داستان عجیب یک تعاونی مسکن

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از اعتماد، آنچه بر این تعاونی مسکن طی 48 سال گذشته رفته است، این اجازه را می‌دهد که آن را از روی کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی نام‌گذاری کنیم چون طی این 48 سال یعنی از سال 1350 تاکنون که سال 1398 است تعدادی از اعضای محترم و مظلوم این تعاونی به دیار باقی شتافته‌اند.

این کتاب داستان مرگ، داستان رنج و عذاب و پر از فضاهای تاریک و سرد و برفی و زمستان است، داستان یک خانواده که هر یک به نحوی می‌میرند و ساعت آقای درستکار این داستان، از کار افتاده. البته ساعت تعاونی مسکن کلنگان 48 سال است که از کار افتاده و در بعضی موارد به عقب نیز برگردانده شده است.

چکیده ماجرا:

در سال 1350 توپخانه اصفهان برای تامین مسکن درجه‌داران خود زمینی را در حومه اصفهان (علی‌آباد کلنگان) در نظر گرفته و بعد از تلاش و کوشش فراوان در سال 1353 به هر یک از اعضا 300 متر زمین با سند رسمی صادر شده در دفتر اسنادرسمی، با امضای فروشنده و رعایت همه اصول قانونی تحویل می‌دهد. (در قبال دریافت دو هزار تومان به صورت نقد و اقساط که اکثر اعضا با فروش طلای خانم‌ها قسمت نقد را پرداخت می‌کنند. یکی از اعضا می‌گفت آن زمان دریافتی من ماهانه پانصد تومان یعنی پنج هزار ریال بود). اعضا با شوق و ذوق و به فراخور وضع مالی خود اقدام به فعالیت‌هایی در زمین‌های خود می‌کنند. بعد از انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، بیشتر اعضا درگیر جنگ و جبهه می‌شوند و در همین احوال است که طی ترفندی عجیب در سال 1369 سندهای رسمی این عزیزان باطل و از اعتبار ساقط می‌شود و زمین در اختیار دیگران قرار می‌گیرد و در شکواییه اعضا، دادگاه جواب می‌دهد که چون این زمین‌ها واگذار به مالک شده شکایت شما منتفی است.

بعد از شکایات مجدد و در‌گیری‌های فراوان، با گرفتن اسناد از اعضا قول داده‌اند که به هر یک از اعضا 90 متر زمین تحویل دهند و اکنون که مهر 1398 است هیچ اقدامی در واگذاری صورت نگرفته است. اکثر اعضا در قید حیات نیستند (خدای‌شان رحمت کند) و بازماندگان با وجود پرداخت 4 میلیون تومان امید چندانی به نتیجه کار ندارند و حتی بعضی از ورثه با تلخی می‌گویند چندان رغبتی هم نداریم. پاسخ مسوولان و بازخواست مقصران خواسته بحق این عزیزان یا ورثه آنهاست. اینک دلنوشته دختر یکی از اعضای فوت شده؛

چهار ساله بودم و تمام عشقم پدر

هر وقت پوتین‌هایش را با دقت واکس می‌زد با خودم می‌گفتم: «وقت، وقت رفتن است.» نکند نتوانم دیگر او را ببینم. آرام کنارش می‌نشستم و می‌گفتم: «می‌شود نروی.» و او که همیشه دستانش از این سوال بی‌جواب می‌لرزید، سریع در آغوشم می‌کشید که نکند صدای دخترش بلرزد و دست در موهایم می‌کرد (من عاشق بوی دستانش بودم) و باز برایم قصه شیرین خانه را بازگو می‌کرد.

«پدر باید برود تا نگذارد سرزمین ما دست دشمن بیفتد. پدر باید برود تا نگذارد بیگانه وارد وطن شود. پدر باید برود تا بتواند برای دخترش اتاقی را که قولش داده است، بسازد.» و من با اشتیاق می‌پرسیدم برای خود خودم و او با لبخند پاسخ می‌داد برای خود خودت و من مطمئن از قول پدر به رفتنش راضی می‌شدم.

او شبانه می‌رفت و من هر شب با دست روی دیوار تصویر خانه و اتاق کوچکم را می‌کشیدم و قصه پدر را با خودم تکرار می‌کردم. تا غصه نبودنش را مثل یک شکلات تلخ قورت بدهم .

شکلاتی که گاهی اوقات بسیار تلخ بود. تلخ بود، همان شبی که خواهرم تب کرد و نبود. تلخ بود، همان روز اول مدرسه که دستان کوچکم دستان بزرگش را کم داشت و او نبود.

او نبود ولی نهیب صاحبخانه بر سر ما بود.

او نبود اما لالایی بغض‌دار مادر پشت چرخ خیاطی بود. «باباش رفته سفر، لا لالایی ...»

پدرم می‌رفت تا با دشمن بجنگد و نگذارد خاک کشورم به تاراج برود . تا نگذارد خانه‌ها به غارت برود و خراب شود. اما افسوس نمی‌دانست درون همان کشور که برای خاکش می‌جنگید خانه‌اش را دزدیدند، دزدان خانگی. زمین‌خواران خودی، خوردند و بردند و آن خانه شد خانه آرزوها، آرزوهای دست نیافتنی که آجرهایش را تک‌تک در ذهن من خراب کردند و بردند.

وقتی پدر از آن سفر پر درد و خون بازگشت سرزمینش را از خاک بیگانه پاک کرد. اما هیچ‌گاه نتوانست خانه‌ای که حق زن و فرزندش بود را از آشنای نا آشنا از دشمنان دوست‌نما باز پس بگیرد.و از آن پس سکوت کرد و هیچ‌گاه قصه نگفت نه از خانه و نه از بیگانه نه از دوست و نه از آشنا.

چون پدر دروغ نمی‌دانست، دغل نمی‌کرد. او مرد جنگ بود، مرد غیرت نه مرد نامرد.

سکوت کرد زیرا فقط رو‌به‌روی دشمن و برای دفاع از وطن می‌جنگید نه روبه‌روی آشنا و درون وطن برای خانه‌ای که حقش بود...

پدر فقط برای خدا، وطن، ناموس و سرزمین قسم می‌خورد نه برای زمین، آن هم زمینی که حقش بود...

سال‌ها گذشت و من در سکوت پر از فریاد پدر، در همان سرزمین که برای آن جان و جوانی‌اش را داده بود، اما نه در آن خانه که قولش را به من داده بود قد کشیدم و او قد خم کرد و عاقبت روزی بارانی به خانه‌اش رفت، نه آن خانه‌ای که به آنها قول داده بودند. او به خانه‌ای رفت که وعده پروردگار بود. خانه‌ای که حق بود بدون سند، راست بود بدون دروغ و در آرامش منتظر برقراری عدل خواهد ماند.

و اکنون دختر چهارساله دیروز، معلم چهل ساله امروز است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان