به گزارش مشرق، حمید بناء نویسنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت:
دم صبحی طبق عادت یه سر به اینستاگرام زدم. هنوز پُف چشمام نخوابیده بود. حس و حال هم نداشتم. مثل همیشه اول رفتم سراغ داستان رفقا. اولین استوری یک عکس خویش انداز (سلفی) با حرم حضرت امیرالمومنین امام علی علیه السلام بود. درخشش ایوان طلایی حرم خواب را از چشمم گرفت. محو عظمت بارگاه مولا شده بودم. عکس شلوغی آرامش بخشی داشت.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم / دولت در این سرا و گشایش در این در است
داستان بعدی یک فیلم چند ثانیه ای از دل مسیر نجف تا کربلا بود. جاده، حال خوش زائرین، مهمان نوازی خاطره ساز عراقی ها مزۀ دهانم را عوض کرد. انگار که طعم چایی شیرین موکب ها را روی زبانم حس می کردم. خدا پدر و مادر سیدحمید برقعی را بیامرزد بخاطر اشعار آیینی اش ... به یاد چایی شیرین کربلایی ها / لبم حلاوت «احلی من العسل» دارد.
همۀ استوری ها یکجوری به راهپیمایی عزت آفرین و عظیم اربعین مربوط می شد. یکی دیگه از بچه ها عکس شهیدی را روی کوله اش نصب کرده بود تا زیارتش رنگ و بوی شهدا به خودش بگیرد. با دیدن آن داستان یاد وصیت شهید مجید ابوطالبی افتادم. همان شهیدی که بصورت گمنام در کهف الشهدای تهران دفن شد و بعدها هویتش را شناسایی کردند ... «در عراق قبر شش گوشه امام هست که هماکنون غریب و تنها است، اگر موفق به زیارت آنها شدید به امام حسین علیهالسلام سلام مرا برسانید و بگوئید که ما نیز آرزوی زیارت ایشان را داشتیم و در این راه شربت شهادت نوشیدیم.» به قول یوسف رحیمی: «گفتند که اعجاز حسین است شهادت / رفتند که این راهِ پُر اعجاز بماند»
داستان آخری تصویری هیجان انگیز و دیوانه کننده از ضریح حضرت امام حسین علیه السلام بود. عکس ضریح در خیسی چشمم هزار تکه شد. دستم را روی سینه گذاشتم و به نیابت از شهدا به محضر ارباب سلام کردم. السلام علیک یااباعبدالله به جای بچه هایی که در شلمچه شهید شدند. السلام علیک یااباعبدالله از طرف جوانهایی که فکه پیکرشان را پیش خودش نگهداشت و پس نداد. السلام علیک یااباعبدالله بعدی را که گفتم دلم گرفت. چه حس بدی دارد این جاماندگی. جاماندن از کاروان شهدا. جاماندن از جمعیت زائرین کربلا.
هنوز گشت و گذارم در اینستاگرام تمام نشده بود که پست کربلا نرفتن دو تا از بچه رزمنده های دوران دفاع مقدس محکم به چشمم خورد. حاج حمید داودآبادی لابلای رفقای شهیدش در گلزار شهدای بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها ایستاده بود. اونایی که ایشون رو می شناسن میدونن که یه درد کهنه تو همۀ نوشته هاش هست که آدم رو آتیش می زنه؛ درد جاموندگی ... خیلی سخته که آدم از رفیقاش جابمونه و مجبور بشه هر هفته بره سر مزارشون. هی دادِ بیداد! زمونه است دیگه. بالا و پایین زیاد داره.
آقاجان! یا حضرت حسین علیه السلام! لحظه ی مرگ چشم درراهم/ از تو حسن ختام می خواهم ...
اونایی که اربعین رفتن کربلا، برای جامونده ها دعا کنن. إن شاء الله همۀ درد کشیده ها به آرزوشون برسن. چند وقت پیش تو تلویزیون دیدم که یک عده از جانبازهای بالای هفتاد درصد رو بردن کربلا. اغلب زائرین اون سفر زیارت اولی بودند. یکیشون به سینه روی تخت خوابیده بود. دست هر کسی که این بچه ها رو می بره کربلا درد نکنه چونکه خودشون نمی تونن برن. همسر یک جانباز قطع نخاع کمر می گفت: «یه عمر می خواستم جانباز رو ببرم کربلا، ولی دست تنها نمی شد.» خدا رو شکر که این جامونده ها بالأخره به آرزوشون رسیدند. یک سلام هم از طرف جانبازهایی بدیم که شهید شدند و نتونستن برن زیارت. سخته که توی محله و فامیل همه برن زیارت ولی جانباز پای رفتن نداشته باشه. هر چند که اونها کربلایی ترین آدمهای عصر ما هستند. چه مشرف بشوند و چه قسمتشان نشود.