خبرگزاری تسنیم: دوسال قبل، همه چیز آرام بود که خبری در یک جمله تمام شد، انفجار تروریستی در شهرحله عراق باعث مجروح و شهید شدن عدهای زیادی از زائرین اربعین حسینی که در حال برگشت از کربلای معلی بودند شده است؛ خبر از انفجار تروریستی در یکی از پمپ بنزینهای شهرحله در 4 آذر ماه 95 بود که تعدادی از مردان و زنان خوزستان مظلومانه به فیض شهادت نائل آمده بودند و خوزستان و شهرستانهای این استان شهیدپرور در سوگ نشستند. پس پای سفره دلشان بنشین. پای سفره دل یک همسر شهید، مادر شهید، دختر و دختران شهید، سفره دلی که پر از دلتنگی است، پر از خاطرات شیرین، پر از آرامش.
حکایت پیام حاجعظیم «از فعالان فرهنگی شهرستان دزفول»بود که هم برایم تلنگری شد که این بار باید روایتی از شهادت مظلومانه شهدای حله را به رشته تحریر درآورم. در سالگرد شهادت شهدای حله در این باره با خانواده شهیدنوریمنش که در این حادثه مادرشان «شهید صدیقه رزاق پناه» و برادرشان «محمد نوریمنش» به فیض شهادت نائل آماده بودند به گفت و گو پرداختیم.
کوثر دختر شهید صدیقه رزاق پناه و خواهر شهید محمد نوریمنش با بیان اینکه پدرمان 3 سال بود که آسمانی شده بود، سخن خویش را اینگونه آغاز کرد: بعد از فوت پدرمان، مادرمان یک تکیهگاه مامن و آرامش بود؛ وابستگی شدیدی به مامان داشتیم چرا که هم برایمان پدر هم مادر بود.
او ادامه میدهد: شوق و اشتیاق مامان برای رفتن به سفرهای عتبات وصف نشدنی بود سفر چهارم کربلا و سفر دوم اربعین مامان بود. سال 94 بسیار مشتاق بود که به پیادهروی اربعین بروند؛ ولی به خاطر مسائل امنیتی و وابستگی که به مامان داشتیم مخالفت کردیم خب طبیعتا برایم خیلی سخت بود.
کوثر دختر شهیده رزاقپناه با بیان اینکه ایشان ارادت خاصی به حضرت امام حسین(ع) داشت، میگوید: سال 94 که با رفتنشان مخالفت کرده بودیم زمانی که پیادهروی اربعین را از تلویزیون مشاهده میکرد و از اینکه از قافله کربلا جامانده بود حس و حال بسیار عجیبی داشت و گریه امانشان نمیداد؛ وقتی این حس وحال و بیقراری مامان را میدیدیم احساس گناه میکردیم که چرا مانع رفتنشان شدیم؛ همان سال اربعین با محمد به مشهد رفتند.
از او سئوال میکنم چه عاملی سبب میشود که با وجود این سختیها بازهم عازم سفر کربلا شدند، بیان کرد: مادر علاقه زیادی به کربلا و امام حسین(ع) داشت. در روزهای اول به شکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به کربلا را دارد، ولی کاملا مشخص بود و ما متوجه شده بودیم که قصد رفتن دارد.
او با بیان اینکه مادر در سال 95 قصد رفتن داشت و دیگر کسی نمیتوانست مانع رفتنشان بشود، تصریح کرد: مامان چند روز قبل از رفتنش عکس نوشتههایی از پیادهروی برایمان ارسال میکرد که یکی از این عکسها نوشته بود «اگر از آسمان هم داعش ببارد، ما به کربلا می رویم» با خودمان گفتیم مامان غیرمستقیم دارد ما را برای رفتنش آماده میکند و با این تصاویری که ارسال میکند میخواهد به ما بگوید من تصمیمم را برای رفتن گرفتهام.
سمیه دخترشهیده رزاقپناه با بیان اینکه خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی، در ادامه افزود: لحظه آخر که مامان قصد داشت سوار ماشین بشود عکس یادگاری از مامان با دخترم گرفتم در دلم با خودم گفتم «نکند این عکس، عکس آخر باشد».
در ادامه کوثر که با مرور خاطرات با مادر اشک گونههایش را نوازش میکند، میگوید: مامان عاشق شهادت بود. همواره همیشه بیان میکرد نه تنها برای خودم برای فرزندانم همیشه آرزو شهادت دارم.
هنوز هم مشتاقیم که از آنها بیشتر بدانیم که بودند و چه کردند که اینگونه شیدا شدند، سمیه دخترشهید میگوید: مامان به انقلاب عشق میورزید و فعالیتهای انقلابی زیادی به همراه برادرشهیدش «شهید محمود رزاق پناه» داشته است. دایی محمدرضا، از فعالیتهای انقلابی مامانمان برایمان تعریف میکند «زمانی که مادرتان به راهپیمایی میرفت هنگامی که به خانه برمیگشت با دعوای مادربزرگ و پدربزرگ روبرو میشد که چه دل، جرات و شجاعتی داری دختر». دایی میگفت «بابابزرگتان همیشه نگران بوده که اگرمادرتان توسط ساواک دستگیر بشود چه بلایی سرش خواهد آمد».
الهام دیگر دختر شهید از برادرش شهید محمد نوریمنش برایمان اینگونه میگوید: محمد با این که جنگ تحمیلی را ندیده بود ولی علاقه خاصی به فرهنگ و ایثار شهادت داشت و همیشه از شهدا و منش و رفتار آنها سخن میگفت. از جمله برنامههای فرهنگی مسجد محل دیدار با خانوادههای شهدا بود، هر زمان که محمد خوشتیپ میکرد به او میگفتم «کجا میخوای بری» او میگفت «امشب دیدار با خانواده شهدا داریم».همیشه میگفت «شهادت هنر مردان خدا است».
سمیه دختر شهید با اشاره به چگونگی شهادت مادر و برادر شهیدش میگوید: بعد از اینکه نشد با برادرم عباس به کربلا بروند تصمیم گرفتن با کاروان دختر عموهایش «شیهد طاهره و صغری رزاقی منش» که قرار بود از اهواز راهی کربلا بشوند؛ برود.
عباس که جداگانه با دوستانش به پیادهروی اربعین میرود ولی در کربلا با مادر و برادر شهیدش دیدار میکند و دو روزی در کنار آنها است و میگوید: 7سال با شهیدمحمد اختلاف سنی داشتم. همیشه من و مامان سفرهای عتبات را با هم بودیم؛ مامان زنگ زدن که مانند همیشه با هم باشیم به او گفتم من امسال قرار است با دوستانم بروم و نمیشود خانواده همراهمان باشد«من به خاطر شرایط تحصیلی تهران زندگی میکردم»؛ چند روز بعد زنگ زدن گفتن که قرار است با کاروانی از اهواز به همراه خاله طاهره و صغری«شهیدان طاهره و صغری رزاقی منش» بروند بهقدری شور و شوق داشتن که از صدایشان مشخص بود.
سمیه با اشاره به اینکه از طریق شبکههای اجتماعی با مادر در ارتباط بودیم ادامه میدهد: مامان قبل از رفتن کمر درد داشتن نگران شرایط جسمانیش بودیم. به او گفتیم حالا که قصد رفتن دارید و ما هم دیگر حریف شما نمیشویم پس حداقل مسیر را کامل پیادهروی نکنید.
سمیه دخترشهید در ادامه، گفت: مسئول کاروان اعلام میکند کسانی که قصد دارند پیادهروی مسیر را بروند ثبت نام کنند کسانی هم که قصد دارند با ماشین مسیر را بروند اعلام کنند؛ صبح آن روزی که کاروان قصد دارد از نجف به کربلا حرکت کند، همان موقع مامان محمد را گم میکند؛ در تماسهایی که با ایشان داشتم تعریف میکرد خیلی به دنبال محمد گشتم حتی چندین بار از ایستگاه گمشدگان محمد را هم پیچ کردن اما خبری نشد که نشد. تا اینکه نزدیک اذان ظهر خاله طاهره «شهیدطاهره رزاقی منش» را دیدم او گفت «کاروان خیلی منتظرتان ماند وقتی از شما خبری نشد آنها هم حرکت کردند»؛ درست بعد از حرکت کاروان، محمد مامان را پیدا میکند و توفیقی نصیبشان میشود که تمام مسیر را پیادهروی بروند.
سمیه با بیان اینکه مسئول کاروان به آنها گفته بود بعداز اربعین به اهواز برمیگردیم، گفت: چهارشنبه روزی که قرار بود مامان و داداش محمد برگردند با مامان تماس گرفتم او گفت «آمدن ما به تعویق افتاده و پنج شنبه برمیگردیم» دلیلش را که پرسیدم مادر گفت «اتوبوس جا نداشته ما فردا پنجشنبه صبح حرکت میکنیم». پنج شنبه تماس گرفتم مامان گفت «تازه حرکت کردهایم». به مامان گفتم کی میرسید مامان گفت «شب یا فردا صبح میرسیم». ساعت 11.30شب شد عباس رسید. خیلی نگران مامان و محمد شدم چون عباس هم همزمان حرکت کرده بود. صبح شد خبری نشد، عصر جمعه شد خبری نشد ، شب جمعه دیگر تلاطم و بیقرار شدم.
عباس پسر شهید از آن روز آخر و راز شهادت 63 شهید اتوبوس را برایمان اینگونه روایت میکند: زمانی که به کربلا رسیدم پیگیری کردم که مامان و دیگر اعضای خانواده را ببینم پیامک ارسال کردم و هر چه قدر تماس گرفتم فایده نداشت که نداشت.« زمانی که آنها را پیدا کردم دلیلش را گفتند موبایلشان شارژ نداشته است».
سه شنبه غروب بالاخره پیداشان کردم؛ بعد از اینکه همه با هم زیارت رفتیم مامان را به موکبشان رساندم؛ مامان گفت «ما فردا 4شنبه حرکت میکنیم شما هم همراه ما بیایید ان شاءالله که اتوبوس جا دارد» به مامان گفتم «من هنوز زیارت حضرت ابوالفضل(ع) را نرفتم» از مامان خداحافظی کردم به موکب محل استراحتم برگشتم.
صبح روز چهارشنبه قبل از اینکه به زیارت بروم موبایلم را به امانات دادم؛ برعکس آن چیزی که قرار بود رقم بخورد اتفاق افتاد اول به زیات امام حسین(ع) رفتم یک اتفاقی هم برایم افتاد تا عصر چهارشنبه در حرم امام حسین(ع) ماندم؛ غروب شده بود با خودم گفتم قبل از رفتن به ایران اول به زیارت حضرت ابوالفضل(ع) بروم بعد از زیارت سریع به ترمینال بروم و برای برگشت به ایران ماشین بگیرم؛ همان لحظه که درحال برگشت از حرم بودم محمد را دیدم و به او گفتم چرا شما نرفتید مگر قرار نبود صبح حرکت کنید او گفت «اتوبوس جا نداشته قرار شد ما فردا پنجشنبه صبح حرکت کنیم».
بعد از آنکه بعد از نماز مغرب و عشاء در صحن حضرت عباس(ع) محمد را دیدم با او به زیارت رفتیم و بعد از زیارت سرقراری که با مامان تعیین کرده بود حاضر شدیم؛ مامان گفت « پس کجا هستی از صبح به شما دارم پیام میدهم که به شما بگم ما نرفتیم تا با هم برگردیم». به او گفتم گوشیم را تحویل امانات داده بودم. مامان گفت تعدادت نفراتی که ماندهاند کمتر از ظرفیت اتوبوس هستند با مسئول کاروان صبحت کردم او گفته مشکلی نیست میتواند همراه ما بیاید.
عباس با بیان اینکه آخرین زیارت را هم با هم رفتیم و وسایلم را از موکب برداشتم تا به موکب محل استراحت مامان بروم، ادامه داد: صبح روز پنجشنبه هنگام نماز صبح مسئول کاروان گفت من دیشب خودم به مادرت گفته بودم که پسرت هم میتواند همراه ما بیاید چرا که تعداد نفرات کمتر ظرفیت اتوبوس بود. ولی دیشب تعداد نفراتی که همراه کاروان بودن و از ما جدا شده بودن و ما فکر میکردیم به ایران برگشتند؛ دیشب به موکب آمدن حال دیگر جا نداریم و حتی تعدادی از این افراد باید کف اتوبوس بشینند شما هم اگر دوست دارید که همراه ما باشید باید کف اتوبوس بشینی به او گفتم نه من خودم شخصی میروم.
عباس با بیان اینکه ساعت تا 7:20 کنار مامان و اعضای خانواده بودم و با لبخند و بشاشی از هر چهار نفر شهیدان خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم میگوید: دلیل اینکه 63 نفر بیشتر از ظرفیت اتوبوس شهید میشود این است که شب قبل حادثه آن تعداد نفراتی که مسئول کاروان فکر کرده بود به ایران برگشتهاند به کاروان اضافه و همراه کاروان شدند.
عباس در ادامه از چگونگی مطلع شدن خبر حادثه میگوید: اولین باری که من متوجه شدم انفجار شده غروب بود نزدیک شهر العماره بودم. یکی از زائران خانم خبر را از طریق شبکه های مجازی متوجه شده بود. آرام آرام شروع کرد به گریه کردن تا اینکه به هق هق افتاد و گریه آن خانم در تمام فضای ماشین پیچید. خانمهای حاضر در ماشین او را آرام کردن و به او گفتند چی شده او گفت «انفجاری درحله شده خیلی ناراحت هستم». من برگشتم به او گفتم «خداخیرتان بدهد خوش بهحالشان ما صبح از آن مسیر رد شدیم کاش ما به جای آنها بودیم» او گفت «ناراحت خانوادههای آنها هستم» به او گفتم «خانوادههای آنها هم خدایی دارند». حالا من یک ذره هم به ذهنم خطور نمیکرد شاید آن کاروان همان کاروان مادر و محمد باشد.
عباس ادامه داد: هنگامی که ایران رسیدم برادرم گفت «خبر از مامان و محمد نداری؟» به او گفتم «نه صبح که از آنها خداحافظی کردم گفتند شب میرسیم». نگران شدم خبرها را مدام رصد میکردم بعد از اینکه متوجه ماجرا شدم دعا میکردم که به خاطر شدت حادثه مفقود الاثر نشده باشند. خیلی سخت و طاقت فرسا است چند روز هیچ خبری از عزیزانت نباشد؛ تا اینکه سه شنبه شب خبر شهادت مادرم و برادرم را متوجه شدم.
کوثر دخترشهید در ادامه از آن روزهای سخت چشم انتظاری برایمان اینگونه میگوید: تلویزیون را روشن کردم اخبار ساعت 7 در حال پخش بود که اعلام کرد کاروانی که از سمت حله به سمت مرز مهران در حال برگشته بوده حمله تروریستی شده است. یک لحظه دلم بدجوری لرزید؛ با خودم گفتم کاروان مامان که از سمت مرز شلمچه حرکت کرده این اتفاق سمت مرز مهران رخ داده پس کاروان مامان نیست.
سمیه دختر شهید ادامه میدهد و میگوید: شنبه شده تلفن به صدا در آمد از اهواز بود. گفتند برای آزمایش DNA به اهواز باید برویم، فضای بسیار تلخ و سنگینی بود همه خانوادهها آنجا بودند.
کوثر با بیان اینکه آن لحظه خیلی لحظه سختی بود، گفت: به سمیه خواهرم گفتم مامان که رسید اولین کاری که میکنم پاسپورتش را میگیرم و به او میگویم «ببین مامان ما را تا آزمایش DNA هم رساندی». اصلا نمیخواستیم قبول کنیم باورش برایمان سخت بود.
سمیه در ادامه آن روزها سخت و چشم انتظاری میگوید: یکشنبه شد همه خانه خواهرم جمع بودیم در این خصوص زمزمههایی میشد مثلا عموم گفت « از محمد روی زمین مدارک پیدا کردن» یا مثلا میگفت «خاله طاهره جزء شهدا است». زمانی که به آنها میگفتم به شما خبری اطلاع دادن آنها میگفتند نه هنوز چیزی مشخص نیست یا میگفتند ممکن است مامان جزء مجروحین باشد شاید باورتان نشود من تا یک سال خواب میدیدم مامان در یکی از بیمارستانهای بغداد است. دوشنبه بود که اخبار اسم خاله طاهره «شهید طاهره رزاقی منش» را زیر نویس کرد. دیگر یقین پیدا کردم اتوبوس همان اتوبوس است ولی باز هم نمیخواستم باور کنم مامانم جزء شهدا است با خودم گفتم «شاید جز مجروحین باشد»؛ سه شنبه شب بود که اخبار اسم مامان و داداش محمد را زیر نویس کرد واقعا ناباورانه بود.
عباس با اشاره به خاطره شب آخری که در کربلا کنار مادر بوده، گفت: شب آخر در کربلا مامان بهم گفت عباس زیارت با شما دلچسب است صبر زیادی داری. حالا با خودم میگویم مامان زیارت رفتن با من را دوست داشتی ولی شهادت با من را نه...
عباس پسر شهید از خاطرات کربلا با مادر در ادامه میگوید: مامان شوق و اشتیاقی که برای زیارت داشتن غیرقابل بیان است آن نشاط معنوی که بعد از زیارت از حرم در چهره مامان نمایان بود را هیچ گاه فراموش نمیکنم.
سمیه با بیان اینکه یکی از بارزترین خصوصیات او خوش خلاقی و گشادهرویی بود و این ویژگی ایشان در بین تمام اعضای خانواده اقوام و دوستان شناخته شده بود،گفت: اگر برای کسی مشکلی پیش میآمد تا حد توان از کمک کردن دریغ نمیکردند.
کوثر با اشاره به خصوصیت منحصر به فرد مادرش، میگوید: مامان بسیار برای تربیت ما زحمت کشید؛ مامان برای ما الگو بود چرا که در رفتار و کردارهای عملیشان شیوه تربیتشان بود. او همیشه قرآن را قرائت میکرد و همچنین مطالعه کتاب و بررسی مسائل روز در برنامه هر روزشان بود.
از مهمترین خواستههایشان از مسئولان به عنوان خانوادههای شهدای حله سوال میکنم الهام دختر شهید میگوید: مسولان حتی یک بار هم با ما دیدار نکردن فقط همان چند روز اول مراسم بود. پیگیر حق و حقوق نشدن کسی جوابگو نیست که وسایل ارزشی که همراهشان بوده کجا هستند حتی وسایلشان را هم برایمان نیاوردند.
عباس در این باره گفت: دو ماه بعد از این حادثه به همراه برادرم به سفر کربلا رفتیم؛ هنوز پارچههای تبرکی سبز که همراه خود قصد داشتن بیاورن لا به لای درختها بود.
از دختران شهید و پسرشهید پرسیدم آیا شده در این سالها به امام حسین(ع) شکوائیه کنید؛ سمیه دخترشهید میگوید: حتی لحظهای هم به ذهنمان خطور نکرده که بخواهیم شکایتی کنیم برعکس اتفاقا حب امام حسین(ع) در دل ما بیشتر شده است هر زمان که به کربلا میرویم وجود مامان را بیشتر آنجا حس میکنیم و لذا همان سال ما به کربلا رفتیم و خیلی مشتاقتر بودیم که به کربلا برویم.
عباس در این باره میگوید: بعد از این اتفاق به همراه حامد برادرم به کربلا رفتیم؛ سر در ورودی درهای حرم امام حسین(ع) نوشته است «السلام علیک یا اباشهدا» به این فکر می کردیم «ابا شهدا یعنی پدر شهیدان» برای من و برادرم جالب بود.که ما هم از این قضیه بهرمند شدیم و خودمان را به امام حسین(ع) بیشتر متصل کنیم.
کوثر دخترشهید در پایان گفت و گو درباره دلتنگیهایش در فراق مادر و برادرش خاطر نشان کرد: هر زمان که دلتنگشان میشوم قرآن قرائت میکنم چرا که مامان بیشترین توصیهاش به ما قرائت قرآن بود و میگفت هر زمان مشکل داشتید از قرآن کمک بگیرید.