روزنامه فرهیختگان - عاطفه جعفری: بارها و بارها طی زندگیمان از کربلا، از عاشورا و از امام حسین (ع) شنیدهایم. مراسم عزاداری رفتهایم. گریه کردیم و گفتیم و گفتیم از حسین (ع) و یارانش، اما نقاط زیادی هم از این حادثه مغفول مانده و نگاهی به آن نشده است، در این گزارش سراغ نویسندگانی رفتیم که اثرهای متفاوتی در حوزه کربلا و عاشورا داشتهاند.
از آنها خواستیم از نقاط مغفولمانده و شخصیتهایی بگویند که تا به حال از آنها کمتر سخن گفتهاند و اینکه بگویند چه داستانی و روایتی از کربلا میتواند جذاب و ماندگار و اثرگذار باشد.
داوود غفارزادگان: از نگاه اشقیا هم میتوان قصه عاشورایی نوشت
کتاب «فراموشان» را نوشته و به وجوهی از کربلا پرداخته است که خیلیها به آن نگاه نکرده بودند، سراغش رفتیم تا برایمان از این موضوع بگوید و اینکه چطور میشود در دنیای هنر و داستان از کربلا گفت، ولی تکراری نباشد.
داوود غفارزاده: «ظاهر امر این است که واقعه عاشورا به جهت داستانی، قصهای لورفته است، یعنی وقتی درباره عاشورا میخواهید با کودک، نوجوان، جوان یا بزرگسال صحبت کنید تقریبا همهچیز را درباره آن میدانند؛ کسی که شیعه است از وقتی چشم خود را باز کرده به هر اعتقادی باشد، واقعه عاشورا را شنیده است یعنی در این مساله شناور بوده است.
به جهت هنری به نظر من تنها شیوهای که در نوشتن روی آن تاکید داشته و دارم، این است که زاویه نگاه و منظر خود را عوض کنم و از یک زاویه جدیدتر به واقعه عاشورا نگاه کنم، چون از جهت داستانی، موضوع فراوان نداریم، بلکه نگاه فراوان و متفاوت داریم.
موضوعات اساسی انسانی همانند عشق، خیانت، میهنپرستی و... بسیار محدود است و کار هم شده و بقیه موارد هم زیرمجموعه هستند. تنها چیزی که در این میان برای نویسنده میماند، نگاه نو است یعنی این واقعه را از زاویهای بیان کنید تا کسی که این واقعه را میداند، بتواند از منظر تازهتر به آن نگاه کند و این نگاه در کارهای هنری باعث یک کشف و شهود میشود.
چیزی که در داستان مذهبی خیلی مهم است بهنظر من همین نوع نگاه هنرمند به قضیه است. بهجهت واقعه و خرده روایت، این واقعه آنقدر پر و پیمان و عجیب است و مدتی که کار کردم متوجه شدم، میتوان از زوایای مختلف قضیه را دید. در کتاب فراموشان، به شکلی همین کار را انجام دادم. کتاب را که شش، هفت اپیزود است اغلب با نگاه اشقیا به قضیه نگاه کردم یعنی اینطور نبود که همیشه همهچیز را از چشم یاران امام بگویم.
میتوانید از زوایای مختلف بیان کنید. اینطور نباشد که فقط مقتل بخوانیم. برخی مقتلها هم بهجهت تاریخی زیاد محکم نیستند. ما یکی دو مقتل داریم که بهجهت تاریخی قابل اعتنا و اعتماد هستند. با توجه به اینکه مقتلنویس دروغگو نبوده و اغلبشان عاشق بودند و وقتی مینوشتند قلم دست عشق بود یعنی قلمفرسایی میکردند و به هر شکلی مطلب را مینوشتند و گاهی هم وارد حوزه تخیل و اغراق میشدند.
شاید همینها را اگر تاریخنویس بنویسد آن را دچار اشکال میداند و تخیل را جدا میکند، ولی برای داستاننویس این غنیمت است که این حوزههایی که مقتلنویسهای محترم از تخیل، اغراق و... وارد شدند، در حوزه کار هنری هم قرار میگیرد یعنی از اینها استفاده میکند و کار هنری میسازد. بسیار فراوان است، من در مطالعهای که داشتم دیدم در کوفه آن روز حتی کسانی که توان جنگ نداشتند را بهزور بالای بلندیهایی میآوردند که قرار بود جنگ اتفاق بیفتد که سنگ پرتاب کرده یا فحاشی کنند. تاریخنویسی بود که سعی کرده این قضیه را از نگاه خودش بنویسد نه از نگاه دوطرف، یعنی سعی کرده جانب دوطرف را نگه ندارد.
اگر بخواهیم به واقعه عاشورا غیر از بعد مذهبی نگاه کنیم، بهجهت هنری نیز منبع بیپایانی است که اهل هنر زیاد قدر آن را ندانستند. شما این قضیه را با مصلوبشدن حضرت مسیح مقایسه کنید که چقدر کارهای خوبی در رمان، داستان، سینما، تئاتر و... انجام شده است. علاوهبر این از همه بنمایهها در کارهای نویسندگان غرب استفاده شده است. با توجه به اینکه اغلب اینها مسیحی هم نبودند، ولی خیلی از این مسائل استفاده شده است.
این کمتر برای ما اتفاق افتاده است. یک مشکل اساسی ما این است که دائما نگاه سیاستزده داریم، یعنی نمیتوانیم مسائل را تفکیک کنیم. این اتفاق درمورد دفاع مقدس هم افتاد یعنی نویسنده مسائل سیاسی را مدام در داستان دخالت میدهد و دیگر نمیتواند روایت انسانی از آن دوران ارائه دهد تا قابل ماندگاری باشد. متاسفانه روی مقتلها کار آنچنانی نشده است. درمورد کتب غیر از مقتل هم کاری نشده است چه در متون کهن، کلاسیک و مذهبی و چه در متون فولکلور و عامیانه.
محمدرضا سنگری: ظرفیت دراماتیک قصه شاهزاده حبشه
پژوهشهایی که برای واقعه کربلا و کلا تاریخ دارد، او را به محققی تاریخی بدل کرده است. برایم گفت از شخصیتی که در عاشورا شهید شد و، اما خیلی اسمی از او نشنیدهایم.
محمدرضا سنگری: «این نکته را باید در باب اصحاب حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بیان کرد که اصحاب حضرت از طیفها و جریانهای مختلف و گوناگونی هستند. بین یاران حضرت اباعبدالله (ع) کودک، نوجوان، جوان، پیر، سیاه و سفید از نقاط مختلف جهان اسلام حضور دارند که شهید شدند. برخی از این اصحاب بهشدت ناشناخته هستند و شناخت آنها مستلزم این است که کسی به منابع و ماخذی در باب ایشان مراجعه کرده یا احیانا از طریق صاحبنظران آنها را جستوجو کند.
یکی از این شخصیتها که خیلی شخصیت فوقالعادهای است و کمتر مطرح شده یا شاید اصلا مطرح نشده، شخصیتی به نام نصرابن ابی نیزر است. پدر نصر، ابونیزر است. ابونیزر فرزند نجاشی، امپراتور حبشه یا همان اتیوپی است. در صدر اسلام، نخستین مهاجران، در زمان نجاشی به حبشه پناهنده شدند که رهبر مهاجران حضرت جعفر طیار (ع) -جعفر ابن ابیطالب- بود. ماجرای این مهاجرت و پناهدادن نجاشی به مسلمانان بسیار مشهور است.
نجاشی بعد از اینکه درگذشت، پسرش ابونیزر به قدرت رسید، اما مدت زمان کوتاهی در قدرت بود و کودتا شد و بهسبب کودتایی که اتفاق افتاد، ابونیزر از حبشه گریخت و خدمت امیرالمومنین (ع) آمد. شگفت این است که بعد از مدتی کودتا شکست خورد و به جستوجوی ابونیزر پرداختند تا او را دوباره به قدرت و حکومت برگردانند.
مردم حبشه به مدینه رسیدند و وقتی به او گفتند برگردد، گفت بودن در کنار علی را بر همهچیز ترجیح میدهم و برنگشت. ابونیزر مزرعهای در مدینه داشت که فاصله زیادی با بقیع نداشته و این شخصیت در آنجا مشغول کار بوده است. ابونیزر میگوید یکروز در مزرعه مشغول کار بودم و درحالیکه مشغول کار بودم ظهر گرم و داغی بود، از دور سیاهی پیدا شد و معلوم بود کسی میآید.
درنگ کردم و بعد از درنگی که کردم، آن سواری که به من نزدیک شد، امیرالمومنین علی (ع) بودند. من به استقبال رفتم و حضرت سوال کردند چهکار میکردید؟ گفتم مشغول حفر چاه بودم. حضرت فرمودند غذایی برای خوردن ندارید؟ بسیار گرسنه هستم. من غذایی نداشتم، اما روز قبل مقداری کدو را با پیه شتر پخته بودم و بسیار بدمزه بود.
مقداری را استفاده کرده بودم و بقیه را گوشه یکی از نخلها گذاشته بودم. خجالت میکشیدم به مولا عرض کنم چنین چیزی است که قابل استفاده نیست. هم آن روزی که آماده شد قابل استفاده نبود چه برسد الان که یک روز هم گذشته است. حضرت دوباره فرمود چیزی برای خوردن ندارید؟ گفتم شرمنده هستم، غذایی از دیروز بوده از کدو و پیهشتر که آنجا انداختم.
حضرت فرمود همان را بیاورید. من آوردم و حضرت سه لقمه خوردند و پس از آن که سه لقمه خوردند، چون خیلی چرب بود، دستهای خود را با ماسهها پاک کردند و حضرت فرمود بیل و کلنگ شما کجاست. این غذایی که من خوردم بر من حقی ایجاد میکند و من باید حق این غذا را ادا کنم.
بیل و کلنگ را گرفت و مشغول کار شد. قدری حفر کرد و بیرون آمد، از تمام بدن مولا عرق میچکید. اللهاکبر گفت و برگشت و دوباره مشغول کار شد. لحظاتی بعد آب همانند گردن شتر -این تعبیر را وقتی عرب بخواهد فراوانی آب را بیان کند بهکار میبرد- از درون چاه شروع به جوشش کرد. من بسیار خوشحال شدم. حضرت بیرون آمد و از این آب استفاده کرد و وضو گرفت و دو رکعت نماز بهجا آورد و چاه را برای بهرهگیریهای بعدی به اسم فرزندان ابونیزر گذاشت.
بعدها این ماجرا را ابونیزر برای فرزند خود نصر تعریف کرد و نصر وقتی این سخاوت و بزرگمنشی امیرالمومنین (ع) را درک کرده بود خدمت اباعبدالله الحسین (ع) آمد و همراه ایشان در کربلا حضور داشت. وقتی در صبح عاشورا یاران تیرباران شدند، یکی از کسانی که در مقابل تیرباران ایستاد و جان خود را تقدیم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) کرد این شاهزاده بود.
نصرابن ابی نیزر بود، شگفتا گویی در وجود خود میگفت یا اباعبدالله الحسین (ع) پدرت یک چشمه به ما هدیه کرد من باید ده برابر هدیه بدهم، چون خداوند در قرآن میفرماید هر کس کار خوبی کرد من 10 برابر پاداش میدهم. من که باید رنگ خدایی بگیرم، باید 10 چشمه تقدیم کنم و بدن ابونیزر 10 تیر خورد، 10 چشمه روی بدن او جوشید و این چشمههای جوشان خون خود را تقدیم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) کرد. این شاهزاده در کربلا و این نوه امپراتور اتیوپی یا حبشه یکی از ظرفیتهای دراماتیک است که میشود در فضای هنری بهصورت فیلم درآید.»
وجیهه سامانی: سراغ چرایی واقعه عاشورا برویم
داستان عاشورایی ننوشته است، اما قصههایش ربطی به امام حسین (ع) و کربلا دارند. او درمورد زاویه نگاه نویسنده به واقعه عاشورا میگوید: «ببینید درمورد داستان کربلا شاید خیلی نقاط برایمان هنوز روشن نشده باشد، چطور میشود مردمی که خودشان نامه میدهند و از امامشان دعوت میکنند، بهیکباره، نظرشان عوض میشود و همه دعوت را پس میگیرند و پشت امام را خالی میکنند.
این قسمتها خیلی مهم است. چون درسهایی که میتوانیم بگیریم از این حوزههاست و بهدرد زمان حال ما میخورد. یا مثلا آن قسمتی که امام حسین (ع) میگویند، شکمهای شما از حرام انباشته شده و برای همین نمیتوانید حرف حق را بشنوید. خب این بسیار نکته مهمی است. این کسانی که برای جنگ با امام حسین (ع) رفتند، نماز شب میخواندند، خیلی از اینها پیامبر را به چشم خودشان دیدهاند، اما چطور میشود که نمیتوانند حرف نوه پیامبر را قبول کنند.
همه اینها درسی برای امروز جامعه ماست. فکر کنید امروز چقدر مشکل داریم، همان حرام انباشته شدن که امام فرمودند، الان هم مصداق دارد. بهنظرم این قسمتها برای نویسندگان و بهخصوص در حوزه فیلمسازی باید جدی گرفته شود، چون میتواند اثرگذار باشد. همیشه از نحوه شهادت ایشان و یارانشان شنیدهایم، اما مطمئنا چیزی که مهم است، چگونگی شکلگیری این اتفاق است که مهم میشود، داستان و روایتها میتواند خیلی در این مورد موثر باشد. چرا باید مردم آن زمان به این نقطه برسند که حرف امام معصوم (ع) را نشنوند، اینها نقاطی است که باید به آن توجه کنیم.»
صادق کرمیار: روایتی بنویسیم که به درد رفتار امروز جامعه بخورد
اگر اسم اثر عاشورایی بیاید، آنهم در حوزه داستان ناخودآگاه همه به یاد کتاب درخشان صادق کرمیار، یعنی «نامیرا» میافتند. او برایمان از چگونگی یک داستان اثرگذار عاشورایی اینگونه میگوید: «برای نوشتن داستان درمورد واقعه کربلا باید نگاه نو داشت، ما داریم در مورد واقعهای حرف میزنیم که زمان زیادی از آن گذشته، اما باید نگاه نو در پرداخت به آن وجود داشته باشد. معمولا ما در داستان درمورد شخصیتهایی صحبت میکنیم که یا در آن واقعه حضور داشتند یا اینکه فرصت حضور نداشتند و حوادثی بر آنها گذاشته است.
اما نگاه به کربلا یا نگاه به عاشورا، تنها درصورتی میتواند نو باشد که کارکرد امروزی داشته باشد. کارکرد روز داشتن بسیار مهم است که به درد رفتارهای روز جامعه من بخورد. این میشود نگاه نو به عاشورا و کربلا. ولی وقتی بهگونهای سراغ عاشورا و کربلا میرویم که هیچ تاثیری بر من و رفتارم نمیگذارد؛ درواقع گرفتار یک سطحینگری درمورد حماسه عاشورا شدیم. من اگر در جلسات سوگواری عاشورا شرکت کنم، دروغ هم بگویم، نیرنگ هم در زندگی بهکار ببرم، یعنی درواقع نگاه سطحی و فریبگرایانه نسبت به عاشورا داریم.
اگر نگاه به عاشورا در داستانی روی من تاثیر بگذارد این میشود نگاه نو. اگر نویسندهای بتواند این نگاه را در روایت خودش استفاده کند، به جامعه خدمت کرده است. تنها چیزی که میتواند روایت عاشورا را متفاوت کند، استفاده از سبکهای نویسندگی و شگردهای آن است. آشناییزدایی در روایت واقعه کربلا، کار بسیار دشواری است و کار هر نویسندهای نیست. روایتکردن از عاشورا، چون همهگونه سندیت تاریخی از آن موجود است، بسیار سخت است؛ برای همین کار هرکسی نیست که بتواند نگاه نویی داشته باشد.
سه نمونه از قصههای دراماتیک عاشورا
شخصیتهایی در واقعه کربلا حضور داشتند که شاید کمتر از آنها شنیده باشیم. در این بخش تنها بخشی از زندگی سه شخصیت مرتبط با واقعه کربلا را آوردهایم. روایت این سه شخصیت تاریخی، ظرفیت پرداخت روایی دارند.
مسروق بن وائل
مسروق بن وائل حضرمی، از نیروهای سوارهنظام لشکر عمر بن سعد در واقعه کربلا است که روز عاشورا به انگیزه بهدست آوردن سر امام حسین (ع) در پیشاپیش سواران لشکر عمر سعد حرکت میکرد. اما پس از مشاهده صحنه برخورد «ابن حوزه» با امام حسین (ع) و جریان مرگ او، میدان نبرد را ترک کرد. مسروق، جریان برخورد ابن حوزه با امام حسین (ع) و چگونگی مرگ او را چنین گزارش میدهد: «من جزء نخستین سوارانی بودم که سوی حسین روانه شدند، با خودم گفتم جزء جلوتریها بروم شاید سر حسین را به دست آرم و به سبب آن به نزد ابن زیاد منزلتی بیابم.
چون پیش حسین رسیدیم، یکی از جماعت به نام ابن حوزه پیش رفت و گفت: «حسین میان شماست؟» حسین خاموش ماند و ابن حوزه بار دوم این سخن را گفت، حسین همچنان خاموش ماند و، چون بار سوم گفت، حسین گفت: به او بگویید: بله، این حسین است چه میخواهی؟ ابن حوزه گفت: «ای حسین، خبردار که سوی جهنم میروی.» گفت: «هرگز، سوی پروردگار رحیم و توبهپذیر و درخور اطاعت میروم.» آنگاه گفت: «تو کیستی؟» گفت: «ابن حوزه.» پس حسین دو دست برداشت چنان که سفیدی زیر بغل او را از بالای جامه بدیدیم، آنگاه گفت: «اللهم حُزه الی النّار.» ابن حوزه خشمگین شد و خواست که اسب سوی وی تازد، اما میان وی و حسین نهری بود. پای وی در رکاب بود و اسب با وی برجست که از آب بیفتاد. پای و ساق و ران وی جدا شد و نیم دیگرش در رکاب بود.»
ضحاک بن عبدالله
ماجرای «ضحاک بن عبدالله» در نوع خود بینظیر است، او تا دقایق پایانی حماسه عاشورا در کنار امام شمشیر زد و شماری از لشکریان خصم را از پای درآورد و از نزدیک شاهد صحنه مظلومیت خاندان رسالت بود، اما در آخرین لحظه خود را از فیض شهادت در رکاب سالار شهیدان محروم ساخت! ضحاک از مکه تا کربلا، همراه امام حسین (ع) بود. ضحاک به امام گفته بود: «تا آنجا از شما دفاع خواهم کرد که دفاع من بهحال شما مفید باشد، در غیر این صورت در جدایی از شما آزاد خواهم بود، امام نیز پذیرفت.»
روز عاشورا که فرا رسید، وقتی ضحاک دریافت خطر جدی است. اسبش را که خیلی دوست میداشت و در خیمهای پنهان کرده بود برداشت و از صحنه کربلا گریخت. گروهی از سربازان کوفی او را تعقیب کردند، ولی با پادرمیانی بستگانش آزاد شد. ضحاک که صحنههای دلخراش کربلا را دیده بود، برای مردمی که در کربلا نبودند، ماجرای عاشورا را روایت میکرد.
ام وهب بنت عبد
این خانواده سهنفره از عشایر مسیحی بودند و هنگامى که کاروان امام حسین (ع) در مسیر خود به سوى کوفه، به سرزمین ثعلبیه رسید، با اهلبیت پیامبر اسلام آشنا شدند. نام مادر خانواده «قمر» بود، پسرش «وهب» و تازهعروسش «هانیه». وهب پس از این آشنایی، بهدنبال سالار شهیدان رفت تا به قافله یاران او ملحق شود.
روز عاشورا که رسید، وهب به میدان رفت و با دشمن جنگید و سرانجام اسیر شد. عمر سعد به او گفت: «چه شکوه و رشادت سختى داشتى!» سپس دستور داد گردنش را بزنند و سرش را به سوى لشکر امام حسین (ع) بیندازند. مادرش قمر سر او را گرفت و به آغوش کشید. سپس سر را به سوى دشمن انداخت؛ یعنى ما متاعى را که در راه دوست دادهایم، پس نمىگیریم. آنگاه عمود خیمه را کشید و به جنگ دشمن شتافت، امام او را به خیمه برگرداند.
هانیه خود را بر سر پیکر شوهرش وهب رسانید، درحالى که خون پیکر پاک او را پاک مىکرد، مىگفت: «بهشت بر تو گوارا باد!»
شمر به غلامش به نام رستم گفت او را بکش. رستم عمود آهنین بر سر آن نوعروس زد، هانیه نیز در کنار شوهر، شهد شیرین شهادت نوشید و بهعنوان اولین زن شهید کربلا، بر سکوى پرافتخار شهادت ایستاد.