به گزارش گروه فرهنگ و هنر مشرق، بیشستم دی ماه، هشتادمین زادروز سیدمحمود گلابدره ای، نویسنده انقلابی بود. او در بیستمین روز از دهمین ماه سال 1318 به دنیا آمد و در صد و چهلمین روز از سال 1391 از میان ما رفت.
به این بهانه، نخستین جملات فصل نخست کتاب مشهور و جریان ساز «لحظه های انقلاب» که با حال و هوای این روزها نیز تناسب دارد را با هم بازخوانی می کنیم:
شب های ماه رمضان کم کم حرفها داشت. حرف می شد ولی هنوز آن چنان برنده و کوبنده نشده بود. اما شبی که «غفاری» میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند، دیدم نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن، با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردن ها و چرت زدن ها و بعد، گریستن و دعا کردن ها و گریه و زاری کردن ها و ندبه و استغاثه کردن ها و ذلیل و خوار و زبون، تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر، تن به تسلیم و رضادادن و راضی بودن های سابق، فرق دارد. زدم به آب. این سیل خروشان، همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمی کردم. این جا و آن جا، هرجا که وعظ و واعظی بود، می رفتم؛ تا آن شبی که آقای نوری سر آبسردار وعظ کرد و بعد، قرار نماز عید فطر را گذاشت و مجلس را ختم کرد و گفت بی سروصدا به خانه هایتان بروید. اما ناگهان خروشی افتاد توی موج خلق نشسته توی خیابان و خلق خدا که تا آن لحظه، آرام و بی صدا، چهارزانو روی آسفالت نشسته بودند، از جا کنده شدند و در یک آن، صدا پیچید و نعره شد و صداها یک صدا شد و غرید: «تنها ره سعادت ایمان، جهاد، شهادت»...
و موج به طرف میدان ژاله به حرکت درآمد و نیم ساعت بعد، سد رگبار گلوله از روبه رو و آتش گرگرفته بنزین و نفت که قبلا ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
همان شب، شهیدان متلاشی شده و تیر خورده های از حال رفته، دست به دست، با احترام چون لاله های سرخ، نشسته روی دست و سر و کول، به خانه ها برده شدند. بعد از شهدای چند شب پیش میدان فوزیه، این دومین باری بود که این خلق خاموش، می دیدند که چه عزت و احترامی دارد شهید. چه ارج و منزلتی دارد شهید و نطفه شهید شدن و در دل خلق جاگرفتن، در دل تک تک آن هایی که توی تاریکی، توی کوچه پس کوچه ها به طرف خانه هایشان می رفتند، بسته شد.