واژه «مردم» و به تبع آن پوپولیسم از نامتعینترین مفاهیم فلسفه سیاسی است و از زمان اولین جنبشهای پوپولیستی در قرن نوزدهم تا امروز چیستی و سرشت پوپولیسم محل بحث و مجادله متفکران بوده است. در یک دهه اخیر جریانات پوپولیستی جدیدی شکل گرفته و انواع و اقسام جنبشها و رهبران پوپولیست راستگرا در جایجای جهان از آمریکا و برزیل تا مجارستان و انگلستان به صحنه سیاست آمدهاند.
دلیل بالا گرفتن جنبشهای پوپولیستی بحران ساختاری در اقتصاد سرمایهداری و از جمله بحران مالی سال 2008 است. آثار هولناک سیاستهای نولیبرالی بعد از چند دهه سلطه در جهان تکقطبی امروز نمایان شده و مشکلاتی از قبیل: افزایش کمسابقه فقر و نابرابری، عقبنشینی دولت از ارائه خدمات رفاهی، جنگ، بنیادگرایی، تروریسم، مهاجران و تخریب بیسابقه محیط زیست را به بار آورده است.
برخی از نظریهپردازان چپگرا وضعیت امروز را علاوه بر پوپولیسم راست فرصتی برای قدرتگیری پوپولیسم چپ و بیان مطالبات مردم ستمدیده و فرودستان میدانند و معتقدند پوپولیسم چپ را میتوان در قالب گفتارهای مترقی و در جهت رادیکال کردن دموکراسی پیش برد، نه نظیر آنچه پوپولیسم راست با استفاده از گفتارهای نژادپرستانه انجام میدهد.
از نظر آنها اگر پوپولیسم راست مولد اقتدارگرایی است، پوپولیسم چپ به دموکراسی منجر میشود. آنها پوپولیسم را صدای ستمدیدگان در برابر سلطه نخبگان و قدرتمندان میدانند.
شانتال موف، استاد بازنشسته فلسفه سیاسی و از بنیانگذاران مکتب تحلیل گفتمانی اسکس از جمله شناختهشدهترین نظریهپردازان پوپولیسم چپ محسوب میشود. او کار تحقیقاتی خود را با ارنستو لاکلائو در کتاب «هژمونی و راهبرد سوسیالیستی: به سوی سیاست دموکراتیک رادیکال» در سال 1985 آغاز کرد.
آنها در این کتاب سعی کردند شکل جدیدی از سوسیالیسم را در مقابل لیبرال دموکراسی با توجه به بحران نولیبرالیسم و جنبشهای اجتماعی جدید، با الگوگیری از پوپولیسم تاچری پیریزی کنند. لاکلائو در سال 2005 کتاب «درباره عقل پوپولیستی» را منتشر کرد و ایدههای خود را در باب پوپولیسم در آن بسط داد.
بعد از مرگ لاکلائو، موف این پروژه را ادامه داد و در کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» که انتشارات ورسو در سال 2018 منتشر کرد، سعی در تکمیل و بسط این نظریه و سازگاری آن با جنبشها و احزاب و سازمانهای پوپولیستی عمدتا با تکیه بر تجربه اروپای غربی کرد. ترجمه فارسی این کتاب اخیرا به قلم حسین رحمتی و به همت انتشارات اختران روانه بازار کتاب شده است.
رئوس کتاب
کتاب کمحجم «در دفاع از پوپولیسم چپ» مشتمل بر یک مقدمه، چهار فصل، یک جمعبندی کوتاه و دو پیوست درباره «رویکرد ضدذاتباوری» و «برداشتی آگونیستی از دموکراسی» است. در ترجمه فارسی، پیشگفتاری از پیمان وهابزاده در ابتدای کتاب آمده که توضیحاتی مختصر درباره نظریات لاکلائو و موف ارائه میدهد.
موف در مقدمه، سنگبنای کتاب حاضر را درک سرشت بزنگاه کنونی میداند که به گمان او در یک «لحظه پوپولیستی» به سر میبرد و شناخت آن برای «چپ» فوریت دارد. او در ابتدای کتاب مینویسد: «مایلم در همین ابتدا روشن کنم که هدفم افزودن مطلبی دیگر بر حوزه پیشتر اشباع شده «مطالعات پوپولیسم» نیست و به هیچ وجه قصد ورود به بحث آکادمیک بیثمر در مورد «سرشت راستین» پوپولیسم را ندارم.
کتاب پیشرو بناست مداخله سیاسی باشد و بر سرشت جانبدارانه سیاست به روشنی مهر تایید بزند». (ص 29) او در سراسر کتاب تلاش میکند فهمش از «پوپولیسم چپ» را توضیح و نشان دهد که در بزنگاه کنونی «پوپولیسم چپ» راهبرد بسندهای برای احیا و تعمیق آرمان برابری و حاکمیت مردمی که برسازنده سیاست دموکراتیکاند ارائه میدهد.
موف فرماسیون هژمونیک نولیبرال را که در آن به سر میبریم گرفتار بحرانی ساختاری میداند و از نظر او همین بحران است که برپایی یک نظم دموکراتیکتر را امکانپذیر میکند. او بحث خود را از مرور وقایع چند دهه گذشته و آنچه تحت عنوان نولیبرالیسم در سیاست جهانی اتفاق افتاده و منجر به شکلگیری جنبشهای پوپولیستی در لحظه حال شده آغاز میکند.
موف به همراه لاکلائو در کتاب «هژمونی و راهبرد سوسیالیستی: به سوی سیاست دموکراتیک رادیکال» راهکاری سوسیالیستی ارائه کردند که به نظریه پسامارکسیستی معروف شد چرا که بسیاری از آموزههای مارکسیستی از جمله عاملیت طبقه کارگر و سیاست طبقاتی و همچنین انقلاب را کنار گذاشتند: «پروژه رهایی را دیگر نمیشد به معنای برچیدن حکومت تلقی کرد». (ص 23)
البته این رویکرد آنها از سوی بسیاری از متفکران مارکسیست که هنوز تخاصم طبقاتی را مهمترین تنش موجود در جامعه میدانند نقد شده است. موف و لاکلائو در این اثر، علاوه بر نقد چپ سنتی و نگاه ذاتباورانه آن به طبقه، از سوی دیگر پروژه خود را نقدی به سوسیالدموکراسی و دولت رفاه رو به زوال اروپایی تعریف کردند. آنها در این کتاب به وضعیت آشفته احزاب سوسیالیستی و سوسیالدموکرات پرداختند که به برداشت نابسندهای از سیاست چسبیده بودند.
این نقد در بیش از سه دهه کانون بازاندیشی این دو متفکر در مورد سیاستورزی چپ در کلیه آثارشان بوده است. آنها معتقد به این بودند که سیاست چپ هم در شکل احزاب سوسیالدموکرات و هم در احزاب کمونیستی بعد از شورش می 1968 دیگر قادر نبودند گوناگونی گرایشهای مختلف و معترض در جامعه را نمایندگی کنند: «موج دوم فمینیسم، جنبش دگرباشان، پیکارهای ضدنژادپرستی و مسائل زیستمحیطی دورنمای سیاسی را عمیقا دگرگون کرده بودند، اما احزاب چپ سنتی تمایلی برای پذیرش مطالباتی که نمیتوانستند سرشت سیاسیشان را به رسمیت بشناسند نشان نمیدادند.
به قصد اصلاح این کاستیها بود که تصمیم گرفتیم درباره دلایل چنین وضعیتی تحقیق کنیم». (ص 21) آنها مانع اصلی را در این راه «ذاتباوری طبقاتی» میدانستند که طبق آن هویتهای سیاسی تنها تجلی جایگاه عاملان اجتماعی در روابط تولید بودند.
لاکلائو و موف در کتاب «هژمونی و راهبرد سوسیالیستی» تلاش در رد این نگاه ذاتباور با کمک یافتههای آنتونیو گرامشی و پساساختارگرایی کردند و تلاش کردند تنوع پیکارها و مقاومتها را علیه کلیت نظام سلطه صورتبندی کنند و برای مفصلبندی این پیکارها پیشنهاد کردند پروژه سوسیالیستی بر محور «رادیکالیزه کردن دموکراسی» بازتعریف شود.
آنها علیه نگاه ذاتباور چپ سنتی به طبقه موضع گرفتند و در دستور کار قرار دادن جنبشهای جدیدی را مطرح کردند که پس از می 68 نیاز به بیان آنها در کنار مطالبات سنتیتر کارگران بود. البته موف اذعان میکند که: «امروزه به رسمیتشناسی و مشروعیت این مطالبات به طور چشمگیری ارتقا یافته است و بسیاری از آنها وارد دستور کار چپ شدهاند.
در حقیقت میتوان گفت: وضعیت امروز عکس آن چیزی است که ما سی سال پیش نقد کردیم و مطالبات «طبقه کارگر» است که اینک نادیده گرفته میشود». (صفحه 81) او تفاوت دیگر امروز را با 30 سال پیش نولیبرالیسم میداند که در کانون بسیاری از تخاصمهای جدید قرار دارد.
پرداختن به جنبشهای پوپولیستی از سوی موف در ادامه همین برنامه نظری و به منظور رادیکال کردن خواست دموکراسی انجام میگیرد. او کتاب پیش رو را دارای دو استدلال اساسی میداند: «یکم، برای مداخله در این بحران هژمونیک باید مرزی سیاسی ترسیم کنیم. دوم، پوپولیسم چپ، در حکم راهبردی گفتمانی برای کشیدن مرز سیاسی میان «مردم» و «الیگارشی»، در بزنگاه کنونی همان نوع سیاستی را شکل میدهد که برای احیا و تعمیق دموکراسی مورد نیاز است». (ص 26)
موف هسته فرماسیون هژمونیک نولیبرال را متشکل از مجموعه کردارهای سیاسی-اقتصادی میداند که هدفشان تحمیل حاکمیت بازار، مقرراتزدایی، خصوصیسازی، ریاضت مالی و محدود کردن نقش حکومت به نگهبانی از حقوق دارایی خصوصی، بازارهای آزاد و تجارت آزاد است. هرچند این مدل از دهه 1980 در کشورهای مختلف پیاده شد ولی تا قبل از بحران اقتصادی سال 2008 با هیچ چالش مهمی روبهرو نشده بود.
موف برای توضیح وضعیت امروز از اصطلاح «پسادموکراسی» که برگرفته از نظریات کالین کروچ و ژاک رانسیر است استفاده میکند. رانسیر پسادموکراسی را اینگونه تعریف میکند: «پسادموکراسی همان رفتار دولتمندانه و مشروعیتبخشی مفهومی به دموکراسی به سیاق دموس است، یعنی دموکراسیای که حضور، کژشماری و اختلاف نظر مردم را برمیچیند. در نتیجه در کنش متقابل صرف میان مکانیسمهای حکومتی و آمیزههای منافع و انرژیهای اجتماعی خلاصه میشود.» (ص 33)
از نظر موف تنها چیزی که پساسیاست روا میدارد دست به دست شدن قدرت میان احزاب راست میانه و چپ میانه است: «بر تمام کسانی که با «اجماع در میانه» و این جزم که هیچ بدیلی برای جهانیسازی نولیبرالی وجود ندارد مخالفت میکنند و بر آنها برچسب «تندرو» یا «پوپولیست» زده میشود». (ص 37)
موف در مقام نظریهپرداز سیاست، خود را عمدتا متأثر از ماکیاولی میداند که «به جای تأمل از بالا به بزنگاه خودش را همیشه در متن بزنگاه قرار میداد» و به دنبال چیزی است که ماکیاولی «واقعیت مؤثر امور» مینامید. موف «واقعیت مؤثر امور» را در زمانه کنونی «لحظه پوپولیستی» میداند.
تحلیل موف درباره پوپولیسم عمدتا متکی به اروپای غربی است و با وجود اینکه مسئله جنبشهای پوپولیستی در سالهای اخیر در اروپای شرقی نیز مطرح شده ولی آن کشورها تحلیل متمایزی را میطلبند، چون تاریخ خاصشان در دوران کمونیسم آنها را متمایز میکند و فرهنگ سیاسیشان ویژگیهای خاصی دارند.
او این حکم را در مورد آمریکای لاتین نیز صادق میداند و به همین دلیل محتوای کتاب بیشتر متمرکز بر کشورهای اروپای غربی است، اما تصریح میکند که: «پوپولیسمهای مختلف به رغم داشتن «شباهتهای خانوادگی» متناظر با بزنگاههای خاصیاند و باید بر اساس زمینههای متنوعی که دارند فهم و درک شوند. امیدوارم بازاندیشیهایم درباره بزنگاه اروپای غربی یافتههای مفیدی برای پرداختن به دیگر وضعیتهای پوپولیستی نیز به ارمغان آورد». (ص 30)
موف تصریح میکند که با وجود اینکه کتاب هدف سیاسی مشخصی دارد، اما باز هم بخش مهمی از بازاندیشیهایش سرشتی نظری دارد، چون راهبرد پوپولیسم چپ که موف از آن دفاع میکند از یک رویکرد نظری ضدذاتباور الهام میگیرد. بر اساس رویکرد ضدذاتباور موف، جامعه همواره تقسیم میشود و برساخته گفتمانی کردارهای هژمونیک است.
او ابتدا درصدد تعریف واژه پوپولیسم به تأسی از لاکلائو برمیآید. لاکلائو در کتاب «درباره عقل پوپولیستی»، پوپولیسم را اینگونه تعریف کرده بود: «راهبردی گفتمانی برای ترسیم مرزی سیاسی که جامعه را به دو اردوگاه تقسیم میکند و خواستار بسیج «ستمدیدهها» در برابر «تکیهزنندگان بر اریکه قدرت» میشود». (ص 30)
از نظر لاکلائو پوپولیسم ایدئولوژی نیست و نمیتوان محتوای برنامه خاصی را بر آن تحمیل کرد، همچنین نوعی رژیم سیاسی نیست بلکه روشی از سیاستورزی است که بسته به زمان و مکان، شکلهای ایدئولوژیک متنوعی پیدا میکند و با انواعواقسام چارچوبهای نهادی سازگار است: «زمانی میتوان از «لحظه پوپولیستی» سخن گفت که هژمونی مسلط زیر فشار دگرگونیهای اجتماعی اقتصادی یا سیاسی، از سوی انواعواقسام مطالبات برآورده نشده متزلزل شود. از نظر موف کشورهای اروپایی امروز در «لحظه پوپولیستی» به سر میبرند.
در این لحظه سیاست رسمی و احزاب متعلق به آن اعتبار خود را از دست دادهاند، چون با وجود همه تمایزات اسمی و تاریخیشان، عملا در سه دهه گذشته کاری جز اجرای سیاستهای نولیبرال انجام ندادهاند که به رشد فقر و نابرابری در جوامع مختلف منجر شده و دموکراسی را ضعیف کرده است.
ناامیدی مردم از احزاب رسمی و ناکارآمد شدن مکانیسمهای موجود دموکراتیک، این کشورها را در بزنگاه مهمی قرار داده و فرماسیون هژمونیک قدیم ناتوان از حفظ وفاداری مردم به خود است: «در نتیجه، بلوک تاریخی تشکیلدهنده پایه اجتماعی فرماسیون هژمونیک متلاشی میشود و امکان برساختن یک سوژه جدید کنش جمعی - مردم- پدید میآید، سوژهای که قادر است نظم اجتماعی ناعادلانه پیشین را از نو پیکربندی کند» (ص 31)
موف، بر این نکته پای میفشارد که بدون در نظر گرفتن و به رسمیتشناختن تفاوتهای هویتی، نمیتوان جریانی عمومی برای مقاومت در برابر الیگارشی شکلگرفته در دوره نولیبرال پدید آورد. موف دموکراسی را در درجه اول بیانکننده ایده برابری میان همه مردم میداند و مینویسد «هدف راهبرد پوپولیستی چپ این است که مطالبات دموکراسیخواهانه را متحد و به یک اراده جمعی برای ساختن ما یعنی مردمی تبدیل کند که با یک رقیب مشترک به نام الیگارشی مواجهاند.
چنین چیزی مستلزم تشکیل زنجیره همارزی میان مطالبات کارگران، مهاجران، طبقه متوسط متزلزل و نیز سایر مطالبات دموکراسیخواهانه مانند مطالبات جامعه دگرباشان است. هدف چنین زنجیرهای این است که هژمونی جدیدی خلق کند که اجازه رادیکالیزهکردن دموکراسی را بدهد». (ص 45)
آنچه چپ میتواند از تاچر بیاموزد
موف در فصل دوم، «لحظه پوپولیستی»ای که اکنون در سرتاسر اروپای غربی شاهدش هستیم را فرصت خلق بدیلی برای فرماسیون هژمونیک نولیبرال میداند که در شرایط بحرانی به سر میبرد. او مسئله کلیدی را این میداند که این گذار چگونه باید انجام شود و با تدقیق در شرایطی که مدل نولیبرال در اروپای غربی هژمونیک شد تلاش میکند سرنخی برای دگرگونی فرماسیون هژمونیک نولیبرال در شرایط امروز به دست دهد.
موف توضیح میدهد که در طول نیمه نخست دهه 1970، افت اقتصادی و تورم فزاینده پرده از محدودیتهای مصالحه کینزی برداشت و بر اثر بحران نفتی سال 1973، اقتصاد آسیب دید، سودها کاهش یافت و بر هم خوردن توافق سوسیال دموکراتیک بعد از جنگ آغاز شد. او عامل دیگر را برای فهم بحران، ظهور «جنبشهای اجتماعی جدید» در دهه 1960 میداند: «در آن زمان از این اصطلاح برای اشاره به پیکارهای بسیار متنوعی استفاده میشد: شهری، بومشناختی، ضداقتدارگرایی، ضدنهادی، فمینیستی، ضدنژادپرستی، قومی، و منطقهای.
قطبی شدن فضای سیاسی پیرامون این مطالبات دموکراسیخواهانه جدید به همراه موج ستیزهجویی کار واکنش محافظهکاران را برانگیخت» (ص 49) در این شرایط بود که ضدحمله سرمایهداری در قالب فرماسیون نولیبرالیسم به رهبری مارگارت تاچر و با راهبردی پوپولیستی آغاز شد و حزب کارگر جدید به علت رویکرد ذاتباورانه نتوانست با آن مقابله کند: «مارگارت تاچر در حملهاش به هژمونی سوسیال دموکراتیک در چندین جبهه مداخله کرد- اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک- تا آنچه را که تا آن لحظه «عقل سلیم» قلمداد میشد از نظر گفتمانی بازآرایی و با ارزشهای سوسیال دموکراتیکاش مبارزه کند». (ص 52)
موف معتقد است جریان پوپولیست چپ باید از عملکرد تاچر درس بگیرد. او بخشی از موفقیت تاچر را محصول دیگریسازی موفقی میداند که به کمک رسانهها و بازوهای اجرایی خود توانست جامعه را قطبی کرده و نیرو و مشروعیت لازم را برای پیشبرد سیاستهای نولیبرال ایجاد کند.
از نظر موف پوپولیسم چپ متأثر از رویکردی ضدذاتباور است که بر اساسش مردم نه اصطلاحی تجربی بلکه برساختهای سیاسی و گفتمانی است: «مردم مقدم بر بیانگری نمایشگرانهاش وجود ندارد و نمیتوان آن را به یاری مقولات جامعهشناسی درک کرد.» (ص 85) به عقیده او تنها راهی که میشود با پوپولیسم دستراستی مبارزه کرد، ارائه پاسخی مترقی به مطالباتی است که دستراستیها دارند با زبانی نژادپرستانه بیان میکنند.
این بدان معناست که هستهای دموکراتیک در آن مطالبات به رسمیت شناخته شود و این امکان پذیرفته شود که میتوان با گفتاری متفاوت آن مطالبات را در جهتی دموکراتیک و رادیکال بیان کرد. تلاش موف در این کتاب ارائه راهبردهایی برای بازسازی مقاومت در برابر از بین رفتن دموکراسی و افزایش نابرابری در جهان کنونی است که خود محصول چند دهه سیطره سیاستهای نولیبرال است.
موف خود را منتقد جریان «چپ انقلابی» تلقی میکند که با ندیدن تنشهای موجود در دولت، یکسره به انقلابی فکر میکنند که نتیجه آن نابودی دولت در شکل کنونی آن است. او معتقد است پروژه رادیکالیزه کردن دموکراسی را میتوان در چارچوب «لیبرال دموکراسی» موجود پیش برد و با ارائه شرحی درباره دو جزء لیبرالیسم و دموکراسی در لیبرال دموکراسی به تأسی از کارل اشمیت، نتیجه سیاستهای نولیبرال را از بین رفتن وجوه سیاسی و دموکراتیک لیبرال دموکراسی میداند.
در واقع از نظر او در دوره نولیبرال، از لیبرال دموکراسی فقط لیبرالیسم اقتصادی یعنی آزادیهای بازار و صورت انتخاباتی دموکراسی باقی مانده و برابریخواهی که در دل ایده دموکراسی قرار داشت به حاشیه رفته است. از نظر موف دولت، هیچگاه موجودیتی یکدست ندارد و همواره واجد ماهیتی آگونیستی است و همین خاصیت بقای دموکراسی را تضمین میکند.
اما آنچه اکنون به واسطه نولیبرالیسم رخ داده ضعیف شدن ماهیت آگونیستی دولت است. در نتیجه جریانهای متضاد و متعارض حاضر در جامعه امکان ارائه پروژههای متضاد خود در ساختار دولت را از دست دادهاند و همین مسئله باعث سیاستزدایی گسترده از جوامع شده است.
در این معنا رادیکال کردن دموکراسی، به معنای بازگرداندن سرشت آگونیستی دولت به آن است: «مشکل اصلی نهادهای نمایندگی موجود این است که اجازه نمیدهند میان پروژههای متفاوت موجود در جامعه، رویارویی آگونیستی رخ دهد. در حالی که این رویارویی شرط وجود یک دموکراسی زنده است.
همین فقدان رویارویی آگونیستی (و نه واقعیت نمایندگی) است که شهروندان را از داشتن صدا محروم میکند. راه علاج برچیدن نمایندگی نیست بلکه این است که نهادهایمان را بیشتر مبتنی بر نمایندگی کنیم. هدف راهبرد پوپولیستی چپ به راستی همین است». (ص 79)
از نظر موف غفلت نیروهای چپ از نقش عواطف، امیال و احساسات در میدان سیاست، باعث شده تا آنها نتوانند همبستگی لازم را درون جامعه برای مقابله با این سیاستها ایجاد کنند، مسئلهای که به گمان او برای تجسم نحوه شکلگیری «مردم» حیاتی است.
به عقیده او یکی از دلایل اصلی اینکه چپ اسیر چارچوبهای عقلگرا قادر نیست دینامیک سیاست را درک کند این است که فهمی از بعد عاطفی فرایندهای هویتیابی ندارد. هویتیابی مدنظر موف دربرگیرنده خواستهای متنوعی است که الزام جهان دموکراتیک امروز است. در انتهای کتاب او بر اهمیت در دستور کار قرار دادن مسئله حیاتی بومشناسی در زنجیره همارزی جنبشهای پوپولیستی نیز انگشت میگذارد. در عین حال موف میداند که هیچگونه همبستگیای که بخواهد تفاوتهای درونی این جنبشها را در نظر نگیرد، به موفقیت نخواهد رسید.
تأکید او بر ایجاد «زنجیره همارزی» از مطالبات، بر محور رادیکالیزه کردن دموکراسی، راهبردی برای حفظ کلیت در عین در نظر گرفتن تکثرهاست. «رابطه همارزی رابطهای نیست که در آن همه تفاوتها فروریخته و به یک اینهمانی تبدیل شده باشند بلکه رابطهای است که در آن تفاوتها همچنان فعالاند» (ص 85)
از نظر موف فقط با احیای خصلت آگونیستی دموکراسی است که بسیج عواطف و خلق اراده جمعی معطوف به تعمیق آرمانهای دموکراسیخواهانه امکانپذیر خواهد شد. او معتقد است که هیچ ضمانتی وجود ندارد که در این پروژه موفق شویم، اما از دست دادن شانسی که بزنگاه کنونی در اختیارمان گذاشته اشتباهی جدی خواهد بود.