به گزارش مشرق، 31 فروردین 1398است و ساعت 3:30 دقیقه و نمیدانم که چه مدت گذشته است و در مرز مهران هستم. سیل جمعیت از چند کیلومتری مرز روان است. موکبهای مردمی قدم به قدم بر پا شده و آب، شربت، چای و ... به همه تعارف میکنند. تعدادی هم با دود کردن اسفند زوار را بدرقه میکنند.
ولولهای برپا شده، بادی ملایم پرچمها و بیرقها و نشانهها را به اهتزاز درآورده است. این علامتها کمک میکند تا اعضای هر گروه همدیگر را گم نکنند. بیشتر گروهها هم اشعاری را با نوای خاص محلی خودشان همخوانی میکنند. تعدادی از گروهها لباس محلی به تن دارند و سبب میشود سرهای بیشتری به طرف آنها بچرخد.
ساعتی راه طی کردهام و به باجۀ عبور رسیدهام. بقیۀ افراد مدارک لازم را در دست دارند تا از مرز عبور کنند، ولی من همچنان در حیرت و تردید هستم که وارد عرصۀ اربعین شوم یا خیر. دوست دارم سیل جمعیت را تماشا کنم تا شاید حال خوش آنها حال دلم را خوش کند، ولی تصور این که من هم عضوی از این لشکر در حال حرکت نباشم، من را به شدت آشفته کرده به حدی که با حسرتی خاص از خواب برخاستم.
همین که نشستم، به ذهنم گذشت حال و هوای چند و چندین روز گذشته سبب شده بود تا یک صحنه از سالهای قبل را در خواب ببینم. این روزها کمتر اتفاق افتاده که صحبت از راهپیمایی اربعین نشود. موکبهای محلی در مناطق پر تردد شهر چادر زده و آمادۀ دریافت کمکهای مردمی شدهاند. و در برخورد با دوستان همسفر سالهای قبل، کمتر اتفاق میافتد که صحبتی از اربعین نشود ولو در حد یک اشاره.
دیروز بود که حاج علیرضا نوبری را دیدم. قبلاً گفته بود که با هم به سفر اربعین برویم. برای همین موضوع را یادآور شدم و گفتم آیا آماده شدهای؟ حالش عوض شد و گفت مشکلاتم یکی دوتا نیست و هر چه فکر میکنم امکان ندارد بتوانم همسفر شما شوم. محدودیتهای جسمی برایم مشکلاتی درست کرده که نگویم بهتر است. برای همین هر ساله ایام اربعین غم دنیا سر دلم آوار میشود که جایم در بین مسافران زیارت اربعین خالی است. برای اینکه کمتر این موضوع اذیتم کند، هر ساله در ایام اربعین به زیارت آقا امام رضا میروم. ( می دانستم از زمانی که وی در عملیات والفجر8 قطع عضو شده، برخی مشکلات به سراغش آمده است.) دیدم حالش دگرگون شده و حسرت وجودش را گرفته است. به او گفتم ایکاش من هم این آه و افسوس را داشتم.
عصر به حاج علیرضا تلفن زدم تا به دیدن پدر و مادرش به روستای عبداللهآباد برویم. برادر کوچکتر وی شهید شده است و پدر و مادرش در این ایام در باغشان در روستا زندگی میکنند. آنها در روستا نیز تابلوی بزرگی از فرزند شهیدشان را در منزلشان نصب کردهاند که وقتشان با شهیدشان بگذرد.
بعد از احوالپرسی و عرض خدا قوت، وقتی حاجخانم، مادر بزرگوار شهید وسایل پذیرایی را آورد، بدون مقدمه حاجآقا نوبری، پدر حاج علیرضا به من رو کرد و پرسید آیا امسال نیز به اربعین میروم. گفتم تردید دارم، ولی دوست دارم که یکی از زوار آقا باشم. کمی سکوت کرد و گفت ایکاش میتوانستم من هم بیایم! بلافاصله همسر حاجآقا نیز گفت سفر اربعین آرزویم است. وقتی هرسال حال و هوای سفر اربعین را از تلویزیون میبینم، حال دیگری پیدا میکنم و افسوس میخورم که چرا من این توفیق را ندارم.
اشتیاق این پدر و مادر شهید برای زیارت اربعین سبب شد بگویم فصل برداشت پسته است و به فضل خداوند مثل همیشه دستتان پُر؛ هرکدامتان یک نائب گرفته و هزینههایش را بدهید تا فیضتان بیشتر شود.