون ممکن است آقای نواب بخواهند سؤال و جواب کنند. گفتم اینکه شما می خواهید اسلحه بیاورید و رئیسالوزرا را بزنید، کار خیلی خوبی است و ما همگی از خدا میخواهیم. خود من روزنامه داشتم، کار داشتم، به مجلس می رفتم و تا دو متری بالای سر رزمآرا هم می رفتم! به شهید نواب گفتم این مردک، دیوانه است. نباید معطل کنیم! شهید نواب گفتند اگر شما بروید، می گویند اینها کفگیرشان به ته دیگ خورده است، چون اسمم سِمتم بود دبیر مؤسس فدائیان اسلام. شهید عراقی گفت آقا من که ته دیگ نیستم، یک آدم همین طوری هستم. گفتم عزیز من! آقای عراقی از این حرفها نزن. درهرحال مرحوم نواب گفتند این کار قبلاً به کس دیگری محول شده و نمی شود آن برنامه را به هم زد. من به آقای عراقی گفتم عزیز من! وقت تنگ نیست و اگر بخواهید همیشه وقت برای مبارزه و جانبازی هست... و اتفاقاً فکر درستی هم کردم. در هر حال بنده خدا در آن مرحله مأیوس شد. این نکته ای که می گویم بسیار مهم است و در جایی گفته نشده است. بعد از بالا گرفتن جدال فدائیان اسلام با مصدق و عهدشکنی های او با فدائیان بر سر اجرای احکام و رعایت قوانین اسلام و پس از زندانی شدن شهید نواب، جلساتی داشتیم و تصمیم گرفته شد مصدق را بزنیم. در آن جلسات من بودم، حاج حسن آقا سعیدی معروف به سعیدالسلطنه بود، مرحوم گل دوست که انسان نابی بود و آقای کیانی و شهید عراقی. آقای کیانی و شهید عراقی از لحاظ سن و سال، خیلی به هم نزدیک و بسیار با هم صمیمی بودند. وقتی موضوع مطرح شد، شهید عراقی به اقای کیانی گفت برای این کار، من همراه شما می آیم! این کار، البته فداکاری خیلی زیادی میخواست. قرار شد مرحومه همشیره بنده و همسر آقای سعیدی، به هوای اینکه می خواهند عریضه ای را به مصدق بدهند، بروند جلوی کاخ گلستان که نخستوزیر هم همان جا بود و مرحوم عراقی و آقای کیانی پایین تر سر پیچ بایستند و پس از گرفتن اسلحه از خواهرها و در بازگشت، او را به جزایش برسانند. آن روزها ماشین ضد گلوله نداشتیم. مصدق که می آید، نمی دانم روی آن شیطنت ذاتی که داشت، از کجا موضوع را می فهمد و با اشاره به راننده، با سرعت از در بیرون میآید و سر پیچ کاخ با چنان سرعتی به طرف راست می پیچد که چرخ عقب از روی نوک پای برادران رد و فریاد کوتاهی شنیده می شود. مصدق که مرگ را در یک قدمی خود می بیند، فرار می کند و می رود به مجلس و در آنجا متحصن می شود که فدائیان اسلام میخواستند مرا ترور کنند! در قضیه نهضت نفت، فداکاری، زندان و مصائب مال دیگران بود، اما قضیه به نام این فرد تمام شد! به هر حال رفت توی مجلس که من تأمین جانی ندارم و بعد حرف مضحکی زد که سوراخ بخاری ها را بگیرید، چون ممکن است اینها از اینجا بیایند داخل! می گفت فدائیان انگلیسی هستند و از این حرف ها! بنده خدا آقای عراقی بعد از این ماجرا اصلاً دیگر نمی خواست مرا ببیند! خانه نشین و داغون شده بود، درست مثل قضیه انشعاب. من هم که نمی توانستم این طرف و آن طرف بروم، ولی بالاخره در ملاقاتی به ایشان گفتم آقا! طوری نشده، شما هستید، او هم هست، جنایتهایش هم که معلوم است. مجلس را نباید تعطیل می کرد که کرد، آن رفراندوم بیمعنی را نباید علم می کرد که کرد، قانون امنیت اجتماعی یا همان یاسای چنگیزی را نباید علم می کرد که کرد، بنابراین چه جای نگرانی است؟ هر وقت خدا کمک کند، کلکش کنده است... شهید عراقی خیلی غیرتمند بود. خلاصه یک جوری روحیه اش را ترمیم کردیم. بعد هم مصدق از مجلس بیرون آمد، مطبوعات از جمله خود ما شروع کردیم به انتقاد کردن از او.»
عراقی دست راست نواب بود
اسدالله صفا را نیز می توان از اعضای دیرین جمعیت فدائیان اسلام و دوستان قدیمی شهید مهدی عراقی دانست. او تا پایان عمر نیز با عراقی رابطه ای صمیمی داشت و پس از شهادت، پیکر او را غسل داد. صفا درباره نحوه آشنایی خود با عراقی و چند و، چون همکاری او با فدائیان اسلام می گوید: «منزل پدر مرحوم حاج مهدی عراقی در پاچنار، زیرگذر قلی بود. دکان پدر من هم حدود 80 سال است که در همان پاچنار است. خانه ما ته کوچه سید وزیر بود. ما با شهید عراقی از زمانی که مدرسه می رفت، آشنا بودیم، اما وقتی بزرگ شد، افتاد در مبارزات. سابقه مرحوم عراقی با مرحوم نواب صفوی از من جلوتر است. منزل آیتالله میرزا احمد آشتیانی هم نزدیک منزل آقای عراقی بود. آقای عراقی یک شب با من سلام و علیک کرد و گفت دوست داری امشب با هم برویم هیئت؟ گفتم برویم... و برای اولین بار برخورد کردیم با شهید نواب، شهید عبدالحسین واحدی، شهید طهماسبی و رفقایی که در اطراف آنها بودند. از آن به بعد با هم بودیم تا جریانات مفصلی که از منزل مرحوم آقای کاشانی شروع شد و بعد تبعید ایشان به لبنان و برگشتن آقای کاشانی و همین طور، تظاهرات و زد و خوردهای دوران مبارزات نهضت ملی ادامه داشت. آخرین بار که ما با آقای عراقی زندان بودیم، 51 نفر بودیم در زندان قصر در خدمت مرحوم نواب صفوی. به جد می توانم بگویم که عراقی دست راست مرحوم نواب بود و وقتی هم جلسه می گذاشتند و پنج، شش نفر جمع می شدند که برنامهریزی کنند، یکی از آنها قطعاً آقا مهدی عراقی بود. نزدیکترین افراد به مرحوم نواب 15، 10 نفری بودیم که شب و روز هم با مأموران رژیم برخورد داشتیم. من بودم و آقای احرار، حاج مهدی و خلیل طهماسبی. خدا رحمت کند شهید نواب را که در آن دوران خفقان، کتابی با دست خط خودش نوشته به اسم حکومت اسلامی و در آنجا نوشته است: «خاندان پهلوی بدانند که در یک شب تاریک یا یک روز روشن همه تان را به درک واصل خواهیم کرد!» خلاصه این کتاب چاپ شده بود و حالا ما مانده بودیم که آنها را چطور پخش کنیم؟ من و آقا مهدی دوچرخه داشتیم و تصمیم گرفتیم کتابها را به آدرس سرتیپها، سپهبدها، رئیس مجلس و وکلا برسانیم. با همان دوچرخه ها به در خانه های همه شان رفتیم و به هر کس که دم در میآمد و کتاب را می گرفت، می گفتیم برو رسید بگیر و بیاور و همین که می رفت رسید بیاورد، می پریدیم روی دوچرخه ها و در می رفتیم! خلاصه یک شبه همه کتاب ها را پخش کردیم که مثل توپ ترکید. دوران عجیب و غریبی بود.»
در زندان قصر با هم متحصن شدیم
زنده یاد حجتالاسلام والمسلمین سید محمدعلی لواسانی از فعالان جمعیت فدائیان اسلام بود که در تجمعات سیاسی و مراسم گوناگون این تشکل، حضوری مداوم و پررنگ داشت. لواسانی مجال یافت که هم در تحصن تاریخی اعضای این جمعیت در زندان قصر و برای آزادی شهید نواب صفوی شرکت جوید و هم از این روی با شهید مهدی عراقی انس و نزدیکی بیشتر یابد. وی بعدها و طی گفتوشنودی در این باره چنین گفته است: «شهید عراقی در جمعیت فدائیان اسلام عضو بود. چون منزل شهید عراقی در کوچه ای مقابل بازار پاچنار بود اصغرعلی حکیمی که دوچرخهساز بود و با ما رفیق بود، هم محله شهید عراقی بود و از این نظر ارتباط پیدا کرده بودیم، اما بیشترین رفاقت ما از تحصن در زندان قصر برای استخلاص مرحوم نواب صفوی شروع شد. در آن دوره گمان نمی کنم وظیفه خاصی برعهده ایشان بوده باشد، تشکیلات مرحوم نواب تشکیلات اداری نبود و هرکس هرکاری از دستش برمی آمد، انجام می داد، منتها رهبری با خود مرحوم نواب بود. در آن دوره هم که نیمچه تشکیلاتی وجود داشت، تنها من بودم که سمتی داشتم، چون مدیر اجرایی روزنامه منشور برادری بودم، یعنی مقالات را جمع می کردم و به چاپخانه میرفتم و مراحل چاپ روزنامه را پیگیری می کردم. مدیریت رسمی آن با سیدهاشم حسینی بود، لیکن عملاً مدیریت آن را من انجام می دادم. در جلسات عمومی هم هرچند مدیر تشکیلات آسید مهدی یوسفیان بود، تقریباً من مدیریت می کردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضای این معنا را نمی کرد و خیلی ها بزرگ تر از من بودند، اما مدیریت های عملی و اجرایی را من انجام می دادم. مهدی عراقی هم وابسته به تشکیلات بود و چیزی که از مهدی عراقی کاملاً یادم هست، موقعی که رفتیم و متحصن شدیم، این است که آشپزی را به عهده گرفته بود. هرچند وقتی من سر گوشت را گرفتم که او قیمه درست کند، انگشت مرا هم برید و صدای من در نیامد! هر وقت از بیرون برای ما روغن و برنج یا مواد غذایی می آوردند، برایمان غذا درست می کرد. یادم هست یک بار به جای دمکنی، لنگ روی در قابلمه گذاشته بود که رنگ قرمز آن پس داده بود به برنج! گاهی هم که مواد غذایی نداشتیم به همانی که داشتیم می ساختیم. این بعد از آن بود که ما به زندان منتقل شدیم، چون در دوره ای که متحصن بودیم، اصلاً جیره غذایی نداشتیم و غذای مان سیب زمینی پخته بود. البته گاهی هم برخی همچون خانواده امانی برای ما مواد غذایی برای پخت غذا می آوردند. نمی شود گفت اینها را به خاطر برادرشان می آوردند، چون برادر حاج هاشم به مرحوم نواب و مسیری که انتخاب کرده بود، اعتقاد داشت. خدایش رحمت کند.»
در ماجرای انشعاب هم به عراقی حق می دهم هم به نواب!
محمدمهدی عبدخدایی دبیرکل کنونی جمعیت فدائیان اسلام و از معدود بازماندگان این تشکل سیاسی- مبارزاتی است. او در باره انشعاب شهید مهدی عراقی و تنی چند از دوستانش از جمعیت فدائیان اسلام چنین روایت و تحلیلی دارد: «مرحوم نواب که از زندان آزاد شد، اعلامیه داد که ما دوران فطرت را آغاز می کنیم، چون اختلافی بین آیتالله کاشانی، مصدق و شاه به وجود آمده و ما از هر دوی اینها ضربه خورده ایم، بدون هماهنگی با هردوی آنها دوران فطرت را آغاز می کنیم. من الان بعد از 50 سال هم به مهدی عراقی و دوستانش حق می دهم هم به نواب صفوی. چرا؟ مهدی عراقی و دوستانش وحشت بسیار عجیبی از حزب توده داشتند، چون بسیار رشد کرده بود. نواب صفوی و دوستانش دست خارجی را در این جریانات دخیل می دانستند. به نظرم میآید که مرحوم مهدی عراقی و دوستانش احساس می کردند که باید از آیتالله کاشانی و در واقع از مجموعه روحانیت دفاع کنند، ولی مرحوم نواب صفوی معتقد بود مرحوم کاشانی یک روحانی پارلمانتاریست است و به مغزش هم حکومت اسلامی خطور نمی کند. به مغز حوزه هم خطور نمی کرد. در آن مقطع به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد...»پس از شهادت رهبر فدائیان اسلام و یارانش، دوستی محمدمهدی عبدخدایی با مهدی عراقی تداوم یافت. عبدخدایی هشت سال در زندانهای تهران و برازجان به سر برد تا دوران محکومیت وی به سر آمد. پس از این دوره، مهدی عراقی به دیدار عبدخدایی آمد و او را به مشارکت در نهضت امام فرا خواند. عبدخدایی پس از سال ها ماجرای این دعوت را به شرح ذیل نقل کرده است:
«زمانی که مهدی عراقی و دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصاً گفتم مال نواب صفوی است تا اولاً: سرنخ را گم کنند و ثانیاً: بدانند که ما داریم آن خط را ادامه می دهیم! به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، می بینید نوشته است که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد! حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد!... همه اینها سمپات فدائیان اسلام بودند و در اعترافات شان اینطور گفتند. خود حاج صادق امانی خدا رحمتش کند، اگر همیشه هم مثل حاج مهدی عراقی در جلسات نمی آمد، اما سمپات و علاقهمند بود. هرندی سمپات بود. اینها اصولاً همان شیوه و روش را اتخاذ کرده بودند. بالاخره ما آقای مهدی عراقی را ندیدیم تا از زندان آزاد شدیم. مرحوم عراقی و همفکرانش تا به مرحوم امام رسیدند، خیلی سنتی فکر می کردند. اینها بیشتر با شیخ ابوالفضل خراسانی، صاحب سفینه النجاه سروکار داشتند که خیلی چیزها را حرام می دانست و خیلی هم مقدس بود. ایشان پیشنماز مسجد کبابیها در انتهای بازار بزرگ، بازار فرش فروشها بود و اینها شیفته او بودند. من هم رفته و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلاً موقعی که مرحوم نواب میخواست از قم نماینده مجلس شود، اینها با آسید هاشم حسینی همکاری و با این کار نواب شدیداً مخالفت کردند، در حالی که ما در فکر بودیم که مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونیت پارلمانی استفاده کند و ما در بیرون کارهای مان را کنیم. چون از مرحوم نواب صفوی فاصله گرفته بودند، می گفتند این وکیل شدنش کفر است. این جریان ادامه داشت تا زمانی که جریان پیمان نظامی بغداد پیش آمد. وقتی نواب صفوی دستگیر شد، اینها یکمرتبه فرو ریختند. ارادتشان به او بیشتر شد، اما احساس ناراحتی کردند که این سید را تنها گذاشتند. شهید عراقی خودش به من گفت من وقتی دیدم مرحوم نواب این طور شهید شد، احساس ناراحتی کردم و در زندان مجبور شدم بگویم که همه این نهضت ها از اوست!
در سال 43 که من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقی آمد دیدن من. درست مثل اینکه همین الان دارد با من حرف می زند، گفت مهدی جان! غریبانه زندان رفتی، ولی حالا که بیرون آمدی، غریب نیستی. همه چیز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بیا. گفتم آقا مهدی دیر آمدی! من می خواهم بروم رکوع و سجود کنم، اگر دو تا شلاق بخورم، همه تان را لو می دهم، خیالت را راحت کنم من دیگر طاقت کتک ندارم! گفت رکوع و سجود یعنی چه؟ گفتم میخواهم بروم زن بگیرم، بچهدار شوم، هشت سال زندان بودم، هیچ کس سراغم نیامد، تنهای تنها ماندم. گفت جریان خیلی مهم است، داریم کارهای مهمی می کنیم... میخواست بگوید چه کارهایی که من گفتم نیستم، طاقت کتک ندارم! آقای عراقی رفت و ما در سال 43 دیدیم که حسنعلی منصور را زدند و آن وقایع پیش آمد. دیگر وارد چنین کارهایی نشدم، منت ها بعد از سال 43 در انصارالحسین، مسجد جلیلی و حسینیه ارشاد نه به صورت سازماندهی شده، بلکه منفرداً میرفتم، مثل بقیه مردم. یک بار هم ما را گرفتند، ولی دیدند جزو تشکیلاتی نیستیم رهای مان کردند. ایشان که از زندان آزاد شد، من به خانه اش در خیابان دولت رفتم. او در میدان خراسان، در دفتر آجر مشغول بود. من در ناصرخسرو لوازم موتور می فروختم و تقریباً کارمند بودم. مهدی عراقی آمد پیش من و گفت جبهه ملی ها در خارج دارند کتابهایی مینویسند و همه نهضتها را به خودشان نسبت می دهند، من یک مقدارش را بوده ام، تو هم یک مقدارش را بوده ای، بیا خاطرات فدائیان اسلام را بنویس، من هم هرچه می دانم، دیکته می کنم. تو قلمت از من بهتر است بنویس، من می فرستم خارج از کشور چاپ شود. این جریان مال سال 56 است.»