ماهان شبکه ایرانیان

چای آخر با شهید کشوری و دلاورمردان هوانیروز

کشوری سال ۱۳۵۴ همراه چند نفر از دوستانش با بالگرد از اصفهان به کرمانشاه رفتند و گروه رزمی را تشکیل دادند. وی در ‌ص‍ح‍ن‍ه‌ه‍‍ای‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ح‍ض‍ور داش‍ت‌.

به گزارش مشرق؛ موضوع اصلی کتاب «چای آخر» زندگی‌نامه و خاطرات شهید احمد کشوری است، ولی وقتی هم‌رزمان این قهرمان از رشادت‌های وی در کردستان و جبهۀ میانی و شمالغرب در دفاع مقدس سخن می‌گویند، به‌طور ضمنی نقش مهم و حیاتی دلاورمردان هوانیروز را در روزها و ماه‌های اول جنگ شرح می‌دهند. در اوایل جنگ که نیروی زمینی ارتش کم‌توان بود و سپاه پاسداران و بسیج نیز در حال توسعۀ سازمانی بودند، این دلاوران بارها ستون‌های دشمن را متلاشی کرده و سد راه دشمن شدند.

این کتاب را  سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران اسفند 1389 در  184 صفحه منتشر کرد. این کتاب از پنج فصل با عناوین کودکی و تحصیلات، هوانیروز و دوران دانشجویی، مبارزات سیاسی پیروزی انقلاب، ایلام و دفاع مقدس به همراه عکس‌هایی از او در انتهای کتاب تشکیل‌شده است.

آقای مسعود آذرآب چند سال در چند استان جست‌وجو کرد تا بتواند خاطراتی از شهید احمد کشوری را جمع‌آوری کند و این کتاب را تدوین نماید. نویسندۀ محترم بدون حاشیه رفتن و فضاسازی‌های زائد، خاطرات را با قلمی روان و بدون استفاده از خیال‌پردازی، یافته‌هایش را نقل کرده است.

«اح‍م‍د ک‍ش‍وری‌» در ت‍ی‍رم‍‍اه‌ 1332، در ف‍ی‍روزک‍وه‌ چ‍ش‍م‌ ب‍ه‌ ج‍‍ه‍‍ان گ‍ش‍ود. پ‍درش‌ ف‍ردی‌ ش‍ج‍‍اع‌ و ظل‍م‌س‍ت‍ی‍ز ب‍ود. اح‍م‍د ک‍ش‍وری‌ سال 1351 پس از دریافت دیپلم ریاضی وارد ارتش شد و دوره‌ه‍‍ای‌ ‌آم‍وزش‌ خ‍ل‍ب‍‍ان‍‍ی‌ بالگرده‍‍ای‌ «ک‍ب‍ری‌« و «ج‍ت‌ رن‍ج‍ر» را ب‍‍ا م‍وف‍ق‍ی‍ت‌ ب‍ه‌ پ‍‍ای‍‍ان‌ رس‍‍ان‍د.

کشوری سال 1354 همراه چند نفر از دوستانش با بالگرد از اصفهان به کرمانشاه رفتند و گروه رزمی را تشکیل دادند. وی در ‌ص‍ح‍ن‍ه‌ه‍‍ای‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ح‍ض‍ور داش‍ت‌ و ب‍س‍ی‍‍اری‌ ‌از ش‍ب‌ه‍‍ا را ب‍‍ا چ‍‍اپ‌ ‌اع‍لام‍ی‍ه‌ه‍‍ای‌ ‌ام‍‍ام‌ خ‍م‍ی‍ن‍‍ی‌ (ق‍دس‌ س‍ره‌) ب‍ه‌ ص‍ب‍ح‌ رس‍‍ان‍ی‍د. بعد از پیروزی انقلاب برای سرکوبی ضدانقلاب در کردستان بارها مأموریت پرواز انجام داد.

مهر 1359 همراه یک گروه عملیاتی عازم ایلام شد. در ج‍ن‍گ‌ ‌از خ‍ود ش‍ج‍‍اع‍ت‌ و ل‍ی‍‍اق‍ت‌ ف‍راوان‍‍ی‌ ن‍ش‍‍ان‌ داد و ی‍ک‌ ب‍‍ار ک‍ه‌ خ‍ودش‌ ب‍ه‌ ش‍دت‌ زخ‍م‍‍ی‌ و ب‍ه‌ ‌بالگردش‌ ن‍ی‍ز ‌آس‍ی‍بی‌ ش‍دی‍د وارد ش‍ده‌ ب‍ود، ت‍وان‍س‍ت‌ ب‍‍ا ‌ه‍وش‍ی‍‍اری‌ و م‍‍ه‍‍ارت‌، ‌آن‌ را ب‍ه‌ م‍ق‍ص‍د ب‍رس‍‍ان‍د.

س‍ران‍ج‍‍ام‌ در روز 15 ‌آذر 1359، در ح‍‍ال‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌از ی‍ک‌ م‍‍ام‍وری‍ت‌ ب‍س‍ی‍‍ار م‍ش‍ک‍ل‌، پ‍ی‍روز، ب‍‍از م‍‍ی‌گ‍ش‍ت‌، م‍ورد ح‍م‍ل‍ه‌ جنگنده‌های‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ی‌ ق‍رار گ‍رف‍ت‌ و در ح‍‍ال‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌بالگردش در ‌اث‍ر ‌اص‍‍اب‍ت‌ راک‍ت‌ه‍‍ای‌ دو ف‍رون‍د «م‍ی‍گ‌ ‌ع‍راق‍‍ی‌» ب‍ه‌ ش‍دت‌ م‍‍ی‌س‍وخ‍ت‌، ‌آن‌ را ت‍‍ا م‍واض‍‍ع‌ خ‍ودی‌ ‌ه‍دای‍ت‌ ک‍رد و ‌آن‌گ‍‍اه‌ در خ‍‍اک‌ وطن‌ س‍ق‍وط ک‍رد و وی بال در بال ملائک گشود.

‌از ‌ای‍م‍‍ان‌ و ق‍درت‌ روح‍‍ی‌ م‍‍ادرش‌ ‌ه‍م‍ی‍ن‌ ب‍س‌ ک‍ه‌ ‌ه‍ن‍گ‍‍ام‌ دف‍ن‌ ش‍‍ه‍ی‍د ک‍ش‍وری، در ح‍‍ال‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌ع‍ک‍س‌ ‌او را م‍‍ی‌ ب‍وس‍ی‍د، پ‍رچ‍م‌ ج‍م‍‍ه‍وری‌ ‌اس‍لام‍‍ی‌ ‌ای‍ران‌ را ک‍ه‌ ب‍‍ا دس‍ت‌ خ‍ود دوخ‍ت‍ه‌ ب‍ود، ب‍ر س‍ر م‍زار ف‍رزن‍د ‌آوی‍خ‍ت‌ و ف‍ری‍‍اد زد: «اح‍س‍ن‍ت‌ پ‍س‍رم‌، ‌اح‍س‍ن‍ت‌.»

برای نمونه پنج خاطره از این کتاب تقدیم می‌شود.

***

وقتی (قبل از پیروزی انقلاب) در کرمانشاه بودیم، یک روز احمد کشوری پیش ما آمد و گفت: «بچه‌ها من صندوق اعانه درست کرده‌ام، هر کس هر چقدر که دلش می‌خواهد کمک کند.» بعداً فهمیدیم خود او بیش از همه به صندوق کمک می‌کند. از محل اسن صندوق مجلۀ مکتب اسلام می‌خرید و بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. همچنین برای فقرایی که از قبل سناسایی کرده بود، آذوقه و دیگر مایحتاج زندگی تهیه می‌کرد.

در یک شب بهاری ساعت 10 شب احمد با پیکان جوانان فیروزه‌ای رنگی جلوی منزل ما آمد؛ و گفت: «اگر وقت داری لباست را بپوش و با من بیا!» خودرو پر از بسته‌هایی بود شامل برنج، روغن و ... به راه افتادیم و پس از مسافتی به «تازه‌آباد» کرمانشاه یکی از روستاهای بسیار محروم منطقه رسیدیم. احمد در تک تک خانه‌هایی را می‌زد و هر خانه‌ای را که دق‌الباب می‌کرد، نام صاحب خانه را صدا می‌زد و بسته‌ها را تحویل می‌داد. فهمیدیم این کار همیشگی اوست.

در یکی از همین خانه‌ها به یک زیر زمینی رفتیم. سه پله می‌خورد. در آنجا یک پیرمرد زمین‌گیر دراز کشیده بود و همسر مسن و تکیده‌ای از او پذیرایی می‌کرد. آن پیر زن علاوه بر نگهداری از همسر علیلش، برای تأمین مخارج زندگی مجبور بود در خانه‌های مردم کلفتی کند.

احمد بعد از دیده بوسی کنار پیرمرد نشست. بعد از کمی صحبت کردن بسته را به آنها داد و یواشکی دست در جیبش کرد و مقداری پول زیر تشک پیرمرد گذاشت و رو به پیر زن گفت؛: «مادر سماوری که قولش را داده بودم برایتان آوردم.» سپس از صندوق عقب خودرواش سماور را آورد و به آنان داد.

وقتی به خانۀ بعضی از آنها می‌رفتیم که کودکی داشتند، بچه‌ها را بغل می‌گرفت، می‌بوسید و با آنها بازی می‌کرد. (محمد نیک‌رهی، ص 47)

***

در سال‌های 1355 کار تکثیر جزوات با «استنسیل» صورت می‌گرفت. گردان ما در پایگاه هوانیروز کرمانشاه دارای یک دستگاه چاپ فوری برای انجام کارهای داخلی بود. کشوری به اتفاق شیرودی (خلبان شهید)، سهیلیلن (خلبان شهید) و دیگر پرورش یافتگان خود، یک گروه همدل داخل پایگاه تشکیل دادند و اتاق چاپ را دراختیار گرفتند. پس از آن هر وقت اعلامیه‌ای از امام (ره) می‌رسید، آن را تکثیر می‌کردند. (محمد نیک‌رهی، ص61)

***

 در یکی از مأموریت‌های روزهای نخست جنگ، برای عقب راندن دشمن که حد فاصل قصر شیرین تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شدیم. دشمن با ستون بسیار عظیمی که شامل ادوات زرهی، خودرویی و پرسنلی بود، به طول دو کیلومتر در جاده به راحتی در حال حرکت بود. آن‌ها از قصر شیرین وارد خاکمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسیر مشخصی پیشروی می‌کردند. عشایر منطقه، اطلاعاتی را درباره این جابه‌جایی به ما دادند. وقتی به منطقه رسیدیم، کشوری گفت: «نباید ساکت باشیم. هر طور شده باید جلوی پیشروی آن‌ها را بگیریم.»

با سه بالگرد کبرا و یک بالگرد 214 از قرارگاه به سمت منطقه پرواز کردیم، درحالی‌که هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم و نمی‌دانستیم باید از کدام محور، وارد منطقه شویم و تا نزدیکی‌های ستون دشمن پیش رفتیم و از پهلو با ستون آن‌ها مواجه شدیم.

وحشت کردیم که چرا تا این حد، جلو آمده‌اند. کسی جلودارشان نبود. هنگام روبرو شدن با آن‌ها فکر کردیم در اطراف ستون، تیم‌های گشت گذاشته‌اند. چون وقتی ستون بخواهد در منطقه ناشناسی حرکت کند، تیم گشت در اطراف می‌گذارند که از جایی ضربه نخورند. تا هفت صد متری ستون جلو رفتیم و شناسایی کامل را انجام دادیم. احمد در یک لحظه به عنوان سرگروه گفت: «اول و آخر ستون را بزنید که مشکوک و سر درگم شوند و همهمه ای بینشان بیفتد تا ما بتوانیم یک اجرای آتش روی آنها داشته باشیم.»

بالگرد خلبان سراوانی به موشک تا و مجهز بود. ایشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشک‌های خود قرار داد. ستون نظامی دشمن، غافلگیر و درجا میخ‌کوب شد. هر چه مهمات داشتیم، روی سر ستون ریختیم. بالگرد کبرا مانور می‌داد و حمله می‌کرد و بر سر دشمن، آتش می‌ریخت. دشمن، سرگردان مانده بود.

بعد از پایان یافتن مهمات، به پایگاه‌مان در ایلام رفتیم و سپس با تعداد دیگری از بالگردهای شکاری برگشتیم. در آنجا غوغایی شده بود ... ستونی که هیچ کس جلودارش نبود همانجا زمین‌گیر شده بود نیروهای دشمن پس از این شکست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب‌نشینی کنند و از مرز خارج شوند. (سرتیپ خلبان، محمود بابایی ص 126)

***

پاییز سال 1359، به همراه کشوری، مشهدی و سایر دوستان، در عملیاتی در منطقة چنگوله شرکت کردیم. مأموریت ما مقابله با یک تیپ از ارتش عراق بود که در آن منطقه مستقر شده بود و کسی هم جلودارش نبود. نیروهایش میمک را رد کرده بودند. ما اول صبح، قبل از طلوع خورشید، مسیرمان را انتخاب کردیم.

پس از مدتی پرواز به چنگوله رسیدیم و از پشت سر با سه فروند بالگرد کبرا به ستون عراقی‌ها حمله کردیم. آنها اول فکر می‌کردند به اشتباه از طرف نیروهای خودشان هدف قرار گرفته‌اند؛ اما به زودی فهمیدند که اشتباهی در کار نیست و این نیروهای ایرانی هستند که آنها را موشک‌باران می‌کنند. ما دوباره پس از بارگیری مهمات و تکمیل سوخت، این بار از سمت چپ به آنها یورش بدیم و هر بار از جناحی دیگر، با شکار ادوات، دشمن را زمین‌گیر کردیم و خسارات و تلفات زیادی به آنان وارد ساختیم. جالب اینکه بعد از پایان این عملیات رادیو عراق اعلام کرد که در منطقة چنگوله نیروهای ما (عراقی‌ها) با هوشیاری به موقع، دوازده فروند بالگرد ایرانی را مورد هدف قرار دادند که تمامی آنها سرنگون شده‌اند.

در صورتی که نیروهای خودشان در کمال غافلگیری و عجز، تاوان سختی را دادند. بچه‌های صدا و سیما که در این عملیات همراه ما بودند از تمام صحنه‌های رزم فیلمبرداری کردند. آنها با کشوری هم مصاحبه کردند و بارها تصاویر این عملیات و مصاحبة احمد از تلویزیون پخش شد. در آن مصاحبه کشوری همه بچه‌ها را جمع کرد، چون اعتقاد داشت این موفقیت حاصل تلاش همة نیروها بوده است. به همین خاطر در جمع آنان با خبرنگاران صحبت کرد و بارزترین جملاتش این بود: «این موفقیت حاصل تلاش همة اعضای گروه اعم از فنی، سوخت رسان، خلبان و... بود. ما ظرف دو روز گذشته بیش از چهل تانک دشمن را کاملاً نابود کردیم، این تعداد آنهایی است که کاملاً نابود کرده‌ایم، به جز تعدادی که نیم‌سوخته شده‌اند و این شوخی نیست. (سرهنگ نخلبان، غلامرضا شهپرست، ص 129)

***

احمد در آخرین روزهای پرواز ابدیش در جمع بچه ها صحبت می کرد. او گفت: "دیشب خواب سهیلیان (شهید خلبان) را دیدم. حمید رضا را در یک باغ و مزرعه بسیار بزرگ دیدم که زیباییش خیره کننده بود، آنجا پر از درخت های میوه و سرشار از سر سبزی بود. داخل باغ ساختمانی را به من نشان داد و پرسید: این خانه زیباست؟ این خانه مال توست، خیلی وقت است که منتظرت هستم، چرا نمی آیی؟ ".

با تعریف این خواب از سوی احمد انگار روی بچه ها آب یخ ریخته باشند، همه جا خوردند و متاثر شدند. چون معنی این خواب یعنی رفتن او نزد حمید رضا سهیلیان و با هم بودن آن دو یار با وفا و صمیمی، یعنی نشانی بهشت و سفر بهشتی احمد و دیدن جایگاه خود در ملک عشق و مستی و ارادت بندگی. (آقای طاهری، ص161)

*محمد مهدی عبدالله زاده

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان