روزنامه همشهری: مانند خروس لاریها به جان هم میافتند، آن هم به بهای 10 تا 15هزار تومان؛ کودکان معتادی که یا بیسرپرستند یا بدسرپرست و روی آنها قمار میشود. اینجا محله هرندی است در جنوب پایتخت.
«اصغر» یکی از نوجوانهایی است که بهواسطه مصرف مشروب و استعمال کمی مواد دستساز قرار است میان گود برود و با پسر همسایه که او نیز شرایط مشابه دارد زورآزمایی کند. 13بهار را دیده است. پدر و مادرش معتادند و خواهر کوچکش را یکسالی میشود که ندیده است.
اصغر و پسر همسایه مانند خروسهای لاری (جنگی) به جان هم بیفتند و سور و سات جنگ برای تماشاچیان فراهم شود. آنها به حاشیه دیوار خزیدهاند و آرام به شیوه خودشان تشویق میکنند. بساط تزریق و دود هم مهیاست. گلادیاتورهای کوچک یکی دو دور میچرخند و کری میخوانند.
مواد و مشروب از یک طرف جانش را کاسته و ضربهها هم از طرفی دیگر توانش را بردهاند.
هرکدام از این کودکان به پیروزی فکر میکنند و آن مبلغ ناچیزی که قرار است مواد یک وعده مصرف خود یا پدر و مادرشان را جور کند. اصغر میانه گود را در دست گرفته و مشتهای محکمش بهصورت پسر همسایه در یک لحظه او را جوری نقش زمین میکند که دیگر توان بلندشدن ندارد. اصغر با خشم چرخی دور بدن پهن زمینشده پسر میزند و دست خود را به نشانه پیروزی بالا میبرد. اما برنده ماجرا در اصل مرد جوانی است که 30هزار تومان روی او شرط بسته.
اصغر را به بهانه غذا دنبال خود میکشانم. میپرسم: «پول برای چی میخوای؟» اطرافش را نگاه میکند و میگوید: «باید تا شب نشده برای خودم و بابام شیشه جور کنم. امشب مهمون داریم، از این مسابقه که نشد چیز زیادی دربیارم.
کنار حمام متروک چند نوجوان را با صورتهایی که خط چاقو بر آنها جا خوش کرده، میبینم. نزدیک میشوم. کمی خودشان را جمعوجور میکنند. یکیشان میپرسد: «چی میخوای؟» پاسخ میدهم: «دنبال جایی هستم که قمار و بزنبزن داشته باشه.» آنکه بهنظر کمسنوسال میآید میگوید: «همینجاست. خب؟!» یکی دیگرشان ادامه میدهد: «زود اومدی. باید بعدازظهر ساعت5 بیای. امروز داشمیثم و رحیمکچل مسابقه دارن. بابای میثم روش 20هزار شرط بسته.» با تعجب میپرسم: «20هزار تومن؟» نفر اولی پاسخ میدهد: «پس چقدر؟ 100هزار تومن خوبه؟