نقش آفرینی هایی هستند که انتظار بالایی از آنها دارید و همان میشوند که فکر میکردید، و همچنین بازیهایی هستند که کاملا غافلگیرتان میکنند. بهترین بخش حجم بالای فیلمها و سریالهای تلویزیونی امسال این بود که شاهد هر دوی آنها بودیم.
به عنوان بخشی از تلاشمان برای جمعبندی آثار تلویزیونی در سال 2019، حدود 20 بازیگر که تاثیرگذاری فوقالعادهای در روایت داستان امسال داشتند را لیست کردهایم. صرفنظر از اینکه چقدر در فیلم و سریالها حضور داشتهاند، هر کدام از آنها شایستهی تحسین در خورشان هستند.
همچنین بخوانید:
10 تا از تاثیرگذارترین فیلم های دهه اخیر
پاملا ادلون در Better Things
پاملا ادلون یک بازیگر با استعداد است. او به راحتی کارهای فیلمنامهنویسی، کارگردانی، و خلق سریال افاکس به نام «چیزهای بهتر» را انجام میدهد. فصل سوم این سریال هیجانانگیز در سال 2019 شروع شد، اما استعدادهای ادلون بسیار فراتر از آن است که تنها پشت صحنهی این سریال باشد. بلکه نقشآفرینی او به عنوان سم فاکس جذابیت «چیزهای بهتر» را دوچندان کرده و تمام آنچه که از شوخطبعی و خردمندی و ویژگیهای انسانی که میتوانیم از یک مادر انتظار داشته باشیم به ما می دهد.
ماهرشالا علی در True Detective
بازیگرانی وجود دارند که از پس هر کاری بر میآیند، اما بازیگران بهتری هستند که از پس همه ی کارها بر میآیند. تفاوت آنها بسیار ظریف است — مساله صرفا استعداد محض نیست، بلکه توانایی استفاده از آن استعداد برای ایفای نقشهایی است که بر روی کاغذ غیرممکن به نظر میرسند. نقش آفرینی ماهرشالا علی به عنوان وین هیز سه فاز کاملا متفاوت را در زندگی این افسر پلیس گرفتار، شامل میشود: دههی چهارم، دههی پنجم و دههی هشتم زندگی او.
جنیفر انیستون در The Morning Show
بالاخره اتفاق افتاد! بالاخره اتفاق افتاد! پس از پرسه زدن در فیلمهای مستقل سخت و شگفتانگیز، و نادیده گرفته شدن، بالاخره جنیفر انیستون به لطف نقش آفرینی مجذوبکنندهاش در «شوی صبحگاهی» جدی گرفته میشود. او در نقش الکس لوی بازی میکند، یک مجری معروف شوی صبحگاهی که به خاطر از دست دادن همکار ده سالهاش در برنامهی زنده، شوکه شده است. انیستون در این نقش گلولهی احساسات است، و در ده قسمت فصل اول نقشآفرینی فوقالعادهای به نمایش میگذارد. در یک صحنه او خشمگین و آزرده است و فریاد میکشد؛ در صحنهی بعدی او آرام و پر محبت است. وقتی در برنامهی زنده است، هرگز نمیفهمید در زیر پوست او چه احساساتی در جریان است، مگر با اشارات ظریفی که به مخاطبان واقعی خود، مخاطبان «شوی صبحگاهی»، میرساند.
کیت بلانشت در Documentary Now
ما هنوز هم از نقش آفرینی کیت بلانشت به عنوان مارینا آبراموویچ شگفتزدهایم. وقتی او در «در انتظار هنرمند» — ادامهای بر مستند «هنرمند اینجاست» در سال 2012 — به صحنهی مشهور خیره شدن به دوربین میرسد، کافیست پلک بزنید تا فراموش کنید اوست که لباس قرمز پوشیده و نه هنرمند نمایشی افسانهای که این سریال دربارهی اوست. به عنوان یک مثال کلاسیک از میزان تعهد او به این نقش، میتوان به این موضوع اشاره کرد که او برای یک صحنهی سهچرخه سواری در میدانی عمومی در مجارستان به قدری تمرکز و ممارست به خرج میدهد که تلاشهای کل بازیگران در کل فصل در مجموع به آن نمیرسد.
اولیویا کلمن در The Crown
بازی در نقش ملکه الیزابت کار سختی است — نه تنها تا به حال بازیگران بسیار توانمند انگلیسی این کار را انجام دادهاند، بلکه فیلمهای خود ملکه هم برای همه قابل دسترسی و تماشا است. چطور میتوان بافت شخصیتی و نمایشی جدیدی به کسی با این شهرت داد؟ برای اولیویا کلمن، این کار توسعهی آنچه بود که کلیر فوی قبل از او به آن رسیده بود: همه چیزدر چشمها نهفته است. او میتواند با پایین انداختن سریع چشمهایش به اندازهی دههها مخالفت با همسرش را نشان بدهد. او میتواند با یک قطره اشک، غم و رنج بسیار عمیقی را به نمایش بگذارد؛ و میتواند با یک نگاه زیرچشمی خبر از نقشهای ماکیاولیستی بدهد که شامل خانوادهاش هم میشود.
آرتورو کاسترو در Alternatino و Room 104
آرتورو کاسترو به عنوان ستارهی سریال کمدی خود، لباسها و کلاهگیسهای زیادی را امتحان میکند. اما کاری که با آنهمه وسایل میکند است که باعث میشود این سریال را از سایر سریالهای کمدی جدا بدانیم. هر شخصیتی که در هر کدام از قسمتها میبینیم، تنها سایهای از یک ایدهی انتزاعی نیست. کاسترو به تک تک آنها اهمیت میدهد و آنها را مانند یک گروه با هم چفت میکند. او حتی میتواند صحنه را با دیگران شریک شود. با وجودیکه نام او بر روی سریال است، کاسترو میداند کی و چگونه صحنه را در اختیار بهترین شخص قرار دهد تا کمدی به اوج خود برسد.
دینامیک داستان در قسمتهای سریال «اتاق 104» متفاوت است. در «خارش» کاسترو ثابت میکند که هر وقت بخواهد میتواند ملایم و لطیف باشد و هر وقت نیاز باشد خشن و خشک شود و هر دو را به زیباترین شکل ممکن به نمایش گذارد.
کریستن دانست در On Becoming a God in Central Florida
کریستن دانست به اندازهی کافی برای بازیهای کمدیاش تمجید نمیشود. دانست خشونت و سرسختی محکمی به کریستال استابز اضافه میکند، او یک کارمند پارک آبی است که چندرغاز حقوق میگیرد که شوهرش درگیر شرکتهای هرمی شده است، و با دست و پنجه نرم کردن با تمساحها گذران زندگی میکند. او به خوبی میداند کی و در چه موقعیتی از شرایط بغرنجی که در آن گرفتار شده است خنده بگیرد. بخش اعظم فصل اول میتوانست به راحتی تبدیل به یک درام مسخره شود که آموزههای خشک در مورد نابرابری ثروت آنرا بیمزهتر از هر چیز دیگری بکند، اما دانست کاری کرد که حال و هوای سریال به همان اندازه که خشمبرانگیز و عصبانیکننده است، خندهدار و طنز هم باشد.
مایا ارسکین و آنا کانکل در PEN15
مایا ارسکین و آنا کانکل، یک زوج کمدی جذاب، شاد و اعتیادآور، کار غیر ممکنی را در کمدی خندهدار هولو، ممکن و عملی کردند: آنها دوباره 13 ساله شدند. این بازیگران سی و اندی ساله نقش نوجوانهایی را بازی کردند که خنده بر لبان مخاطبان میآورند و به سختی میتوان به آنها به چشم بزرگسالانی نگاه کرد که تنها نقش بچهها را بازی میکنند. آنها سرشار از انرژی و بیخیالی، عشق و گوشهگیری، و خامی و خردمندی هستند.ارسکین و کانکل خود را عمیقا در نقشهای خود غرق میکنند، و مخاطب را به تفکر وا میدارند که بازگشتن به شر و شور جوانی چقدر میتواند سخت باشد.
بتی گیلپین در GLOW
خبر خوب و مسرتبخش این است که «گلو» با فصل چهارم و آخر خود باز خواهد گشت، و پایان کارش گیر کردن در راهروی فرودگاه برای ابدیت نخواهد بود. اما آنچه که فرا رسیدن پایان آنرا تلخ و شیرین میکند، این است که اگر داستان دبی ایگن ادامه مییافت و پر و بال بیشتری میگرفت، بتی گیلپین میتوانست این شخصیت را به سطوحی ارتقا دهد که قبلا ندیدهایم. این داستان دربارهی کشف کردن است، زنی که در میانهی میدان است (و مردهایی که دور او نشستهاند) قدرتها و تمایلات جدیدی در خود کشف میکنند، و تنها صحنههای پشتشان عوض میشوند. گیلپین به خوبی توانسته خود را با تفاوتهای ریزی که میان قدرتهای واقعی دبی، و وقتی که میخواهد آنرا وانمود کند، تطبیق بدهد.
بیل هیدر در Barry
احتمالا تکیه به موفقیت فصل اول سریال محبوب اچبیاو، برای بیل هیدر ساده بوده است. بری بلاک که از گذشتهی خود — بری برکمن — فرار میکند، در حالیکه سعی میکند در تاتر بدون دکور مهارتهای خود را امتحان کند. بری تلاش میکند تا تعاملات خود را محدود نگه دارد، و اجازه ندهد درد و رنج شخصیاش بیرون بریزد. وقتی این تنش نهایتا لبریز میشود، هیدر حسی کاملا متفاوت را در شخصیت خود به نمایش میگذارد: ترس. او از یک قاتل بیرحم، کسی میسازد که چیزهایی برای از دست دادن دارد، یک نقشآفرینی خطرناک و پر ریسک که تا به اینجا به بهترین شکل ممکن به انجام رسانده است.
کاترین هان در Mrs. Fletcher
کاترین هان هرگز آنطور که باید و شاید مورد توجه قرار نمیگیرد، و بخشی از آن هم تقصیر خود اوست. این بازیگر فارغالتحصیل از نورثوسترن به قدری نقشهای سخت و نیازمند دقت و ظرافت بالا را انتخاب و بازی میکند که مخاطب کار پرجزئیات او را حاضر و آماده تلقی میکند. امیدواریم این موضوع با نقش آفرینی او در «خانم فلچر» متوقف شود، نقش دیگری که پیچ و خمهایی با جزئیات فراوان میطلبد: مادر سرکوبشدهای اهل حومه که پس از رفتن پسرش به دانشگاه، سر و گوشش میجنبد. نکتهی متفاوتی در این نقش، با نقشهای قبل هان وجود دارد، او دیگر نقش مکمل نیست؛ و در کنار کوین بیکن و یا پل جیاماتی بازی نمیکند — او ستارهی سریال است و ذره ذرهی توجه و تمرکز مخاطب صرف او و ساختن شخصیت ایو فلچر میشود.
جرل جروم در When They See Us
به نظر میرسد هالیوود عاشق بازیگرهایی است که برای ایفای نقش خود تغییرات عجیب و غریبی در خود ایجاد میکنند. و حالا بازیگر بیست و دو ساله، جرل جروم بر همین موج سوار شده است. جروم در سومین سال فعالیتش دستاوردهایی داشته است که بسیاری از بازیگران در سن و تجربهی او نتوانستهاند به دست آورند: او نامزد دریافت و برندهی جایزهی بازیگر نقش اول مینیسریالها در جشنوارهی امی شد. او این جایزه را برای بازی در نقش کوری وایز، در سریال نتفلیکس دربارهی ماجرای پنج نوجوان سیاهپوست که به اتهام تجاوز در سنترال پارک محاکمه شدند، برد. جروم سومین بازیگر سیاهپوست است در تمام تاریخ جوایز امی است که به چنین افتخاری نائل شده است. او شایستهی چنین تحسینی است، چرا که تحمل فشارهای فیزیکی و روانی ایفای نقش وایز بر روی او بسیار زیاد بود، و تنها بازیگری بود که یک قسمت کامل به او اختصاص داده شد، و همچنین صحنهی کمسن و سالی و بزرگسالی این شخصیت را هم بازی کرده است. جروم تنها سه هفته زمان داشت تا به لحاظ فیزیکی خود را از یک نوجوان، به وایز بیست و چند ساله تبدیل کند — بازهی 12 سالهای که سختترین قسمتش رشد ماهیچه و تطبیق ظاهری خود با شخصیت واقعی این داستان بود.
سورانه جونز در Gentleman Jack
از زمانی که سورانه جونز با نویسندهی انگلیسی تلویزیون، سلی وینرایت، در سریال بسیار مشهور «اسکات و بیلی» همکاری پرثمری داشتند، جونز برای وینرایت تبدیل به یک مهرهی کلیدی دوستداشتنی شد. همکاری اخیر آنها در سریال اچبیاو به نام «جنتلمن جک» و نقش آفرینی جونز به عنوان ان لیستر، بهترین کار مشترکی است که تا به حال از آنها دیدهایم. بر خلاف تغییرات اخیر، همچنان تماشای شخصیتهای عجیب و غریب در تلویزیون پدیدهی نادری است. بازی جونز با چشمک شیطنتآمیز و لبخند سرشار از اعتماد به نفس مردانهای که بر لب دارد، مستقیم از لنز دوربین عبور میکند و بر قلب مخاطب مینشیند. او با دقت حرکات یک دوست خود که زمخت و مردانه بود را زیر نظر گرفت تا بتواند به خوبی برای ایفای این نقش آماده شود. او همچنین با طراح لباس و گریمور به صورت نزدیک در تعامل بود تا بتواند ماهیت سلطهگر شخصیت خود را به خوبی القا کند. اما این قلب تپندهی ان زیر پوستهی سختش است که توانایی تطبیقپذیری جونز را به رخ مخاطب میکشد. این چیزی است که باعث میشود شخصیت ان به یاد ماندنی و دوستداشتنی شود.
رجینا کینگ در Watchmen
اگر تنها یک قسمت «نگهبانان» را هم دیده باشید — که اگر ندیدهاید، حتما باید ببینید — بلافاصله میفهمید که با یک نقش آفرینی استثنایی از طرف رجینا کینگ به عنوان آنجلا ابر روبرو هستید. در یک دنیای علمی-تخیلی و کمیک که درهم و برهم و گاهی غیر منطقی است، کینگ نقطهی مرجع است. او قطبنمای اخلاقی است که وقتی جهت عقربهها به سمت شمال میچرخند، جهت را درست نشان میدهد. کینگ نشان میدهد که چطور میتوانیم از خودمان، از خانواده، و از آنچه که به آن باور داریم دفاع کنیم، حتی اگر روی سرمان هشتپا میبارد تا حواس ما را از تهدیدهای جدیتر پرت کند.
جولیا لوئی درایفوس در Veep
چه چیزی میتوانیم در مورد بازی درخشان جولیا لویی-درایفوس بگوییم؟ در واقع خیلی چیزها میتوانیم بگوییم. کمی قبلتر، ایفای نقش او از سلینا میر تحسین همگان را برانگیخت. این ستارهی سابق سریالهای تلویزیونی سیتکام گیرایی شدید این شخصیت را به خوبی به نمایش گذاشته است و بددهنی او نسبت به قربانیانش، یکی پس از دیگری، کاملا اصیل و واقعی به نظر میرسد. اما تا فصل هفتم، سلینا رئیس جمهور شده بود و او میخواست این عنوان را دوباره تصاحب کند، اما این طمع سلینا بود که در نهایت باعث سرنگونی او شد، و لویی-درایفوس آسیبپذیری قابل توجه او را در لابلای خباثتهای سیاسیاش و ماجراجویی او و تمام کابینه با هدف کسب قدرت، برای مخاطب به تصویر میکشد.
ناتاشا لیون در Russian Doll
«عروسک روسی» مفهومی دوستداشتنی را به مخاطب عرضه کرد، اما این نقش آفرینی ناتاشا لیون از نادیا ولوکوف بود که باعث شد این سریال نتفلیکس یکی از موفقترین سریالهای سال شود. لیون تعادل بینقصی میان بیمیلی، اشتیاق ملایم، و وحشت وجودی را در طول سفر خطرناک این شخصیت به تصویر میکشد، و واکنشهای او به موقعیتهای سخت و عجیبی که در آنها قرار میگیرد، علیرغم مرگ و تخریب، همیشه مخاطب را از خنده رودهبر میکند. هیچ حس محدودیت هنری در اینجا به چشم نمیخورد: به نظر میرسد لیون این شخصیت را دقیقا همانطور که دلش میخواسته به تصویر کشیده است، و در نتیجه «عروسک روسی» تقریبا بینقص از آب درآمده است.
رزاموند پایک در State of the Union
در دورهای که تمرکز و توجه ما هزار پاره شده است، برای یک بازیگر غیرممکن است که همهی مخاطبان را با تمام وجود پای بازی خود بنشاند و شش دانگ حواس آنها را به خود جمع کند. نقش رزاموند پایک در سریال «سخنرانی وضعیت آمریکا» از ساندنس تیوی همین موضوع را هدف قرار داده و به آن افتخار میکند؛ هر قسمت این سریال ده دقیقه است، و اگر تنها ده دقیقه وقت داشته باشید، پایک آنرا از شما خواهد ربود. وقتی که دکتر لویی و تام همدیگر را پیش از جلسهی هفتگی مشاوره، در یک کافه میبینند، او تنها چند ثانیه فرصت دارد تا مخاطب را علاقهمند و درگیر داستان کند — و همین کار را هم میکند.
تیم رابینسون در I Think You Should Leave
هیچکس نمیتواند مانند تیم رابینسون نقش یک احمق آمریکایی بینزاکت پرهیاهو و کمسواد را بازی کند. خودش هم به این موضوع اعتراف کرده است: “من نقش عوضیهای زیادی را بازی میکنم.” و چه مجموعهی شگفتانگیزی از عوضیها که او خلق نکرده است! در سریال «فکر میکنم باید بروی» از نتفلیکس، رابینسون نشان داده است که با داشتن آزادی عمل و امتحان کردن چیزهای مختلف، و رهایی از قید و بندهای تجاری فیلم و سریال، چگونه میتوان یک نقش آفرینی چشمنواز و سرگرمکننده را به ارمغان آورد. رابینسون از آن دسته بازیگرانی است که استاد “قانون هجده” هستند — قانونی که من با الهام از قانون شناختهشدهتر کمدی، یعنی “قانون سه” بنیان گذاشتهام — که بنا بر آن یک لطیفه یا عمل خندهدار میتواند بسیار بعدتر از آنکه از دهن افتاده است، همچنان کارایی داشته باشد.
جرمی استرانگ در Succession
کندال روی یک مرد توخالی است. چنین چیزی را نمیتوان روی صفحهی تلویزیون تماشا کرد، مگر آنکه کسی مانند جرمی استرانگ در پایان فصل، آنقدر عمیق و با تمام وجود دل به دریای افسردگی و پوچی بزند. تا آخرین قسمت فصلی که امسال پخش شد، کندال از بعضی جهات خود را بازیافته است. او حواسپرتیهای رمانتیکی پیدا کرده است، یک هلدینگ رسانهای را تحت سلطه درآورده است و سخنرانیهای قرایی در مورد خانوادهی روی کرده است. کلید تمام آنها در این است که استرانگ نمیگذارد هیچکدام حس شکوهمند پیروزی را القا کنند. حتی وقتی که کندال راهی پیدا کرده تا گوشهای از امپراتوری خانواده را تصاحب کند، همچنان موش آبکشیدهی شکستخوردهای است که از یک رودخانهی سرد در انگلستان بیرون خزید. استرانگ با نقش آفرینی خود راهی پیدا کرده است تا این شکستخوردگی را تبدیل به فرصت کند، یک ویژگی که اگر این چنین هیپنوتیزمکننده نمیبود بسیار ترسناک میشد.
زندیا در Euphoria
نقش آفرینی زندیا بدون شک بهترین نکتهی سریال «سرخوشی» است. چیزی در وجود شخصیت او هست که همه بلافاصله با آن احساس همذاتپنداری میکنند. رویی سعی میکند خود را نسبت به دنیای خشنی که در آن زندگی میکند بیحس کند (حتی اگر به قیمت استفاده از هر دارو و مواد مخدری که دم دستش است باشد). او در لحظههایی که هوشیاری دارد، داستانی تیره و تاریک و منزجرکننده روایت میکند. این سریال در ابتدا جنجال به پا کرد، که با پیدا کردن مخاطبان پر و پا قرص خود به زودی فروکش کرد. مخاطبان آن افرادی بودند که مجذوب تغییرات ملایم زندیا از یک نوجوان کم سن و سال به بزرگسالی که محوریت این درام است، شده بودند.
این مطلب برگرفته از نوشتهی گروهی از نویسندگان وبسایت ایندیوایر است.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
26