به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:
خورشید که بالا آمد راه افتادم به سمت هویزه. نگاهی به نقشه انداختم. چذابه – بستان – سوسنگرد - هویزه. به این منطقه از استان خوزستان دشت¬آزادگان گفته میشود. راستش را بخواهید می¬خواستم یادداشت پنجم سفر خیالیام را از هویزه شروع کنم اما دلم نیامد. قدم به قدم دشت آزادگان تاریخ جنگ است.
بیشتر بخوانید:
شانزده-هفده کیلومتر بعد از یادمان چذابه رسیدم به شهر بستان. شهری که دوبار توسط عراقیها اشغال شد. دفعۀ اول چهارم مهرماه پنجاه و نه و بار دوم بیست و سوم همان ماه. بستان را رد کردم به سمت سوسنگرد. هنوز از شهر خارج نشده بودم که «علی غیوراصلی» صدایم زد. برگشتم به سمت صدا. علی آقا و جوانان اهواز را دیدم که بعد از فرمایش امام خمینی (ره) کاری کردند کارستان.
چیزی نمانده بود که کار اهواز تمام شود. پیاده نظام عراق از محور «چذابه-سوسنگرد-اهواز» جلو می¬آمد. یگان پیش قراول شان فاصلۀ چندانی تا مرکز استان خوزستان نداشت. خبر به امام(ره) رسید. «ایشان فرمودند مگر جوانان اهواز مرده اند.» غیوراصلی این جمله را که شنید رگ غیرتش باد کرد. آن روز بچه ها دشمن را کیلومترها پس زدند؛ تا آن طرف بستان. حیف که سازمان رزم دفاع مقدس هنوز آمادگی لازم برای پشتیبانی از این عملیات افتخارآمیز را نداشت.
دو هفتۀ بعد عراق دوباره بستان را گرفت. این شهر مرزی آذرماه سال 60 با تلاش رزمندگانِ عملیات طریق¬القدس، آزاد شد. حماسۀ غیوراصلی غرورم را زنده کرد. اینکه می¬گوییم حماسه، زیاده¬گویی و بزرگ-نمایی نیست. بعثی¬ها بعد از این شکست، دست به عصا شدند. ترس عجیبی به جانشان افتاده بود. روحیۀ جبهۀ خودی هم بالا رفت. بچه¬ها فهمیدند که با تمام کاستی¬ها و کمبودها عقب راندن دشمن نشدنی نیست. غیوراصلی غیرت جوان انقلابی ایران را به دنیا نشان داد. حاصل به راهم ادامه دادم. نرسیده به سوسنگرد، حوالی روستای دهلاویه یادمان پرصلابت و با شکوه شهید چمران یخۀ احساسم را گرفت. من قصد ماندن نداشتم و پایم میل آمدن. چند لحظۀ بعد روی سقف یادمان ایستاده بودم؛ خیره به پهن¬دشت جنگ¬زده. مصطفی چمران هم نخبۀ علمی بود و هم نخبۀ سیاسی. در سازمان¬دهی نیروهای رزمی و کارهای هنری هم نظیر و همتا نداشت.
مناجاتهای عارفانهاش بدون واسطه آدم را به خدا میرساند. به قول قدیمی\ها همه چی تمام. آخرین روز بهار سال 1360 چمران به دهلاویه آمد برای معرفی فرماندۀ جدید. ایرج رستمی دیروزش شهید شده بود. همان موقع دشمن دهلاویه را گرفت زیر آتش. خبر شهادت دکتر مصطفی چمران ضربۀ سنگینی به روحیۀ رزمنده¬ها وارد کرد. وزیردفاع آن¬روزهای ایران محبوب همه بود؛ از ارتشیها و سپاهی¬ها گرفته تا نیروهای مردمی و ساکنین مناطق جنگزده. موقع ترک یادمان چشمم افتاد به یکی از مناجاتهای شهید ... «خدایا از تو می¬خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلبهای ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم.»
حمید بناء: از دهلاویه تا سوسنگرد راهی نبود. سوسنگرد هم خاطرات تلخ و شیرین زیادی از روزهای جنگ دارد. نام مرکز دشتآزادگان در سیل سال 98 بارها شنیده شد. بچههای جهادی برای کمک به مردم سیلزده خودشان را به سوسنگرد رساندند. درست مثل همان روزهای دفاع¬مقدس. حماسه شکست حصر و آزادسازی سوسنگرد مردان شاخص و قهرمان زیادی دارد. از خود دکتر چمران گرفته تا علی تجلایی و بچه¬های تبریز. اما نمی¬دانم چه شد که دلم رفت پیش سرباز شهید محمدرضا سبحانی. محمدرضا یک تنه دشمن را زمین¬گیر کرد. مجبور نبود که بماند اما حکم عشق همیشه چیز دیگری است. اگر سبحانی آمریکایی بود الان همۀ دنیا او را می-شناختند. هالیوود از تخیلات خودش با تکنیکهای رسانهای-سینمایی اسطوره میسازد.
عراقیها از دست محمدرضا عصبانی شده بودند. آنقدر که وقتی به دستشان افتاد پیکر زخمی¬اش را روی زمین کشاندند. بعد هم این جوان قهرمان سوسنگردی را به نخل خرما بستند و آتش زدند. مردم بعد از چند روز بدن سوختۀ فرزند شهرشان را مخفیانه ولی با عزت و احترام به خاک سپردند. سبحانی عزت و غرور مردم سوسنگرد را زنده نگهداشت. بعد از محمدرضا ایستادن در برابر متجاوز به یک ارزش برای مردم منطقه تبدیل شد. آدم تا وارد حریم خاطره¬ها نشود معنای فرمایش سال 79 حضرت آقا را درک نمی¬کند ... «این هشت سال دوره دفاع-مقدس، شامل هزاران هزار حادثه است. من می¬خواهم این را از جامعه فرهنگی و هنری کشور مطالبه کنم که از این هزاران هزار حادثه، لااقل یک فهرست تهیه کنند. بنشینند فکر کنند و در حوادث جنگ، دقّتِ نظر هنرمندانه به خرج دهند؛ یک فهرست از این حوادث به وجود آورند»
نمیدانم در این بیست سالی که از فرمایش ایشان گذشته کسی به دنبال تهیۀ فهرست هنرمندانه از آن هشت¬سال بوده یا نه. بگذریم! سر حرف به آنجا نکشد بهتر است.
حمید بناء: مقصد بعدیام را روی نقشه پیدا کردم؛ یادمان شهدای هویزه. البته یادمان شهدا با خود شهر هویزه فاصلۀ زیادی دارد. چیزی در حدود 25 کیلومتر. اینجا هم اولین منطقۀ تفحص شهداست و هم نخستین یادمان شهدای دوران دفاع¬مقدس. وقتی سیدحسین علمالهدی و یارانش در همینجا به شهادت رسیدند، دشمن بر منطقه مسلط شد. برگرداندن پیکرها ممکن نبود. عراقی¬ها کل شهر هویزه را به قول گوینده¬های خبر با خاک یکسان کردند. هویزه و مناطق اطرافش در عملیات بیتالمقدس آزاد شد. جستجوی پیکر شهدا مهمترین برنامۀ پاسدارها بعد از آزادسازی بود. شهدای پیدا شده را در همین محل شهادتشان به خاک سپردند. تاریخِ ساخت بنای یادمان هم برمی¬گردد به سال 1362. زندگینامۀ سیدحسین علمالهدی پر از نکته¬های ناب است. سید پیش از هجوم سراسری صدام به خوزستان رفت تا مردم را نسبت به وقایع پیش¬رو آگاه و آماده کند. نقش موثری هم در اتحاد عشایر عرب دشت آزادگان داشت. به گمانم بصیرت یعنی همین. ایمان ایشان هم مثال¬زدنی است. امام خامنه¬ای سال 75 با حضور در گلزار شهدای هویزه دربارۀ سیدحسین فرمودند: «من در همینجا، از شهید علمالهدی پرسیدم: شما از سلاح و تجهیزات چه دارید که اینگونه مصمّم به جنگ دشمن میروید؟ دیدم اینها دلهایشان آنچنان به نور ایمان و توکّل به خدا محکم است که از خالی بودن دست خود هیچ باکی ندارند. حرکت کردند و رفتند.»
همین دو نکتۀ زندگی شهید علم¬الهدی گره¬های کور روزگار ما را باز می¬کند. اینکه آینده¬نگر و دشمن شناس باشیم و دست پر دشمن ما را نترساند. روایت هور و طلائیه بماند برای یادداشت بعدی. بدر و خیبر آنقدر معجزه و شاهکار دارند که دلم نمی¬آید ساده از کنارشان رد شوم.
ادامه دارد ...