ماهان شبکه ایرانیان

در دولت می‌گفتند یعنی‌ چه تریلی‌تریلی شهید می‌آورید؟

گلعلی بابایی در نشست بررسی کتاب «ردپایی در رمل» گفت: تفحص شهدای جنگ تا زمانی که برخی دولتمردان گفتند «یعنی‌چه تریلی‌تریلی شهید می‌آورید؟» ادامه داشت اما از سال ۸۲ عملا تعطیل شد.

به گزارش مشرق، نشست ویژه بررسی کتاب «ردپایی در رمل» نوشته محمدحسن منافی و گرامیداشت شهدای تفحص، عصر دیروز سه‌شنبه 3 دی، با حضور جمعی از رزمندگان دوران دفاع‌مقدس، پژوهشگران ادبیات این‌حوزه و دست‌اندرکاران نشر 27 بعثت، برگزار شد.

گلعلی بابایی نویسنده و پژوهشگر دفاع‌مقدس در ابتدای این نشست در مورد چگونگی آغاز به کار تفحص شهدا در لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) گفت: سال 69 پس از حمله صدام به کویت و قبول قطعنامه 598، اسرای ایران و عراق تبادل شدند و فرصتی پیش آمد که فرماندهان و مسئولین لشگر بگویند «اگر به دور و برمان نگاه کنیم یکسری از بچه‌های شهیدی را می‌بینیم که دیده‌ نشده‌اند و همین‌جا در مناطق جنگی هستند» به این ترتیب اولین مأموریت تفحص در سال 69 اجرا شد که برای اجرایش همراه با یکسری از بچه‌های اطلاعات به مریوان و ارتفاعات کانیمانیگا رفتیم. در همان اولین مأموریت، تعداد زیادی از بچه‌ها پیدا شدند و این خود، یک فتح باب شد.

بیشتر بخوانید:

جلیلی: «عمار» دکور نیست و به روح انقلاب بازمی‌گردد

از جشن امضا تا ترجمه عربی در نشر بیست و هفت

وی افزود: سپس سردار باقرزاده کمیته جستجوی مفقودین را تشکیل داد اما فعال‌ترین گروهی که در زمینه تفحص کار می‌کرد، بچه‌های لشگر 27 بودند که جانباز و مجروح بودند و عموماً از جانبازان بازنشسته؛ مثل علی محمودوند که با اجبار بازنشسته شده بود.

نویسنده کتاب «ضربت متقابل» در ادامه گفت: بعد از مریوان، به فکه رفتیم که خیلی از فرمانده گردان‌ها هم آمدند و خیلی از شهدا را پیدا کردیم. منطقه فکه به واسطه رملی بودنش، طوری بود که اسکلت کامل بسیاری از شهدا باقی مانده بود. بعد از فکه هم به طلائیه رفتیم و سپس دوباره جایی که خیلی از شهدا در آن مفقود شده بودند؛ یعنی همین منطقه رملی فکه. فکه به واسطه انجام دو عملیات والفجر مقدماتی در بهمن 61 و والفجر1 در فروردین 62، منطقه مهمی است که شهدای زیادی را در خود جای داده است.

بابایی در بخش دیگری از سخنانش گفت: در دو عملیات مذکور، خیلی از شهدا در فکه جا ماندند و نیامدند. 10 نفر شهید بچه‌های تفحص هم در فکه شهید شدند.

وی درباره نویسنده کتاب «ردپایی در رمل» گفت: محمدحسن منافی را از همان روزهای تفحص شناختم که خط خوبی داشت و خطاطی می‌کرد. بعداً فهمیدیم کار ارزشمند دیگری که انجام داده، حضورش در گروه تفحص 27 بوده است و از همان زمان یادداشت‌های ارزشمندی از خاطرات تفحصش برداشته است. خیلی‌ها رفته بودند و در گروه تفحص فعالیت می‌کردند اما هر چه بود، یادداشت‌برداری روزانه نمی‌کردند ولی آقای منافی یادداشت‌برداری کرده است.

نویسنده کتاب «شراره‌های خورشید» گفت: زمانی بود که تبِ تفحص بین جوانان و جامعه بالا گرفته بود. مثل الان که تبِ مدافعان حرم در جامعه ما بالاست. آقای منافی به خوبی توانسته حال و هوای آن دوران را در کتابش منتقل کند البته قبل از این، کتابی به اسم «تفحص» نوشته حمید داوودآبادی منتشر شده است اما تفاوت این دو اثر در این است که کار آقای داوودآبادی، مصاحبه با افرادی است که در تفحص بوده‌اند و خاطرات متنوعی در کتابش چاپ شده اما «ردپایی در رمل» دربرگیرنده خاطرات یک نفر است.

آن‌زمان یعنی سال 78 تازه دو قائله سیاسی و اجتماعی در کشور تمام شده بود؛ یکی 18 تیر در تهران و دیگری ناآرامی‌های قزوین و مشهد بود. شهید همدانی به شهبازی گفته بود «شرط من برای آنکه تو را به تفحص بفرستم، این است که ازدواج کنی». شهبازی هم رفت و پس از مدتی آمد و عقدنامه‌اش را نشان داد و گفت «شرط شما را به‌جا آوردم»بابایی در ادامه با اشاره به خاطرات شهیدان مجید پازوکی، علی محمودوند و علیرضا شهبازی افزود: شهبازی به سختی به تفحص رفت چون نیروی اطلاعات عملیات بود و اجازه نمی‌دادند به تفحص برود. او نزد شهید همدانی رفته بود و اصرار کرده بود که تفحص اعزام شود. آن‌زمان یعنی سال 78 تازه دو قائله سیاسی و اجتماعی در کشور تمام شده بود؛ یکی 18 تیر در تهران و دیگری ناآرامی‌های قزوین و مشهد بود. شهید همدانی به شهبازی گفته بود «شرط من برای آنکه تو را به تفحص بفرستم، این است که ازدواج کنی». شهبازی هم رفت و پس از مدتی آمد و عقدنامه‌اش را نشان داد و گفت «شرط شما را به‌جا آوردم». این خاطرات و همه این حال و هواها در نوشته‌های آقای منافی در این کتاب موجود است به ویژه شرایط آن 10 سالی که کشور ما خیلی درگیر مسئله تفحص بود تا جایی‌که به برخی از دولتمردان بر خورد که یعنی چه تریلی‌تریلی شهید می‌آورید مگر ما چقدر شهید داده‌ایم؟» درحالی‌که همه شهدای ما اسم و رسم داشتند. در مجموع در مقطع سال 82-81 عملاً تفحص یگان‌ها تعطیل شد اما کمیته جستجوی مفقودین هنوز وجود دارد که با تبادل پیکرهای شهدا با نیروهای عراقی انجام می‌شود. به نظر من، «ردپایی در رمل» به این دلیل ارزشمند است که آن برهه تاریخی را تشریح کرده است.

در ادامه این مراسم مازیار حاتمی مدیر نشر 27 بعثت گفت: کتاب «ردپایی در رمل» یک سال پیش از چاپ توسط مهدی امینی به ما معرفی شد. آقای امینی گفت «حسن منافی خاطرات خود را نوشته است» برای آماده‌سازی کتاب زحمات زیادی کشیده شد و چندین‌بار مرحله تدوین را پشت سر گذاشت. با آقای منافی و امینی هم صحبت‌های زیادی شد. بحث‌های تخصصی هم با پیشکسوتان تفحص انجام گرفت. در مجموع فکر می‌کنم برای نمایشگاه کتاب سال آینده، چاپ دوم این کتاب را راهی بازار کنیم.

وی افزود: اگر خود شهدای تفحص مدد کنند، بنا داریم سال 99 یک کتاب از «فرماندهان شهید لشگر 27» به چاپ برسانیم که جای 10 شهید غریب و عزیز تفحص در نشر 27 خالی نباشد.

حاتمی در پایان سخنانش با اشاره به نویسنده کتاب گفت: حسن‌آقا خیلی مأخوذ به حیا و بسیجی است و اگر کسی سراغش نمی‌رفت، فکر می‌کنم خاطراتش را باید بعد از درگذشتش در چمدانش پیدا می‌کردیم.

سخنران بعدی این مراسم، مهدی امینی‌ تدوین‌کننده این کتاب بود که گفت: همانطور که رهبر معظم انقلاب فرموده‌اند «دوران دفاع‌مقدس مثل اقیانوس است. حالا به ما بستگی دارد که چقدر بتوانیم از آن استخراج کنیم» یکی از جلوه‌های این اقیانوس، عملیات والفجر مقدماتی است که در آن رزمندگان ما 13 کیلومتر در خاک دشمن پیشروی کردند. در قراردادهای نظامی، برداشتن هر قدم در رمل، معادل برداشتن سه قدم در زمین معمولی است. من 9 ماه روی عملیات والفجر مقدماتی کار کردم. مهمترین بخش این عملیات، به قرارگاه نجف با فرماندهی سردار جعفری برمی‌گردد که در آن زمان شهید همت فرمانده سپاه 11 قدر بود و یکی از زیرمجموعه‌هایش، لشگر 27 با فرماندهی حاج‌علی فضلی که این روزها از عوارض گازهای شیمیایی جبهه رنج می‌برد. در این ساختار، لشگر 27 سخت‌ترین کار را داشت چون باید در فکه و جایی که الان به آن «کانال کمیل» می‌گویند، عمل می‌کرد.

این پژوهشگر دفاع مقدس ادامه داد: من هم به صورت میدانی و هم عملیاتی، منطقه فکه و کانال کمیل را بررسی کردم و دیدم که سخت‌ترین بخش کار واقعاً به لشگر 27 واگذار شده بود. در همان عملیات بود که بچه‌ها برای آنکه در رمل کمتر فرو بروند، به پای خود نمد بسته بودند اما نتوانستند برای جای پای خود، کاری انجام دهند. در نتیجه ردپایشان روی رمل‌ها باقی ماند و همین باعث لو رفتن عملیات شد.

آغاز تفحص در فکه را مدیون همسر شهید محمد راحت هستیم که گفت «پیکر شوهر من نه در خاک عراق که در خاک خودمان است؛ چرا او را نمی‌آورید؟» سعید قاسمی تعریف می‌کرد که در نتیجه همین حرف به فکه رفتیم و 210 شهید را پیدا کردیم.امینی گفت: موانع و استحکامات عراق در این عملیات در منطقه فکه، 21 رده بوده که در کل جنگ چنین ساختاری را نداریم؛ آن هم به عمق چهار کیلومتر؛ زمینی صد درصد مسلح با انواع مین‌های شرقی و غربی و استحکامات که مثلاً یکی از مین‌هایی که تلفات زیادی از بچه‌های ما و همین‌طور شهدای تفحص گرفت، مین ایتالیایی «والمر» بود. نکته دیگر در مورد والفجر مقدماتی آن است که عراق به دلیل اینکه نیروهای مختلفی از کشورهای دیگر هدیه گرفته بود، نیروهای خودش را عقب برده بود و وارد میدان نمی‌کرد به همین دلیل بچه‌های ما در فکه با نیروهای سودانی که عملاً دکل‌های انسانی بودند، روبرو شدند. خلاصه اینکه خیلی از بچه‌ها در آن عملیات در فکه باقی ماندند و دوستانشان نتوانستند پیکرشان را عقب بیاورند. این بچه‌ها ماندند تا فروردین سال 71. در این زمینه هم باید بگویم آغاز تفحص در فکه را مدیون همسر شهید محمد راحت هستیم که گفت «پیکر شوهر من نه در خاک عراق که در خاک خودمان است؛ چرا او را نمی‌آورید؟» سعید قاسمی تعریف می‌کرد که در نتیجه همین حرف به فکه رفتیم و 210 شهید را پیدا کردیم. همزمان با تفحص در فکه، تفحص در شرهانی هم آغاز شد.

تدوین‌کننده کتاب «ردپایی در رمل» افزود: آقای منافی کتاب را نوشته بود و کتاب همین‌طور 10 سال مانده بود. ما چهار سال به صورت فشرده کار کردیم تا به چاپ برسد. سال 94 بود که فایل پی‌دی‌اف نهایی کتاب آمده شد و می‌خواستیم آن را در سالروز شهادت علی محمودوند رونمایی کنیم اما اتفاقاتی افتاد که من با اعتقاد کامل می‌گویم، هماهنگی‌اش بین خود این شهدا انجام شده است که در نتیجه این اتفاقات، کتاب به مراسم رونمایی مورد نظر نرسید. شهید همدانی هم همان سال شهید شد و تازه وقتی می‌خواستیم کتاب را چاپ کنیم، در لحظات آخر متوجه شدیم که یک اشتباه دارد. خلاصه کلام آنکه این کتاب هم خنده دارد و هم گریه و زمانی که به چاپ رسید، به نظر من از طرف خود شهدای تفحص در نظر گرفته شده بود.

امینی در پایان سخنانش گفت: ما 13هزار شهید گمنام از دوران دفاع‌مقدس داریم که 9000 نفر آنها پیدا شده‌اند اما 4000 شهید دیگر هنوز مفقود و گمنام هستند. نظر من این است که خدا نمی‌خواهد این ذخایرش را ناگهانی و در یک حرکت، به ما نشان بدهد.

آخرین سخنران این مراسم محمدحسن منافی بود که گفت: من نویسنده نیستم، شما هم به کتابم به عنوان دست‌نوشته یا دلنوشته نگاه کنید. من سال 77 با گروه تفحص آشنا شدم و مشغول درس در تهران بودم که گفتند خطاط می‌خواهند، به این ترتیب، همکاری‌ام با دوستان تفحص آغاز شد. تفحص در دو برهه تعطیل شد؛ یک تعطیلی‌اش مربوط به سال 77 است که چهار نفر از بچه‌ها پشت سر هم شهید شدند و تعطیلی دوم مربوط به سال 82-81 بود.

وی افزود: زمانی که من با دوستان تفحص آشنا شدم، علی‌آقای محمودوند جانباز بالای 70 درصد بود که پایش را در والفجر از دست داده بود. آقای گلعلی بابایی هم گفته بود با شهید محمودوند همکاری کنم. یکی از خاطراتی که از علی‌آقا دارم، انگشتری است که به دست داشت و انگشتر خوبی هم بود. او این انگشتر را در جریان تفحص پیدا کرده بود اما نزد خانواده شهیدی که صاحب انگشتر بود، رفت و از آنجا اجازه گرفت چون به هیچ‌عنوان به بچه‌ها اجازه نمی‌داد برای تبرک چیزی از پیکر تفحص‌شده شهدا بردارند. اولین برخورد من با شهید محمودوند، سر همین انگشتر بود و واقعیت آن است که نه من از او خوشم آمد و نه او از من اما در برخوردهای بعدی با یکدیگر دوست شدیم. تفحص در خرداد ماه سال بعد پس از سه سال تعطیلی دوباره شروع شد.

عموم مردم فکر می‌کنند تفحصی‌ها یک عده آدم عاشقِ شهادت هستند که فقط شهید و شهادت را می‌فهمند یا حتماً باید آدم‌های زمختی باشند اما چیزی که من دیدم، اصلاً این‌طور نبود. ما دورِ هم زندگی خوبی داشتیموی افزود: چیزی که ما 14 نفر را آنجا جمع کرده بود، شهدا بودند. برای هر کسی یک دوره خاص و ویژه در زندگی وجود دارد که برایش قابل توجه است؛ برای من این دوره خاص، همان سال‌هایی است که با بچه‌های تفحص بودم. جالب است که عموم مردم فکر می‌کنند تفحصی‌ها یک عده آدم عاشقِ شهادت هستند که فقط شهید و شهادت را می‌فهمند یا حتماً باید آدم‌های زمختی باشند اما چیزی که من دیدم، اصلاً این‌طور نبود. ما دورِ هم زندگی خوبی داشتیم و جالب است که حتی گاهی‌اوقات که برای مرخصی از منطقه خارج می‌شدیم، چند کیلومتر نرفته، دلمان تنگ می‌شد و برمی‌گشتیم.

منافی درباره شهیدان محمودوند و پازوکی گفت: این دو با هم خیلی دوست بودند اما تفاوت‌هایی هم داشتند. مثلاً شهید پازوکی از آن عشقِ شهادت‌ها بود و دوست داشت بچه‌بسیجی‌ها در منطقه و کنارش حضور داشته باشند اما شهید محمودوند حرف زیادی از شهادت نمی‌زد و می‌گفت «وظیفه من فعلاً تفحص و پیدا کردن شهداست». او همچنین دوست داشت که دور و برش خلوت باشد، نه مثل شهید پازوکی که می‌خواست منطقه پر از بچه بسیجی‌ها باشد. علی‌آقا به قدری مهربان بود که وقتی برای کاری مثل مرخصی از منطقه بیرون می‌رفت، بچه‌ها برای برگشتنش لحظه‌شماری می‌کردند و تا می‌آمد، همه دورش را می‌گرفتند و گزارش کارشان را می‌دادند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان