هفتهنامه چلچراغ - سهیلا عابدینی: بهمناسبت سالمرگ اخوان عزیز یادی از او در دلمان به فریاد آمد. کتاب یادنامه او را با عنوان «باغ بی برگی» ورق میزنم. بیشمار دوستان و دوستدارانش از او و برای او و به یاد او نوشتهاند.
یکی از بلندترین متون، نوشته ابراهیم گلستان است. شرح دوستی 34 ساله را با حسی از صمیمیت و صراحت به رشته تحریر درآورده است. برای گفتگو با ایشان ایمیلی میفرستم و در ادامه قراری به شرح زیر در اسکایپ تنظیم میشود که صحبتهای پیش رو حاصل آن است.
آقای گلستان در میان حرفهایش میگوید «در همین گفتگو خیلی مسائل هست که میتوانستم بگویم جلوی خودم را گرفتم که نگویم. مسائلی که مربوط به اخوان نبود، ولی در حاشیه زندگی او پیش میآمد.»
آقای گلستان برای شروع گفتگو من محتاج مقدمهای هستم که میخواهم شما بفرمایید. از اخوان هرچه به حافظهتان میآید، اگر بخواهید بگویید چه میگویید؟
من میگویم اخوان شاعر خیلی خوبی بود. آدم خیلی خوبی هم بود. آدمی بود که درس فنی خوانده بود و یک انضباط فنی در کارش و در فکرش رفته بود. تمام مدتی که برای من کار میکرد، نسبت به دیگران از منظمترین کسانی بود که با من کار میکردند. آدم خیلی منظمی بود.
اخوان از معدود آدمهایی است که شما از ایشان خیلی تعریف کردید، جایی گفتید «من شادم از اینکه در دورهای زندگی کردم که مهدی اخوان شعر میسرود».
خب، من حرف درستی زدم. ببینید فرق هست بین شعر و نظم. شعر یک حرکتی درش هست که البته در نظم هم میتواند بیاید، ولی فرم عروضی داشتن، قافیه داشتن، ریتم و وزن داشتن یک حرفی را شعر نمیکند. در اخوان شعر شعله میکشید. به این خاطر من این حرف را گفتم. تا آن وقتی که او شعر میگفت من دو نفر را به یقین میشناسم از آنهایی که مدرن شعر میگفتند و دو، سه نفر که گاهی شعر خیلی خوب میگفتند. در شعرهای اخوان که نگاه میکنید غزل 3، یا «تراای کهن بوم و بر دوست دارم» یا آن اولش که مرا ناک اوت کرد «زمستان».
در شعر، اشخاص دیگر شعار میدهند، مشت گره کردهاند هاها میکنند و در کار و زندگیشان هم حقهبازی و تقلب بوده. خب، هم اخوان از نردبان بالا میرفته، هم آنها خودشان را از بالا پرت میکردند پایین و نمیرفتند بالا و این تفاوت ارتفاعی آدمی مثل اخوان و بقیه و خیلی از بقیه همین است. یک مقداری به خاطر غلط فکر کردن، غرضورزی و بد زندگی کردن دیگران بوده و یک مقداری هم به خاطر خوب بودن اخوان. همه اینها به عاطفه من و به درک من مربوط میشود. وقتی هم اخوان مرد، من خیلی خیلی متأسف شدم.
شما در بخشی از مقالهای که در کتاب «باغ بی برگی» نوشتید، اخوان را یکی شده با کار و شعرش تعریف کردید. منِ مخاطبِ امروزی استنباطم این است که شناخت شخصیت و رفتار و علایق و سلایق شاعر به شناخت شعرش هم کمک میکند.
برای همه همینطور است. آدمهایی هستند که حقهبازی میکنند، آدمهایی هستند که دروغ میگویند، آدمهایی هستند که ادعای ذهنیت و فلان میکنند، ندارند. در نتیجه روی خط دیگری میروند، در سطح دیگری جا میافتند. ضمناً همهاش در اثر زحمت خود اخوان برای کارش نبوده که این مقام را پیدا کرده. یک مقداری هم به خاطر پایین رفتن اشخاص دیگر بوده. من یک رفیق خیلی خوب داشتم که زودتر از اخوان هم شعرهای خوب میگفت، فریدون توللی.
اگر دقت کنید در حرفهایی هم که به صورت نثر زده، شعله شعر فراوان است، اما خب، دقت نکرد به حالت روحی خودش. خرده خرده رفت. اخوان هم ممکن بود برود شاید هم یک مقداری رفته بود. خیلی مشکل است که آدم صفات اصلی خودش را درک بکند، ارزیابی بکند و آنهایی را که خوب است، نگه بدارد. اخوان با همه مسائلی که در زندگی داشت، این کار را داشت میکرد. مقداری این کار را میکرد، نمونهای نبود برای این کار.
من فقط یک نفر دیگر را میشناسم که واقعا تمام وجود خودش را بخشید به کار خوب کردن، در زمینههای مختلف فکرهای درست کردن. توانایی داشت بیاید بیرون و مسلط بشود به خودش به اطرافش و مهمترین آدمهای مملکت را ببیند و بهشان محل سگ نگذارد. اخوان هم این تیپی بود، ولی به حد علو آن یکی دیگر نرسیده بود، چون امکانش برایش وجود نداشت. تا آن جایی که پیش میآمد، این کار را میکرد.
در شعرهای اخوان ملیتگرایی خیلی به چشم میخورد، آیا علاقهای که عوام و خواص به شعر اخوان دارند، به دلیل تاثیر همین عنصر ملیتگرایی است؟
ملیتگرایی هر کسی را در حد خودش باید شناخت. اشخاصی که به خاطر این مسائل به اخوان گرویدند، ممکن است اشتباه کرده باشند. ممکن است همان ملیت را بد فهمیده باشند و یک جور ملیت دیگری را با این ملیت مخلوط کرده باشند. من اخوان را در این زمینههایی که حرف میزنم به ملیتگرایی خودم، به آن جایی که به ملت خودم و به تاریخ ایران علاقهمند هستم، در آن حد میشناسم.
آن ملیتگرایی مقالهای، ملیتگرایی فاشیستی، ملیتگرایی اینجوری ندارم. ملیت برای من مردم هستند که در یک محوطه تاریخی فرهنگی زندگی میکنند. خیلی مشکل است که ما در یک گفت و گوی کوتاهی بتوانیم این محوطهها را معین کنیم و اشخاص مختلف را در این محوطهها بگذاریم. برای همین باید از خیلی مسائل تربیتی، فکری، ژنتیکی و نسلی برای همه آگاه باشیم و همه را با همین اندازهگیریها اندازه بگیریم و بشناسیم.
تازه در همان اندازهگیریها هم ممکن است اشتباه بکنیم. اینجوری همه را با این لغت تقسیمبندی نکنید. بله، اخوان سحر شده گذشته تصوری خودش بود. ما هیچ نمیدانیم آن گذشتهای که فرض کنید در شاهنامه بیان میشود، واقعاً وجود داشته یا به کمک اندیشههای همین ملیتگرایی فردوسی اینطور از آب درآمده. وقتی میخوانیم بعضی از حرفهای فردوسی از این حکایت میکند که دستکم از طرف آن آدمی که حرف میزند، دارد این را میگوید، همان جمله معروف «چو ایران نباشد تن من مباد/ بدین بوم و بر زنده یک تن مباد». خب این به کلی پرت است، یعنی در حقیقت اگر قرار باشد که بدین بوم و بر زنده یک تن نباشد، خب، چنگیز خان هم همین کار را کرد، تیمور هم همین کار را کرد، آغامحمدخان در گرجستان که آن وقت ایران بوده، همین کار را کرد، همهاش غلط بوده. «چو ایران نباشد تن من مباد». واقعا درست نیست. اگر خیلی عاشق ایران هستی، با تن خودت ایران را درست بکن، مواد نگو برایش.
این حرفهای شدید اینطوری باید سبک سنگین بشود. بایستی با ابزار زندگی امروز قیاس بشود و در حد ابزار امروزی بگوییم که ایران میتواند باشد، نمیتواند باشد، اصلا ایرانی که الان هست، همان ایرانی است که در شاهنامه فردوسی میبینید؟ در شاهنامه فردوسی از بویراحمدی خبری نیست، ولی از آن نقطههای خیلی دور دور تاجیکستان امروزی خبر هست. آیا تاجیکهای امروزی که نسل خیلی بعدی ایرانیهای آن روزی هستند، ایرانی هستند؟ قبول دارند؟ میخواهند؟ نه، اینجور نمیشود. ما در طول تاریخ دچار تحول میشویم و تحول ما نتیجه کار ما، ابزار تولیدی ما، فرم زندگی ما و اینهاست دیگر. یک فرمول کلی نمیشود گفت. ایرانی که الان هست، ایران 50 سال پیش نیست.
ایرانی که 20 سال دیگر خواهد بود، که تشکیل میشود از بچههایی که الان 20 ساله هستند. این بچههای 20 ساله الان 20 سال است که در تعلیم و تربیت غلطی به عقیده امروزی من دارند رشد میکنند، خب اینها وقتی 40 ساله میشوند، همین طور میمانند؟ همین حرفها را خواهند زد؟ همین کارها را خواهند کرد؟ یک آبستره مطلق همیشه ماندنی وجود ندارد. بایستی مطابق آنچه فکر روز هست، قضاوت کرد، دید و بررسی کرد.
آقای گلستان شما هم قبول دارید که برای اخوان و در شعر اخوان اصل کار آدم بوده، نقطه مقابل ایشان نیما که اصل کارش طبیعت بوده به نوعی.
من عقیده ندارم که نیما این جور نبود. نیما مطلقا اینجوری بود. حالا اگر آن لحظهای که شعرش را گفته و آن شعر در اختیار شما هست، آن شعر را که به نمایندگی تمام عمرش نگفته. فرض میکنیم در آن لحظهای که شعر میگفته، به فکر سوادکوه و همان منطقه زندگی خودش در کوههای مازندان میافتد. آنجوری حرف میزند. نیما مطلقاً طرفدار آدم است. نه فقط به خاطر این که برادرش کمونیست بود و این هم میخواست همان کار را بکند. درست است که نیما مناظر طبیعت را میگوید برای شما، ولی منظره طبیعت را برای آدمهایی که آنجا هستند میگوید و مطلقسازی کوههای مازندران نیست.
مضحک است اگر من و شما بخواهیم فکر کنیم که ما هم اینجوری هستیم. خب، ما اینجوری نیستیم. فرض کنید که من اهل شیراز هستم، میخواهم به یاد شیراز بیفتم، طبیعی است که منظرههای اطراف شیراز در نظرم میآید، ولی منظرههای اطراف شیراز نیست که مورد علاقه عجیب و غریب من به ایران باشد. اصل کار رابطه با آدمهاست. الان که من دارم با شما حرف میزنم، با کسی حرف میزنم که در محوطه امروزی همین نقشه جغرافیای ایران امروز بزرگ شده و دارد حرف میزند. ما در یک محیط فرهنگی فارسی زبان داریم حرف میزنیم. خب، این خیلی فرق میکند که ما یک مرتبه مطلقسازی بکنیم و بگوییم که ایران همین نقشه جغرافیایی است که ته مانده همان چیزی است که روسها از ما قاپیدند و حالا نسل آدمهای آن روز در آنجا زندگی میکنند و کارهای مضحک میکنند.
این که تمام اشعار نظامی را به ترکی ترجمه کردند و اصلاً اسم شعرهای زبان نظامی که فارسی بوده، نیست، چون نظامی اهل گنجه بوده، در نتیجه باعث افتخارشان هم هست و شلوغ هم میکنند، ولی باید کسی بداند نظامی این حرفها را که میگویند به این زبانی که الان گفته میشود، نگفته. اصلاً شاید این زبان را نمیشناخته، اصلا این زبان نبوده آن وقت. در دنبال این حرف عدهای هم پیدا شدند که گنجه را یک جایی نزدیک قم دانستند. خب، مزخرف میگویند، اهل آنجا نبوده. اهل گنجهای که در وسط قفقاز است بوده.
ولی این کار مضحکی است که آدم بیاید تمام شعرهای فردوسی را ترجمه بکند به یک زبان امروزی آن محل و بگوید این شعرهای اوست. یا تخت جمشیدی که ما این همه داریم به آن افتخار میکنیم، اصلاً باور کردنی نیست که این را معمارهایی که در فارس دنیا آمدهاند، از آثاری که در فارس بوده، بهره فکری گرفتند و این ساختمانها را ساختند. حالا اگر که تفکر آدمهای آن روز آن آثاری را که دیده بودند، بزرگ کرده و به این صورت درآورده، یک چیز دیگر است. یا وقتی آنهایی که کوروش کبیر راه افتاد، صاحب یک تمدن وسیع شامل ریاضیات و فلسفه و معماری و شعر و فلان باشد، نبودند.
بیابانگرد بودند. این بیابانگردی و چوپان بودن تا 500 سال بعد از کوروش کبیر هم ادامه داده میشود. اینها تحول پیدا کرده بودند، آدمهای دیگری شده بودند، تمدن تازهای ساخته شده بود. همه اینها را باید در نظر گرفت. با انتراعی کردن اینکه بگوییم ایران این است نه، ایران این نیست. ایرانی که در دوره احمدشاه بود، اصلاً ایرانی که 20 سال بعدش بود، نیست. آدمی که از مازندران آمده بود بیرون و قزاق بود و در قشون بود شما دقت بکنید یک عکسی هست که رضاشاه را به صورت مهتر زن سفیر هلند در تهران نشان میدهد. این 20 سال بعد خودش را جانشین کوروش کبیر کرده بود. خودش مهم نیست، ولی کاری که کرده بود، حرفهایی که میزد، مخالفانی که کنار گذاشته بود.
این آدم معمار نبود، ولی پل ورسک را درست کرد، داور را سرکار آورد. وقتی هم که داور برای پول درآوردن غله گندم ایران را فروخته بود به آلمانها و نمیتوانست ندهد، رضاشاه حقش بوده که اوقاتش تلخ بوده، ولی این حقش نبوده که اوقاتش اینقدر تلخ بشود که به داور بگوید برو بمیر و این از ترس اینکه باز دومرتبه او را حبس بکنند، برود خودش را بکشد. تمام این جزئیات را باید تماشا کرد. هیچکدام این چیزها را شما نمیتوانید آبستره بکنید و مطلق نگاه بکنید. دقت بفرمایید به لغتهایی که مرسوم هست، دلبستگی و توجه مطلقِ تکان نخورنده پیدا نکنید.
برای شعر اخوان شما میگویید عروض کافی نیست، شرف باید، انسانیت، نجابت و بعد هم تسلط به کلمه و آهنگ. آیا این معیار را برای شعرها و شاعران دیگر هم میشود به کار برد؟
این معیاری نیست که من برای او انتخاب کردم، این فکری است که برای هر آدمی میشود گفت. یک بقال هم که در پاچال دکان خودش ایستاده، باید شرف داشته باشد، باید درست حرف بزند، باید فکر درست بکند. این فقط مربوط به اخوان نیست. حتماً اخوان صفات بد هم داشته، نمونه انسان کامل که نبوده. این چیزهایی که من برای اخوان شمردم، به عنوان آدمی که درست هست، شمردم.
شما هم باید همینطور باشید، من هم باید همینطور باشم. من به این جهت به اخوان علاقهمند هستم که نمونه این حرفها بوده. اشخاصی را هم میشناسم که آنها هم شعر میگفتند، آنها هم برای خودشان عروض را بهکار میبردند، یا اصلاً یکجور دیگر میخواستند بگویند و میگفتند، ولی چرت میگفتند. هم چرت میگفتند و هم افعال و کارهایشان درست نبود. رفیق خیلی عزیز من که یک بار هم اسمش را آوردم، فریدون، ما با همدیگر خیلی رفیق بودیم، همشهری، همکار و همه چیز. یک روز بعد از این که ناهار خوردیم، فریدون نشسته بود تریاک میکشید. درست است که از تریاک کشیدن هیچوقت خوشم نمیآمد و هیچوقت در عمرم اصلا مزهای از تریاک حس نکردم.
آن روز دیدم فریدون ناهار که خوردیم، رفت تریاک کشید، حالت خماری پیدا کرد و یکوری افتاد و از دهانش آب راه افتاد. از دهان همه آب راه میافتد، ولی این برای من ناراحت کننده بود که فریدون که میتواند «التفاصیل» را درست بکند، آنجور زبل باشد در ذهنش، حالا خودش را اینطوری کرده و افتاده. من از آن به بعد دیگر نتوانستم ببینمش.
اگر در حال عادی بود، میرفتم میدیدمش. ولیکن این رفیق خیلی خوب من بود؛ رفیق خیلی برجسته و خوش بیان من بود که او را به این حالت فلاکت دیده بودم. رفیق دیگری هم داشتم که با هم بودیم. من وقتی میخواستم دم و دستگاه فیلمبرداری را راه بیندازم، میدانستم که بایستی دستگاه اداری را هم اداره بکنم. هر چه نگاه کردم، فقط او را پیدا کردم و گفتم بیا این کار را بکن. فکر کرد و جوابی داد که هنوز بعد از سالهای سال، شاید بیشتر از 40 سال باشد که مرده، ولی جوابش در مغزم میخورد، گفت: «گلستون من گرفتارم. من گرفتارم گلستون.» همین الان که دارم برای شما اظهار ضعف او را، اعتراف به گرفتاریاش به مواد مخدر را تعریف میکنم، خودم حس میکنم که صدام گرفت.
حس میکنم که دارم گریه میکنم به حال او. همین آدم بود که پیغام برایم آورد فلان کس میگوید تو همه کارها را کردی، ما این کار را میخواهیم برای تو بکنیم. میخواهیم این مقام را به تو بدهیم. من وحشت کردم و گفتم من اصلاً این مقام را نمیخواهم. رفتم به یک رفیق خیلی خیلی خوب دیگرم گفتم مهدی من این کار را نمیخواهم بکنم. گفت البته که نباید بکنی، ولی نمیتوانی نکنی. بهترین کاری که میتوانی بکنی، این است که ول بکنی بروی. برو، از ایران برو. تو را نگیرند که این کار را بکن، آن کار را بکن. اگر هم بگویی نه، نمیکنم با تو مخالفت خواهند کرد.
من هم این کار را کردم و رفتم. آدم باید یک مقداری مسلط باشد به خودش. این مثالی که برای شما گفتم، برای تایید فکر خودم بود. اگر میخواستم پز بدهم، توضیح بیشتری میدادم که شما بدانید که بود، چه کار بود، چه جوری بود... فقط بگویم که آدم باید مقاومت داشته باشد. مقاومت هم درباره قضاوت خودش، قضاوت خودش را تا حدی که برایش میسر است، درست کند.
اخوان در آخرین سفری که داشت، شما کتاب یک مولف گمنام را با عنوان «با تشنگی پیر میشویم» به ایشان میدهید. شعری از آن میخوانید که تحت تاثیر قرار میگیرد و بدون ادعا نظرش را میگوید. این سلیقه شاعر را در روزهای آخر عمرش برای جوانهای امروز چطور توجیه میکنید؟ اینجور اظهارنظرهای صادقانه و قضاوت عادلانه وقتی که اشخاص در جایگاه تثبیت شدهای هستند، سخت است، نیست؟
بله، همین است. این که بگوید من هاهاها ابرمرد هستم، از این چرت و پرتهایی که درباره بعضی دیگران میگویند، نگفت و نبود. این که من میتوانم ابرمرد هم باشم، ولی دزد هم باشم، من میتوانم ابرمرد هم باشم، ولی میتوانم اعضای بدن خودم را فدای اعتیاد خودم بکنم، من میتوانم ابرمرد هم باشم. اینجوری حقهبازی هم بکنم. اخوان این کار را نکرد.
اشخاصی بودند که این کار را میکردند و شعر خوب هم نگفتند. تمام مشتهای گره کرده و فلان و از این حرفها که به درد عمه من میخورد، به درد چیزی نمیخورد. فکر کنم در تهران این شخص کتابش را آورد پیش من و من خودش را دیدم. نمیدانم آن شخص الان چه شده، به چه روزی افتاده، هست یا نیست. به هر حال اخوان اینجوری بود که هیچ فکر نکرد که این آدم اینجوری است، آنجوری است، من شعرش را نمیخوانم.
در میان اشخاصی که شعر گفتند، نصرت رحمانی فوقالعاده است شعرهایش. اصلاً چیز عجیبی است، ولی هیچکس اسمش را نمیآورد، ولی بعضی از چاخانها را اسمشان را میآوردند. خب بیاورند به من چه! شما از خورش سبزی بدتان میآید، من از خورش فسنجان خوشم میآید، نمیتوانیم سر یک سفره بنشینیم؟ باید بنشینیم دیگر.
زمانی که اخوان با شما کار میکرد، یک جنگ بزرگ شعرخوانده، فراهم شده بوده در حدود 10، 12 ساعت از شعر فارسی از آغاز که بر نوار ضبط شده، برای دانشگاه لیدن هلند، با صدای اسداله پیمان، اخوان، فروغ و شما اطلاع دارید این را کجا میشود پیدا کرد؟
الان هیچ چیز از کارهایی که من در تهران کردم، دستم نیست. 43 سال مجموعه روزنامه پدر من، که هیچ مجموعه مهمی هم از لحاظ ادبیات و چاپ و فلان نیست، در حد روزگار آن دوره است، از دست من خارج شده. تمام کلکسیون نقاشیهای من به باد فنا دارد میرود، یعنی رفته حتی. آن کسی که این کار را کرده بود، از هلند آمده بود و من پیگیر این کار نبودم، ولی واقعاً اگر کسی دنبالش برود و بخواهد پیدا کند، حتماً میتواند آن جنگ را پیدا بکند. حُسن آن جنگ به پهلوی هم بودن شعرهای انتخاب شده است.
آن شعرهای انتخابی را هم کسانی که نزدیک من بودند، انتخاب کرده بودند، یعنی فروغ و اخوان. نمیدانم الان با آن صدا و با آن فرم باشد یا نه. آن هلندی که این کار را کرد، اگر باشد که او بهتر میداند و اگر نباشد، شاید در کتابخانه آن دانشگاه هلندی بشود پیدا کرد. متاسفانه من خودم هیچ کدام از این کارها را نمیتوانم بکنم. الان بیشتر از هشت ماه است که تقریبا از خانه خودم و از اتاق خودم بیرون نیامدم. تمام منظره قشنگ طبیعت را از پشت شیشه پنجره نگاه میکنم.
نمیتوانم بروم هلند و دنبال این کار بگردم. اما هر کسی که نفس سالمی داشته باشد، علاقه به این کار داشته باشد، دنبال این کار برود، حتما میتواند پیدا کند، یا اقلا میتواند مشخص کند که این مجموعه هست یا نیست. متاسفانه هم اخوان مرده، هم فروغ مرده، هم پیمان مرده، هم این آقایی که از ایران رفت هلند و بعد برگشت ایران و سردبیر کیهان شد، نیست دیگر. ولی قاعدتاً فرنگیها نگهدارنده اینجور چیزها هستند. حتما به یک نحوی از انحا میشود این را مشخص کرد که هست یا نه.
آقای گلستان، تفاوتهایی جدی در کار و زندگی و علایق شما و اخوان وجود دارد، ولی یک دوستی 30 و اندی ساله، صمیمت زیاد، همکاری در برخی کارها... درباره چگونگی این دوستی و تداوم آن بفرمایید.
نمیدانم چطوری میتوانم توصیف بکنم دوستیای که داشتم. چند سال میشود؟ اخوان از همان مجلهای که شعرش در آن بود، همراه کسی به اسم حسین رازی به من معرفی شد. بعد هم اینکه خب، یکی قدش کوتاه است یکی بلند، یکی زن است یکی مرد، یکی چاق است یکی لاغر، اینها چه ارتباطی به حسیات و آنچه در مغز آدم میگذرد، دارد؟ حرف شما مستدل نیست. اخوان یک آدم درجه اولى برای من بود. من بعضی وقتها دیده بودم که در عمق بدبختی و درماندگی است، ولی خودش را جمع و جور میکرد.
آدم برجستهای هم بود. با همه آن قد کوتاه خودش، با همه آن روابط کج و کوله دوستی که با اشخاص مختلف از جمله خود من داشت، آدم محکمی بود. یک عده هستند که آدم محکمی نیستند، چرت میگویند، میگویند ما به خاطر نان این کار را کردیم. دروغ میگویند، به خاطر در آوردن پول برای مواد مخدر این کار را کردند. ولی اخوان این کار را نمیکرد هیچ وقت. خواست به خودش مسلط باشد.
نمیشود قیاس کرد. باید قیاس کرد، ولی نمیخواهم این کار را بکنم. اسم اشخاص را برای چه بیاورم. به عقیده من اخوان آدم محکمی بود؛ محکمی که سستی و ضعف خودش را تشخیص میداد و سعی میکرد با تمام قوا جلوگیری بکند.
سوال آخر را برای تاریخ ادبیات میخواهم بدانم؛ اینکه در یک دورهای ادبیات مدرن بهاصطلاح، افرادی مثل نیما یوشیج، اخوان، شما و خیلی کسان دیگر راه حزب توده را رفتند و بعد هم همگی کناره گرفتند. در این باره و درباره تاثیر فرهنگی آن بفرمایید.
نه، برداشت درستی نیست. همه به علت علاقهای که به پیشرفت و ترقی و نو بودن فکر و همه اینها با هم داشتند، به حزب توده رفتند. یک عده مُد بود که بروند در حزب توده، یک عده میخواستند شلوغ بکنند، یک عده...، همه به دلایل مختلف رفتند حزب توده و کار میکردند. بعد هم به دلایل مختلف دیدند این، اینجوری است و آن، آنجوری است و فلان، کناره گرفتند.
اینها هیچ ارتباطی به فکر اساسی حزب توده ندارد. این مربوط به عکسالعمل اشخاصی است که خودشان را میخواهند صاحب آن فکر بدانند، اما زیردست اندیشههای مختلف نوع دیگری هم قرار میگیرند. همه به یک علت از حزب توده کنار نرفتند و بعضیها هم که کنار رفتند، در رفتار خودشان هنوز آن اندیشه و فکر اساسی را دارند دنبال میکنند، اقلاً در رفتار خودشان.
همه را به یک چوب نرانید. همه مثل هم نیستند. از این فکر خودتان را دور نگه دارید که به چپچپ به راستراست، اینجوری شد، آنجوری شد نه، هیچ وقت اینجوری نبوده. عوامل مختلفی در ذهن همه هست.