وجه دیگر شخصیت شادمانی، عشق او به اهل بیت (ع) و علاقهی ویژهاش به حضرت علی اکبر (ع) بود که از ایمانش سرچشمه میگرفت. روایت دلنشین پیش رو به قلم مهدی شادمانی، حکایت یکی از شبهای بدهبستان عاشقانهی او و اهل بیت (ع) است.
این خبرنگار باتجربه ورزشینویس، بامداد 9 شهریور، آخرین روز ذیحجه و شب اول محرم درگذشت.
***
«ماشینها مثل حلقهی زنجیر آهنی به هم چسبیدهاند. سپر به سپر. تا چشم کار میکند ماشین. شب شده ولی هوا هنوز گرم است. همه منتظرند نیم متر جا باز شود با یک نیمکلاچ کمی جلوتر بروند. ساعت ماشین 12 و 10 دقیقه را نشان میدهد. همیشه 10 دقیقه جلوتر تنظیمش میکنم که دیرم نشود ولی امشب کار از 10 دقیقه گذشته. باید همین الان دزاشیب باشم اما در ترافیک اول پاسدارانم. به دزاشیب نرسم، محرم امسال را از دست دادهام. گیج و آشفتهام.
هر سال محرم برای من از شب علیاکبر (ع) شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر (ع) جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبینم. این روضه گیرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگیرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را باید تکاندهنده شروع کرد.
در فلش ماشین، فولدر محرم دارم. تِرکها را یکییکی جلو میروم اما راضیام نمیکند. شروع باید طور دیگری باشد. شروع باید مثل هر سال باشد. روز اول محرم وقتی همهجا عزا شروع میشود، وقتی همهی محلهی تجریش عزادار میشوند و دستهی عزاداری تکیهی پایین به امامزادهها و تکیههای شمیران سر میزند، هنوز محرم من شروع نشده. محرم را باید شب هشتم در تکیهی دزاشیب شروع کنم. شب هشتم با حضرت علیاکبر (ع). اول خیابان فرمانیه جلوی آتشنشانی. همانجایی که نوحهها را در کاغذهای کوچک دست میگیرند، حفظ میکنند و میخوانند تا برسند به تکیه.
دستهی عزاداری تکیهی پایین که در خیابان فرمانیه راه میافتد نه طبل دارد، نه سنج، نه علم هفده تیغه و نه کتلی که روی چرخ ببرند. عزادارهاش با اینکه جوانند بیشتر از اینکه فکر تیپ و قیافه باشند فکر بهترشدن شکل عزاداریاند. چند نفرشان کنار عزادارها راه میروند که خیابان بند نیاید. تکیه هم خوبیاش این است که بزرگ است و میشود خوب چرخید و به سبک «واحدِ شمیرانی» سینه زد. این یک شروع عالی است برای محرم اما من وسط ترافیک لعنتی گیر کردهام.
نور قرمز چراغ ترمزها روی مخم میروند. هربار که خاموش میشوند، امید دارم که ماشینها چند متری جلو بروند اما خاموشیشان فقط چند ثانیه دوام میآورد. نیمساعتی میشود که این زنجیر آهنی بدریخت و بدصدا صد متر هم حرکت نکرده. دلم نمیخواهد نرسیدنم را باور کنم اما وسط این نورهای قرمز و دودهای سیاه، وسط این خفگی کیپتاکیپ ماشینها، امیدی نمیماند. هر سال خودم را رساندهام. باور کردم که میرسم و رسیدهام حتی آن سالی که نگهبان بودم.
شب هشتم، افسر اسمم را در لوح نگهبانی نوشت و کوتاه هم نیامد. شهرستانیهای یگان رفته بودند مرخصی و به من فقط شب عاشورا و تاسوعا را میتوانست مرخصی بدهد. بعدازظهر فهمیدم که شب را باید در یگان بمانم. کنار پادگان حشمتیه، نزدیک سیدخندان. حتی فکرش هم اذیتم نکرد. یعنی از همان اولی که گفتند اسمت در لوح نگهبانی است باور نکردم که شب هشتم محرم میشود آدم در پادگان باشد. راهش را نمیدانستم اما مثل روز برایم روشن بود که شب وقتی در تکیهی دزاشیب میخوانند «اکبر رود ای اهل حرم جانب میدان» من آن وسط ایستادهام، سینه میزنم و اشک میریزم. شاید به خاطر این اطمینان داشتم که دو ماه آخر روزهای آموزشی سربازیام خیلی با خدا گذشته بود. هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشهای از مجلس عزا میرساند دعوتنامه دارد. اصلاً تو بگو گبرِ گبر، بگو لادین، اگر آمد دعوتنامه دارد. پاس اول به من رسیده بود. یعنی باید تا ساعت یازده پادگان میماندم. پستم که تمام شد افسر گشت هم از پادگان بیرون زد. جرئتم را جمع کردم، رفتم سراغ دژبان جلوی در که با هم دوست بودیم. التماسش کردم. دژبان توضیح واضحات داد «تو برای الان برگه نداری، من هم مهر خروج برات نمیزنم. فردای عاشورا بدون مهر خروج راهت نمیدن پادگان. به مشکل میخوری ها.» هول داشت ولی دیدم باید بروم. در را که نمیشد باز کرد. خودم را از پنجرهی دژبانی پرت کردم بیرون و رأس ساعت دوازده، زیر پرچم تکیه، نوحه حفظ میکردم و سینه میزدم.
امسال اما یک جای کار میلنگد. هر چقدر هم که نخواهی باور کنی ساعت ماشین جلوی چشمت دقیقه به دقیقه جلو میرود. از سمت چپ یک 405 مشکی خودش را میمالد به شمشادها و جلو میآید. فرشتهی عذاب است حتماً وسط این جهنم. نمیدانم چطور از مسیری که یک پراید بهزور رد میشود ماشینش را میرساند کنار ماشینم. مردی حدوداً سیوپنجساله است با موهای فرفری بلند. گردنش را مثل اردک بالا و پایین میکند و از پشت فرمان اندازهی سپر ماشینش را میسنجد و جلو میآید. جلوتر از ماشین من جایی نیست که برود اما در همان سپربهسپری فرمان را طوری میپیچد که اگر ترافیک راه افتاد جلوی من باشد. میگویم «چه کار میکنی؟» و جواب میگیرم «داداچ به تو چه؟ مگه خیابون رو خریدی؟ دارم میرم به کارم برسم. حرفی داری؟»
ساعت دوازده و نیم شده و حالا نزدیکیهای اول پاسدارانم. 405 مشکی دو ماشین دیگر را رد کرده و وسط راه فحشهای کشداری را هم حوالهی این و آن کرده. دلم میخواهد بروم، نمیتوانم. نه راه پیش دارم، نه راه پس. اگر بخواهم بروم و برگردم باید به شریعتی برسم که یا بروم بالا سمت تکیهی دزاشیب یا از همت برگردم خانه. اما اول خیابان پاسداران هنوز یک کیلومتر تا شریعتی فاصله است و باید صبر کنم. چه کار کردهام که دعوتنامهام سوخته؟
زندگی من با علیاکبر (ع) جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمیشود جدا شوم. روز عروسیام این را فهمیدم. من و پانتهآ دو سال عقد بودیم. باید یک پولی فراهم میشد و میرفتیم در آپارتمانی مینشستیم که حتی یک واحدش هم آمادهی تحویل نبود. اینقدر همهچیز سریع اتفاق افتاد که شب قبل از عروسی استمبولی استمبولی گچ و خاک را از واحد میبردیم بیرون. یک شب مانده به عروسی پاچهها را بالا زده و گچ و خاک خانه را تِی میکشیدم. مسئول سالن گفت فقط یک روز داریم که شاید رزروش کنسل شود. همه میروند یک وقت خوب را انتخاب میکنند، نیمهی شعبان، مبعث، تولد امام رضا اما من فقط حق انتخاب یک روز را داشتم و آن را هم با خواهش و التماس گرفتم. از دفتر تالار که بیرون آمدم خیلی خوشحال بودم که همهچیز جور شده اما بلافاصله غمم گرفت که چرا نباید روز عروسیام یکی از روزهای مبارک باشد.
دلم میخواست تاریخ عروسیام را با یکی از روزهای مبارک تنظیم کنم. اصلاً اینها به کنار، دوست داشتم وقتی پدرم از عروسی حرف میزند بگوید «پسرم بچهمسلمونه. شب عروسیش رو انداخته شب تولد امام ...» اما نشده بود. تا به خانه برسم کلی به جان خدا غرغر کردم «تو که خوبی، تو که کارای عروسی رو ردیف کردی، تو که خونهم رو جور کردی، تو که مشکلا رو یکییکی حل کردی، تو که خدایی، چرا فکر اینجاش رو نکردی؟» رابطهی من و خدا همینطوری است. همیشه همینطور باهاش حرف میزنم و کارهایم را ردیف میکند. خانه که رسیدم با خودآزاری رفتم سراغ تقویم که ببینم ولادتی نزدیک تاریخ عروسیام هست یا نه. میخواستم یک تاریخ پیدا کنم و حسرت بخورم که چرا روز عروسیام این شد و آن روز نشد. به برگهی تقویم روز عروسیام رسیدم. 11 مرداد 1388 برابر با 10 شعبان 1430. از خوشحالی فریاد زدم و پانتهآ را خبر کردم. بهتر از این نمیشد. عروسیام شب تولد همان کسی بود که محرمهایم را باهاش شروع میکردم، شب تولد علیاکبر (ع).
محرم اما امسال برایم تمام شده. دوازده و چهلوپنج دقیقه است. ماشینها همینطور سر جای خودشان ایستادهاند. سر کوچهی قبلی یک سانتافه افتاده جلویم و دیدم را کور کرده. ترافیک این شکلی آن هم شب غیرتعطیل غیرعادی است. میروم روی تِرک 28، باید همینجا عزاداری کنم. وقت دیگری نمانده. «بدر هاشمیون / میر حیدریون / مهر فاطمیون / آمد از خیمه بیرون» از پشت همان چراغ قرمز خیمه را میبینم. دیدم کور شده اما گوشهام کافی است. بین خیمهها خروش افتاده که او میرود. شبیهترین مردم به پیامبر، «قد و بالا کمال علوی / ماه رعنا جمال علوی» جوانی که تشنه به خیمه برمیگردد و از دست کسی کاری برنمیآید.
عاشورا را میبینم و آشوب میشوم. «لشکر مثل سراب / اکبر تشنهی آب / بابا در تب و تاب / میچکد اشک ارباب» از پشت پردهی اشک بهسختی ماشینها را میبینم. افسری کلاف گرهخوردهی ترافیک را از هم باز میکند. بین بالا و پایین شریعتی مسیر پایین را انتخاب میکنم. ساعت یک است. الان اگر هم به دزاشیب برسم حتماً خانمها ایستادهاند دم در و تو رفتن سخت شده. حتماً آقای جزیی الان واحد شمیرانی را خوانده و سینه زدهاند. وای که چقدر دلم هوایش را کرده.
واحد شمیرانی یک مدل سینهزنی است شبیه به سینهزنیهای جنوبی. با همان ضربآهنگ، فقط کمی سبکتر. فرق اصلیاش این است که در واحد شمیرانی کسی دست به کمر کسی نمیاندازد و به جایش سینهزدن یک دست و دو دست میشود. یعنی یک بار با یک دست سینه میزنند و بار بعدی با دو دست. لابهلای سینهزدن هم وقتی دو دست را روی سینه میکوبند «علی» میگویند. شور واحد شمیرانی آنجاست که نوحه تمام میشود و مداح بدون هماهنگی شروع میکند به خواندن «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا» ضربآهنگ عوض نمیشود اما سینهزنها به جای «علی» فریاد میزنند «حسین».
همهی اینها که تمام میشود نوحهی معروف بچههای محلهی تجریش را میخوانند. نوحهای که همهی نوحههای قدیمی را در خودش دارد. همه آن را حفظند. با عشق میخوانند و سینه میزنند. تکلیفم روشن نیست اشکی که میریزم برای از دستدادن محرم است یا غم علیاکبر (ع). اشک میریزم و پدال گاز را فشار میدهم که زودتر به خانه برسم. همت شرق به غرب خلوت است. حالا که به سمت خانه میروم انگار نه انگار ترافیکی بوده. باید اشک بریزم و از خدا بخواهم که من را ببخشد. باید التماس کنم که باز بهم فرصت بدهد. بدون محرم و شبهای قدر هیچ چیز باارزشی در دنیا ندارم.
موبایلم زنگ میخورد. پشت خط ایمان است. این یک رسم دونفره است بینمان که اگر هر کدام یکی از سه شب آخر را از دست بدهیم، زنگ میزنیم و حالی از هم میگیریم. این بار اما حوصلهاش را ندارم. شب اول که از دست رفته و شبهای دیگر هم حتماً همینطور. ایمان ولکن نیست. قطع میکند و میگیرد. قطع میکند و میگیرد. بهزحمت جوابش را میدهم.
«کجایی بابا؟ نیومدی هنوز؟»
نمیفهمم چه میگوید. میپرسم «چی میگی؟»
«من جلوی آتشنشانیام. جزیی هنوز نیومده. تا یه ربع دیگه میریمها».
گیج میپرسم «مگه مراسم دوازده شروع نشده؟»
«آها تو دیشب نبودی؟ امسال برنامه عوض شده. تکیهی پایین ساعت یک میره دزاشیب».
نمیدانم تلفن را قطع کردم یا نه. ساعت یک و 10 دقیقه است. همت، خروجی مدرس شمال را از دست نمیدهم. میروم ولیعصر، تجریش، فرمانیه. میروم که برسم به تکیهی دزاشیب، شب هشتم، برای علیاکبر (ع).
***
متن بالا روایت دوازدهم از کتاب «کآشوب: بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم»، با عنوان «واحدِ شمیرانی» است. در این کتاب که دو دنباله با عنوانهای «رستخیز» و «زانتشنگان» نیز با همین ترکیب برای آن منتشر شده است، نویسندگان مختلف با دیدگاههای متفاوت دربارهی نسبت خود با محرم نوشتهاند. نشر اطراف که از سال 96 کارش را با انتشار «کآشوب» آغاز کرده، این کتاب را در 208 صفحه منتشر کرده است.
وبسایت نشر اطراف دربارهی این کتاب نوشته است «23 نویسنده در «کآشوب» تلاش کردهاند گزارشی صادقانه و عینی از روضههایی زندگیشده بدهند. مجموعهی کآشوب روایتهای واقعی و مستند از نسبت نسلهای متفاوت امروز با واقعهی سال 61 هجری است».