حالا طرح فاصلهگذاری اجتماعی خیلیها را اجبارا خانهنشین کرده تا شیوع ویروس کاهش یابد. بسیاری از این خیلیها که بابت برهم خوردن زندگی روزمره خود عصبانیاند، چارهانی ندارند جز تن داد به ماندن در خانه.
اما دسته دیگر کماکان به رعایت و پذیرش مسئولیتهای اجتماعی خود ادامه میدهند تا زنجیره انتقال پایان یابد. اما اینطور که پیداست حداقل دو سه ماه دیگر درگیر کووید نوزده خواهیم بود. برای همین پیشنهادهایی متفاوتتر و کمتر دیده شده هم به لیست پیشنهادهای قرنطینگی خود اضافه کردهایم.
در ادامه نمونه مشابهی که برای فیلمهای محجور در سینمای جهان انتشار یافت، اینبار بهسراغ فیلمهایی از سینمای بعد از انقلاب ایران رفتهایم که در زمان اکران خود آنطور که باید تحویل گرفته نشدند. یا مضمونشان خط قرمزی بوده و بایکوت شده، یا ارزشهایشان کشف نشده و یا برای زمانه خود قابل درک نبودهاند. بعضی از این فیلمها کمی بعدتر مورد توجه بیشتری قرار گرفتهاند اما بعضی دیگر کماکان محجور باقی ماندهاند.
همچنین بخوانید:
پیشنهادهایی از سینمای جهان برای قرنطینه – گشت و گذار در تاریخ سینما
جهان پهلوان تختی
حالا و در بازخوانی کارنامه سینمایی بهروز افخمی میتوان «جهان پهلوان تختی» را جز مهمترین آثار او بهشمار آورد. حتی اگر به طرفداران پروپاقرص و دو آتشه «شوکران» برنخورد، میتوان عنوان بهترین فیلم افخمی را هم بعد از سالها از «شوکران» برداشت و به «جهان پهلوان تختی» اختصاص داد. که البته میزان شورانگیزی و محبوبیت «شوکران» بعید است اجازه چنین کاری را بدهد. «شوکران» را بهعنوان محبوبترین فیلم افخمی و یکی از ساختارشکنترین فیلمهای دهه هفتاد سینمای ایران و البته ماندگارترینهای تاریخ این سینما میشناسیم و عظمت نامش همواره باعث شده آثار دیگر افخمی در سایه آن بماند. «جهان پهلوان تختی» و «گاو خونی» دو فیلم مهم افخمی هستند که هرگز به ارج و قربی که لیاقتش را داشتهاند نرسیدهاند. البته دلیل دیگرش میتواند خود افخمی و منش و مدل خاصش باشد که لج بسیاریها را در سینمای ایران درمیآورد و اساسا دشمن از هر جبهه و جناحی کم ندارد.
«جهان پهلوان تختی» اما علاوه بر ساخت خیلی خوب، بلوغ کارگردانی در پرداخت روایتی تعلیقآمیز، اجراهای خوب و همه ویژگیهای اینچنینی، به شکل خاص بهواسطه یک ایده پیشرو برای زمانه خودش و برای سینمای ایران فیلم بسیار خاصی محسوب میشود: راهی که در مواجهه با روایت زندگی و شرححال شخصیت اسطورهای تختی فقید در پیش میگیرد و بهخوبی نشان میدهد که چطور هر دوربینی از نزدیک شدن به واقعیت زندگی او ناتوان و الکن است و این دقیقا عظمت تختی را نشان میدهد.
عظمتی که وصفش البته در کلام نمیآید و قابل توصیف نیست. فرم روایی که افخمی طراحی میکند تا فیلم ناتمام مرحوم علی حاتمی را بهپایان برساند بسیار خلاقانه و جالب توجه است. این احتمالا خلاقانهترین ایده افخمی در همه دوران کار حرفهایش است: اینکه فیلم «جهان پهلوان تختی» بدل به حدیث نفس خودش شود؛ یعنی سختیهای فیلمساز در پروسه ساخت فیلمی درباره قهرمان اسطورهای ایران را بهعنوان تم اصلی داستانی خود انتخاب کند. ایدهای که حتی هنوز هم برای سینمای ایران بسیار هوشمندانه بهنظر میرسد و البته کمتر کسی آنچنان که باید قدرش را میداند.
زیر نور ماه
فیلمی خاص از رضا میرکریمی و شاید مهمترین فیلمی که ساخته است. این دومین فیلم او بود که در سال پایانی دهه پرمخاطره هفتاد ساخته شد و در سال 1380 به نمایش درآمد. چند نکته مهم درباره «زیر نور ماه» وجود دارد که باید به آنها اشاره کنیم: اول اینکه این اولین فیلم سینمای ایران بعد از انقلاب است که قهرمان و شخصیت اصلی آن یک روحانی شیعه بود. اتفاقی نامعلوم و غیرمرسوم در سینمای ایران. چراکه رفتن سراغ یک روحانی به تیغی دو لبه میماند. از طرفی نمیشد در آن روزها راحت و صریح درباره روحانیون صحبت کرد و خط قرمزها در پرداخت چنین شخصیتهایی بسیار زیاد بود، ضمن اینکه جامعه نمی توانست بهتصویری جز آنچه برایش از پیش ساخته شده بود، تن دهد.
همین ما را به نکته مهم دوم رهنمون میکند: تنها کسی می توانست روی چنین شخصیتی دست بگذارد و فیلمی چون «زیر نور ماه» بسازد که روابط ویژهای داشته باشد. (شبیه به محسن مخلباف که در سالهای ابتدایی انقلاب تنها کسی بود که می توانست سراغ موضوعات حساسیتبرانگیز برود.) مهم نبود که میرکریمی جوان بود و تازه وارد سینمای حرفهای شده بود، جایگاهی که فراتر از فیلمسازی، در ساختارهای حوزه هنری و قدرت داشت به او این اجازه را داد که اولین کسی باشد که به یک طلبه جوان که در آستانه ملبس شدن به لباس روحانیت است بپردازد. آنهم نه پرداختی سفارشی و براساس همان تصویر تقدسگرایانهای که در جامعه ساخته شده بود، که بسیار متفاوت و ساختارشکن: طلبهای که درحالیکه قرار است به لباس حضورت رسول ص ملبس شود، با گذار به پایین شهر و تماشای رنج دیگران، در مسیری که در پیش گرفته دچار شک و تردید میشود، روحانیای که در این سیر و سلوک در پایین شهر با یک فاحشه همراه میگردد!
به هرجهت ساخته شدن فیلم اتفاق خوبی بود. نکته عجیب درباره فیلم اینجاست که هرچند توسط جشنوارههای داخلی و خارجی تحویل گرفته شد و از جایزه ویژه هییت داوران جشنواره فجر تا جایزه اول هفته منتقدان جشنواره کن و تعدادی جشنواره بینالمللی دیگر را از آن خود کرد، اما در میان منتقدان ایرانی و کارشناسان و حتی تماشاگر سینما دوست هرگز به جایگاهی که واقعا شایستهاش بود نرسید و آنطور که باید دیده نشد.
اشک سرما
یک عاشقانه جمع و جور اما پرشور که خوی وحشیاش را از طبیعت بیرحم جغرافیای خود میگیرد و گرمایش را از هرم نگاههای عاشق و معشوق که با بازی بهیادماندنی پارسا پیروزفر و گلشیفته فراهانی یک زوج ماندگار را خلق میکنند. زوجی که انگار از داستانهای افسانهای کوهستان و سرزمینهای کردنشین برآمده: عشق میان دختر سرسخت کرد با همه آرمانهای قومیتی و جذابیت سربهفلک کشیدهاش و جوانی رعنا که در لباس نظامی و در هیبت یک سرباز اما انسانیت و برابری و «عدالت برای همه» را نمایندگی میکند و نزاعی که در ابتدا میان این دو جوان درمیگیرد و البته در پی بغرنج شدن شرایط بدل به عاشقانهای سوزناک میشود. فیلمی که هم بهخاطر مواضع قومیتی و انساندوستانهاش از جانب نگاههای رسمی بایکوت شد و هم اکران بدموقع و بدون جنجال و گذرایش فرصت دیده شدن آن در نزد تماشاگران را از فیلم سلب کرد تا همچون دو عاشق خود فیلم گمگشته و محجور در تاریخ سینمای ایران باقی بماند.
عزیزالله حمیدنژاد در دل سینمای دفاع مقدس اثری ضد جنگ و ضدنژادپرستی ساخته، در آغاز دهه هشتادی که چنین کلیدواژههایی اصلا نه در زبان فرهنگ و نه در واژگان سیاسی اجتماعی محلی آنچنانی از اعراب داشت.
خوشبختانه اما فیلم در اینترنت قابل دسترسی است. فرصت تماشایش را از دست ندهید.
بیپولی
فیلمی از حمید نعمتالله که بهدلیل اینکه ساده و سرراست بهنظر میرسد هرگز مورد توجهی که باید قرار نگرفت و مکانیسم پیچیده و حرفهای مهمی که در پس این سادگی حضور داشت، آنطور که باید دیده نشد. بعد از فیلم موفق «بوتیک» که میتوان آنرا یکی از دیدهشدهترین فیلمهای اول سینمای ایران دانست، «بیپولی» برای فیلمسازش به نوعی شکست میماند اما این شکستی کاذب و غیرواقعی بود. «بوتیک» فیلمی بود که بهواسطه فضای رئالیستی سیاه و فاز اجتماعی تلخ و تصویر چرکینی که از جامعه نشان میداد، بسیار مورد توجه منتقدان و جریانهای روشنفکری قرار گرفت و این جریانها دوست داشتند نعمتالله را در همین مسیر ببینند. مسیری که با تلخگوییها و نوحهسراییهای اجتماعیاش بیش از هر مدل دیگری وابهطبع روشنفکران ایرانی مینمود. اما نعمتالله در فیلم دوم خود مسیر جدیدی را در پیش گرفت که فیلم به فیلم هم آنرا دیوانهوارتر ادامه داد و به بلوغ بیشتر رساند و این تغییر مسیر همان عنصر غیرقابل درک برای جریانهای روشنفکری بود و یک جورهایی در ذوق منتقدان زد و باعث شد «بیپولی» مورد بیمهری زیادی قرار بگیرد.
«بیپولی» همان نقطه ویژهای در کارنامه نعمتالله است که آن سیاه نمایی و واقعگرایی رئالیستی و اجتماعی جای خودش را به طنازی و شوخطبعی لوبیچگونهای میدهد. «بیپولی» که همپا با شرایط روز جامعه درباره گرانی سرسامآور و بیکاری است، از طرف دیگر منتقد جدی رفتارهای غلیظ و تعارفات نابجای ایرانی و چشم رویهم چشمیهای مرسوم هم هست و در بعد انسانی خودش قرار است در بستر اینها، داستان یک زوج جوان طبقه متوسطی را تعریف کند که چطور برآیند همه این موضوعات منجر به دوری عاطفی و فروپاشی احساسی رابطه تازه شکلگرفتهشان میشود. در عین اینکه نعمتالله، این داستان بازهم تلخ را، حالا با زبانی شیرین و طنزی ظریف روایت میکند. «بیپولی» پر است از صحنههای ملودراماتیکی که تماشاگر نمیداند دقیقا باید به آنها بخندد یا برایشان گریه کند.
من دیهگو مارادونا هستم
شاید نام این فیلم در میان این لیست کمی نامانوس بهنظر برسد. یعنی در حد واندازههای دیگر فیلمهایی که نامشان برده شده نباشد. از طرفی این تعبیر درستی است اما از طرف دیگر در میان کمدیهای سینمای ایران باید اذعان کرد که «من دیهگو مارادونا هستم» یکی از متفاوتترین و بهترین آنهاست با اسلوب پستمدرن و روایت درهمریختهاش که همانقدر که متعلق به سینمای کمدی است، آنرا در زمره آثار هنری هم قرار میدهد و این نکته ویژهای درباره تنها فیلم قابل توجه و ویژه بهرام توکلی است که بعدها احتمالا بیشتر از آن گفته خواهد شد.
شمار کمدیهای پستمدرن اینچنینی در سینمای ایران بسیار کم است. تعداد فیلمهای طنزی که فراتر از خنداندن، به سینما و هنر هم گوشهچشمی داشته باشند، بسیار معدود است. در این میان «من دیهگو مارادونا هستم» بهواقع پایش را از استانداردها و بایدها و نبایدهای ژانر کمدی ایرانی فراتر میگذارد و مرزبندیهای اثر تجاری و هنری را در سینمای ایران بگینگی دستخوش تغییر میکند.
از اجرا و دکور پر رنگ و شور فیلم تا شخصیتپردازی و پرداخت کاراکترهای عجیب الخلقه و در تعداد زیاد گرفته تا شکل روایت و ساختار غیرخطی آن، همه نکاتی هستند که «من دیهگو مارادونا هستم» را تبدیل به فیلمی ویژه میکند. اما از آنجایی که دقیقا جایی میان فیلم کمدی و هنری قرار میگیرد، تکلیف تماشاگر یا منتقد یا روشنفکر دقیقا با آن معلوم نیست و در مواجهه با فیلم کمی گیج میشود اینست که نه در محافل سینمایی فیلم را تحویل میگیرند و نه فروش فیلم نشان از توجه تماشاگر عامه به آن دارد. اما این فیلمی سروشکل دار و جالب توجه است که در نقطه خاصی از سینمای ایران ایستاده که کمتر فیلمی پیش از این (نمونههای معدودی مانند «اجاره نشینها» و «دایره زنگی») در آنجا قرار داشته است.
مالاریا
کار این یکی، دیگر از کمتوجهی و بایکوت و تحویل نگرفتن گذشته است! البته احتمالا پرویز شهبازی به چنین واکنشهایی عادت دارد و البته بهخوبی نشان داده که واکنشها چندان هم برایش اهمیتی ندارند. اما این میزان از بدگویی و نفرت از «مالاریا» عجیب و غریب است. فیلمی قابل توجه که همانطور که «نفس عمیق» آینهی اجتماعی جوانان دهه شصتی بود، آینه و نمود اخلاقی و پیچیدگیهای زیست اجتماعی و سیاسی بچههای ساختارشکن دهه هفتادی میشود. با انتخاب موضوعی در ظاهر ساده و تکراری (فرار دو جوان از شهرستان به تهران در پی رسیدن به آرزوهایشان) اما با پرداختی غریب و ویژه و ساختاری متفاوت و حیرتانگیز که بیش از هرچیز بلوغ شهبازی در کارگردانی را نشان میدهد و با پایانی البته میخکوبکننده و زهرآگین که داغش بر دل تماشاگر میماند و در کنار پایانبندی «طلا»، تاثیرگذاررین انتها در فیلمهای جوانانه پرویز شهبازی میگردد.
استفاده از نماهای دوربین موبایل در لحظات اوج حادثه و آنجا که باید با دو جوان قصه همراهتر از همیشه باشیم هرچند ساده اما هوشمندانه به نظر میرسد. همانطور که پیوند فرار آنها بهسوی زندگی بهتر، با جشن و شادی برای توافق هستهای. شهبازی در خلل همین اشارات ریز و داستانکهای بهظاهر بیاهمیتی مانند جشن توافق هستهای، موسیقی خیابانی، شادیها و خندههای لحظهای و افسوسها و دردهای بزرگتر از پی آن، حرفهای جدی و مهمتری را در تاروپود فیلم میگنجاند. شادی پوچ برای توافق که با سرنوشت پوچ زوج فیلم گره میخورد و قرار است حکم آرامش قبل از طوفان را داشته باشد.
شهبازی از داستان کلیشهای و معمولی فرار دختر و پسری جوان از شهرستان به تهران به امید ساختن زندگی بهتری که البته پوچ و بر باد است، یک تراژدی تلخ عاشقانه میسازد که بعید است تا مدتها پس از دیدنش، پلان موحش نهایی را از خاطر ببرید. نکتهاینست که او نه در دل یک داستان پر تبوتاب یا نالههای پر غلو و گاهوبیگاه قهرمانان که از دل یک کارناوال شهری، از دل یک پرسه زنی شبانه و شادانه در دل زیباییها و خندههای شهر به نقطه انفجار میرسد. بهجایی که سرشار از ناامیدی، پایانی ندارد. برزخی کوچک میان موجها روان اطراف یک قایق مسافری کوچک.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
8