به گزارش ایسنا، جعفر طهماسبی از رزمندگان تخریبچی دورن دفاع مقدس با بیان خاطرهای از محرم سال 1363 روایت میکند: هنوز هوا روشن بود که از سرآبگرم سرپلذهاب به سمت «بازی دراز» حرکت کردیم .سه تا خودرو وانت بچههای اطلاعات عملیات و سه تا وانت هم بچههای تخریب و چند خودرو هم بچههای عملیات و ستاد لشکر10 سیدالشهدا(ع) بودند که به سمت بازی دراز حرکت کردیم و به سختی توانستیم خود را به نزدیکی «قله 1150» برسانیم.
دشمن از روی ارتفاعات اطراف بر روی این قله دید کامل داشت. زمین مسطح محدودی بالای قله پیدا کردیم و چند تا پتو پهن کردیم و این حسینیه ما شد. بعضی از فرماندهان میگفتند اینجا جان پناه ندارد. نگران بودند که اگر دشمن تیراندازی کند رزمندگان آسیب خواهند دید اما بچهها اصرار داشتند که مراسم عزاداری بالای ارتفاع باشد.
نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم و مشغول قرائت تعقیبات نماز شدیم. همزمان تیرهای رسام دشمن از روی ارتفاعات مجاور ما به سمت آسمان شلیک میشدند. بعضیها گفتند اینها برای این است که شب اول محرم شب اول سال قمری است جشن گرفتند و بعضی هم نظرشان بود که شلیک تیرها به خاطر ترس از عملیات رزمندگان است.
قبل از عزاداری یکی از دوستان چند جمله از فلسفه قیام امام حسین علیه السلام بیان کرد و بعد من شروع کردم به روضه خواندن و بعد هم سینه زنی ، که یادم است آن شب از حضرت حُر (ع) خواندم و این نوحه را دم دادم:
«من آمدم بر درگهت حسین جان.
تا که شوم خاک رهت حسین جان.
ویی که آمال منی. مستحضر از حال منی
مظلوم حسین جان.»
بچهها سر پا شدند و سنگین سینه میزدند و بعد هم شور حسین جان گرفتیم و در آخر سینه زنی هم شور معروف جبهه را که تازه رسم شده بود خواندم. «قال رسول الله نور عینی...حسین و منی انا من حسینی...حسین جان کربلا...حسین حسین...حسین جان نینوا...حسین حسین...» وقتی بچهها «حسین، حسین» میگفتند صدایشان با برخورد به صخرهها و در تاریکی شب در ارتفاعات میپیچید. انگار روی تمام قلهها سینه زنی برپا شده است. از روی تمامی قلهها از قعر درههای بازی دراز صدای حسین جان به گوش میرسید به طوری که فرماندهان تذکر دادند زود جلسه را تمام کنید. چون نگران بودند این سروصدا به دشمن برسد و ارتفاعات را زیر آتش بگیرند.
اداره سینه زنی از دست من نوحه خوان خارج شده بود و هیچ طور نمیشد بچهها را آرام کرد. تازه از وسط حلقه عزاداری نوحه شور عوض شد و دیدم بچهها میخوانند:«شور شهادت به سرم آمده...کرببلا در نظرم آمده...» و یک صدا فریاد میزنند:«حسین جان زیارت...حسین جان شهادت....» آن شب آنقدر بچهها بر سر و سینه زدند تا از حال رفتند. آن موقع حال عجیبی بود. حتی بعد از اتمام عزاداری بعضیها هنوز گریه میکردند.
فردای آن روز یعنی روز اول محرم وقتی به حسینیه گردان تخریب لشکر10 سیدالشهدا(ع) در سرآبگرم آمدیم. نماز ظهر و عصر دیدیم شهید حاج کاظم رستگار به عنوان امام جماعت جلو ایستاده و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم و بعد از نمازش چند دقیقه صحبت کرد و در آخر صحبتش گفت: «شنیدم دیشب برای عزاداری رفتید بازی دراز. عزاداری تون قبول باشه.اما اگرخدای نکرده اتفاقی میافتاد چی؟! من به فرماندهاتون تذکر میدم که دیگه از این کارها نکنند.»