برترینها: رابرت دنیرو در ده سالگی کارش را با تئاتر و نمایشنامه «جادوگر شهر اُز» آغاز کرد و بعدها به کلاس بازیگری لی استراسبرگ رفت و بدین ترتیب بود که به بازیگری متد اکتینگ تبدیل شد، سبکی که مارلون براندو و جیمز دین آغازگران آن بودند و با رابرت دنیرو، آل پاچینو و داستین هافمن به اوج قدرت خود رسید. باید گفت که او بازیگری درونگراست و بازیهای تأثیرگذار او منبع الهام بسیاری از بازیگران معاصر نظیر دانیل دی-لوئیس و شان پن بودهاست تا جایی که دانیل دی-لوئیس را دنیروی انگلیس میخوانند و او نیز دنیرو را قهرمان خود در آغاز راه بازیگری دانستهاست.
دنیرو در سال 1965 در فیلمی فرانسوی با نام «سه اتاق در منهتن» نقشی فرعی بازی کرد و اولین بار تصویرش بر پرده سینما ثبت گشت. سپس در سال 1968 اولین فیلم خود در نقش اصلی را در فیلم «احوالپرسی» اثر برایان دی پالما کارگردان جوان آن سالهای سینما بازی کرد.
دنیرو خیلی زود با تیم مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کاپولا آشنا شد. این کارگردانان که همچون رابرت دنیرو اصل و ریشهای ایتالیایی داشتند تصمیم بر ایجاد موجی از فیلمهای انتقادی از سیستم سرمایهداری و جو بیخیالی حاکم بر آمریکا گرفتند.
دنیرو و اسکورسیزی
هرچند اولین نقشهای اول و مهم دنیرو را دیپالما به او داد، اما حقیقت اینجاست که دنیرو با بازی و همکاریهای متداوم با اسکورسیزی به جایگاه امروزش در سینمای امریکا و در تاریخ سینما رسید. اولین همکاری این دو در فیلم «خیابانهای پایین شهر» اتفاق افتاد. او نقش مکمل (پسرخاله کاراکتر اصلی) را بازی میکرد، اما تماشاگر صد برابر بیشتر دوستش داشت و پیگیرش بود. حضورش هرچند از نظر زمانی در فیلم محدود بود، اما با همان حضور کوتاه، در هر صحنهای که بود همه حواسها را بهخود جمع میکرد و توجهها را معطوف خود میداشت.
اسکورسیزی او را بهدرستی کشف کرد و بهعنوان قهرمان در شمار زیادی از فیلمهایش با دنیرو کار کرد. هر همکاری این دو یک فیلم بزرگ و میخکوبکننده و را نتیجه داده و اصلا دو سه تا از مهمترین شاهکارهای تاریخ سینما را در کنار هم بهاسم خود سند زدهاند: «راننده تاکسی»، «گاو خشمگین» و همین «مرد ایرلندی» سه نمونه از همین شاهکارهاست.
اسکورسیزی و دنیرو در ژانرها و فضاهای مختلفی با هم کار کردهاند مثلا «گاو خشمگین» یک فیلم سیاه و سفید و درام ورزشی است یا «راننده تاکسی» یک فیلم دهه هفتادی دیوانهوار و «نیویورک نیویورک» که درامی موزیکال است.
اما شمار زیادی از همکاریهای مهم این کارگردان و بازیگر بزرگ، حول فیلمهای گنگستریشان میچرخد. هرچند اولین کارگردانی که دنیرو را در جایگاه مافیا قرار میدهد فرانسیس فورد کاپولا است، اما بیشترین کسی که نقشهای گنگستری خود را به دست دنیرو میسپارد، عمو مارتی است.
«کازینو» و «رفقای خوب» دو فیلم ماندگار و نمونهای این دو در کنار یکدیگر است. فیلمهایی که احتمالا هر تماشاگری که تاریخ سینما را دنبال کرده باشد، آنها را در شمار ده فیلم مهم دنیرو و اسکورسیزی قرار میدهد. فیلمهایی خاص که هرکدامشان تاثیر بسیاری بر سینمای گنگستری و همه فیلمهای مافیایی بعد از خود گذاشتند.
دنیرو در فیلمهای گانگستری
سه فیلم مهم گنگستری دیگری که دنیرو در آنها نقشآفرینی کرده است، «پدرخوانده 2»، «تسخرناپذیران» و «روزی روزگاری در آمریکا» هستند. اینها تنها فیلمهای گنگستری مهم دنیرو هستند که مارتین اسکورسیری پشت دوربین آنها نیاستاده است.
البته که دنیرو همواره در نقشهای گنگستری خیلی خوب ظاهر شده و نکته بازیاش در اینست که با وجود شباهت رفتاری اعضای باندهای مافیایی به یکدیگر، اما دنیرو هر کاراکتر را برای تماشاگر به یک شکل خاص ساخته است.
دنیرو در سال 1974 در قسمت دوم «پدرخوانده» فرانسیس فوردکاپولا بازی کرد. جالب است بدانید که او در سری اول برای بازی در نقش سانی برادر مایکل کورلئونه تست داد، اما پذیرفته نشد. شانس یارش بود تا پذیرفته نشود که در سری دوم فیلم یکی از ماندگارترین نقشهایش را ایفا کند. دون کورلئونه بزرگ در دستان دنیروی استاد بدل به بزرگترین مافیای تاریخ سینما میشود. او جوانیهای دون کورلئونه را با همان سردی و در عینحال شور همیشگی بازی میکند و نتیجهاش ماندگار میشود.
در دیگر فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» ساخته شده بهسال 1984، دنیرو در یک فیلم گنگستری با سرجئو لئونه همکاری میکند و نتیجهاش یکی از ثقیلترین و خاصترین فیلمهای لئونه و تاریخ سینما میشود. فیلم آنقدر فراتر از زمان خود است که حتی برای اکران در جشنواره روشنفکرانه کن و سینماهای ولنگار هالیوود هم با سانسور و ممیزی مواجه شد. دنیرو در این فیلم یکی از پرعقدهترین کاراکترهای کارنامه سینمایی خود را تصویر میکند. مردی مملو از تاریکی و عقده از کودکی تا میانسالی. او که پیرو مکتب متد اکتینگ و بازیهای واقعگرایانه و پراکت یا به عبارت راحتتر «زندگی کردن نقش» است، اینجا یک سویه درونی و زیرپوستی را در بازی خود میگستراند که تجلی خاموش همه عقدههای شخصیت میشوند و از این نظر کار بزرگی با متد اکتینگ میکند.
دیپالما که اولین نقش مهم و اول دنیرو را به او میدهد و اولین اعتماد بزرگ را بهاو میکند در فیلم گنگستری خود، «تسخیرناپذیران» هم بهسراغ رابرت میرود. فیلمی محصول 1987 که یکی از شاهکارهای دهه هشتاد محسوب میشود. بازی دنیرو در کنار شان کانری در این فیلم بهیادماندنی است و همکاریشان در کنار هم بازی دیگری را شکوفا میکند.
دنیرو در «مرد ایرلندی»
فیلم داستان زندگی فرانک شیرن را در چندین برهه به تصویر میکشد. رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی، بابی کاناوله، آنا پاکوین، هاروی کایتل و ری رومانو ستارگان فیلم هستند. اما نقش اصلی یعنی فرانک شیرن را رابرت دنیرو ایفا میکند. این از بسیاری جهات یک بازی سخت و طاقتفرسا برای هم دنیرو و هم پاچینو محسوب میشود. چراکه در ایان پیری، باید نقش جوانهای سرپا را بازی کنند. باز در این میان پاچینو بهخاطر بازی برونگرایانهاش، برخلاف تصور تماشاگر، کار راحتتری را در پیش داشته است.
کار دنیرو در عین اینکه به نظر نمیرسد، اما بسیار سخت مینماید. بگذارید پیش از هرچیز بگویم که همه بازیها در «مرد ایرلندی» فراتر از حد یک بازی صرفا خوب است. همه عالی هستند و سه بازیگر اصلی یعنی آل پاچینو، رابرت دنیرو و جو پشی عالی و حتی فراتر از آن هستند. اما چه چیزی باعث میشود که مثلا بازی پشی و پاچینو بسیار بیشتر از دنیرو مورد توجه قرار بگیرد و یا اینکه در گلدن گلوب، دنیرو را کاندید نکنند؟ خب پاسخ به این سوال چندان سخت نیست. آیا همه اینها به این معنی است که رابرت دنیرو در فیلم ضعیفتر از باقی بازیگران بوده یا اینکه کارش را خارقالعاده انجام نداده؟ معلوم است که نه! نکته در اینست که دو قطب مافیا/ دولت یعنی پشی/ پاچینو هرکدام سبک بازی مشخصی دارند.
پشی بازی شدیدا درونی از خود ارائه میدهد که در تناسب کامل با نقش مرد قدرتمندی است که آنرا ایفا میکند. قدرت و غرور کاراکتر کمتر اجازه برونریزی به او میدهد و پشی یک درونگرایی خاص و خست بالغانه در بروز اکت و کنش در بازیاش ارائه میدهد. در نقطه مقابل، پاچینو همان شخصیت مانوس در آثار اسکورسیزی است که پر است از اکت و برونریزی. او اهل جار و جنجال است و مادام فریاد میکشد تا قدرتش را بهرخ بکشد این تماشاگر را مجذوب خود میکند. اما دنیرو، به فراخور کاراکتر و خصلتهای فردیاش باید جایی در میانه این دو بیاستد. هم درونگرا باشد و هم گاهی خود را خالی کند روی پرده و خب درآوردن یک تعادل و نسبت مشخص بین این دو، کار بهمراتب سختتری است. ضمن اینکه در زیر سکوت و هیجان دو بازیگر دیگر، گم میشود انگار.
دنیرو در هیبت شیرن، یک بازی تمام عیار را از خود بهنمایش میگذارد. شبیه به بعضی از فیلمهای گنگستری که بازی کرده ثقیل و سختفهم. هرچند تماشاگر عامه در لایه اولیه مواجهه با اثر، مجذوب پاچینو و پشی میشود، اما بازیای که زیر پوستش میماند و بعد از تجربه تماشا، مدام در ذهنش چرخ میزند، فرانک شیرن و رابرت دنیرو است.
نکته مهم دیگر درباره بازی بازیگران و «مرد ایرلندی» استفاده از تکنولوژی برای جوانکردن چهره بازیگران است. این از آن تکنولوژیهایی است که در مواجهه اول توی ذوق تماشاگر میزند، چرا که او جوانی واقعی بازیگران را دیده و این جوانی جدید برایش نامانوس و نامتجانس مینماید. ضمن اینکه بههرحال این تکنولوژی هنوز نتوانسته واقعگرایانهترین صورت جوان را بسازد. شاید اگر ده فیلم دیگر این چنینی ساخته شود، تماشاگر بیشتر عادت کند و راحتتر با بازیگران اخت بگیرد. اما در این میان تغییرات اعمال شده روی صورت دنیرو بیشتر است. ضمناینکه برای شباهت پیدا کردن به چهره واقعی فرانک، گردن دنیرو را حذف کردهاند و این او را از دیگر بازیگران غیرطبیعیتر میکند و پذیرش ظاهرش برای تماشاگر سختتر میشود. خود اسکورسیزی درباره استفاده از این تکنیک چنین توضیح میدهد:
«این کار ماست، کاری است که باید انجامش بدهیم.» به عبارتی دیگر، چشمها را به همان شکل نگه داریم، اما حتی اگر چشمها را نگه داریم، چیزهای دیگری هم به آن اضافه میشود: چروکهای پاکلاغی دور چشم، کیسههای زیر چشم، ابروها. نوری که به آنها برخورد میکند. بنابراین روی هر قابی که میبینید کارهای بینهایت ظریفی انجام شده. در نهایت مساله به بازیگری و شخصیتها مربوط است.»