به گزارش ایسنا، این شاعر،نویسنده و بازیگر در این یادداشت که از سلسله یادداشتهای «یک هفته با سعدی و سپهری در فضای مجازی» است و در پایگاه اطلاعرسانی شهر کتاب منتشر شده، نوشته است:
«نوشتن و صحبت کردن پیرامون شعرهای سهراب سپهری ساده نیست. گاه مثل شعر سعدی آنقدر ساده به نظر میرسد که بعضیها انگار میکنند که این شعرها سادهلوحانه است در حالیکه به قول حافظ مثل "آسمان سادهی بسیار نقش" است یعنی بهرغم سادگی ظاهری، بسیار عمیق و در درونش بسیار پیچیده است.
یکی از مشکلات تاریخی در ارتباط با شعر سهراب سپهری این است که بالندگی و تثبیت سپهری در دورهای بود که شعر ایران به شعر متعهد و غیرمتعهد تقسیم شده بود و عموم روشنفکران طرفدار شعر متعهد یعنی شعر سیاسی، شعر انقلابی و به قول همان دوره شعری عملگرا بودند.
آنها هر شعر غیر سیاسی را غیر متعهد میدانستند و برای شعر غیرمتعهد بهائی قائل نبودند و عموماً مسخرهاش نیز میکردند که از آن جمله بود شعر سپهری. گمان میکنم غیر از فروغ فرخزاد هیچکس مدافع شعر سهراب سپهری در آن سالها نبود. مثلاً آقای براهنی درباره شعرش مینوشت «شعر بودازادهی اشرافی»، بگذریم از این که فرضاً او «بودازادهی اشرافی» بود ولی آیا مگر «بودازادهی اشرفی» نباید شعر داشته باشد؟ یا آقای شفیعی کدکنی شعر سهراب سپهری را «شعر جدول کلمات متقاطع» میدانست یعنی یک مشت کلمات که روی هم میریزد و میشود شعر سپهری.
آقای دستغیب به تمسخر میگفت که سهراب سپهری میگوید بر لب شبنم ایستادهام و میگفت آدم باید خیلی کوتاه قامت باشد تا بر لب شبنم ایستاده باشد. خلاصه کلام این که سپهری را شاعر جدی نمیدانستند تا دربارهی شعرش حرفی جدی بزنند. اما مردم به طور عام شعرهای سپهری را میخواندند و دوستدارش بودند. همان سالی که شعر حجم سبز سپهری منتشر شد (سال 46) یک کتابی هم از آقای منوچهر آتشی منتشر شده بود. حجم سبز سپهری در عرض چند روز تمام شد. شعر آتشی ماند. آتشی هم شاعر خوبی بود اما شعرش مدتهای طولانی ماند تا فروخته شود، آقای سپانلو نوشتند که «شعر سپهری بلغمی مزاجها را تسکین داد و شعر آتشی در سکوت سیاهی فرو رفت.» برای اینکه تعجب کرده بودند این شعر ناخوب چرا باید مورد توجه قرار گیرد. برای اینکه مردم دوست داشتند، میخواندند، حرفی نمیزدند، نشریات در دست روشنفکران اهل قلم بود. (و این رفتار به گمانم هنوز ادامه دارد.)
اما اهمیت شعر سپهری در چه بود و هست.
1. اهمیت شعر سپهری یکیش در این است که اگر آن جملهی «شوپنهاور» را یادمان بیاوریم که میگفت همهی هنرها میروند که به موسیقی برسند، به موسیقی نزدیک شده بود. موسیقی بدون اینکه حرفی بزند معنی را از طریق ارتباط عاطفی به مخاطب منتقل میکند. آنچه که در موسیقی اهمیت دارد فرم است و هارمونی. هارمونی و تناسب درونی موسیقی است که روی مخاطب اثر میگذارد و مخاطب را خوشحال و یا غمگین، نگران، ملتهب یا هیجانزده میکند نه محتوای آن. اثر موسیقی چیزی نمیگوید اما فرم اثر مخاطب را منقلب میکند. شعر سپهری در لحظاتی که کم هم نیست به ذات موسیقی نزدیک میشود، همان طور که اشعار شاملو و فروغ. برای اینکه حرف کلی نزده باشم مثالی بیاورم. مثلاً در شعری میگوید «مثلاً شاعرهای را دیدم، آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش، آسمان تخم گذاشت، و شبی از شبها، مردی از من پرسید، تا طلوع انگور، چند ساعت راه است.» و الی آخر. خب خیلیها جذب این فضای شاعرانه و این شعر میشوند بدون اینکه مفهوم خاصی در این شعر وجود داشته باشد. هرکس برداشت عاطفی و حسی خودش را از این شعر دارد. موسیقی یعنی این. «مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونهی یک زنجیره نیست.» لطف این شعرها در این است به ذات موسیقی نزدیک شدهاند وگرنه معنی روشنی ندارند. مخاطب برداشت و معنی روشنی به زعم خودش از آن دارد.
2. گویا سپهری عارف بود. به نظر میرسد آنجا که میگوید «من مسلمانم، قبلهام یک گل سرخ، جانمازم چشمه، مهرم نور...» اشاره به تسلیم شدگیش به طبیعت دارد که گرایشی بودیستی است. سراسر شعر سپهری نمود تسلیم شدگی به قانون زمین است. «یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین برخورد» او وجود همه چیز را در طبیعت ضروری و لازم میداند.
و تعجب میکند «که چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست» و میپرسد مگر «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد». با این وصف او تنها شاعر عارف ما بوده که موفق شده باورهای عرفانیش را به شعر نیما پیوند بزند. اگر چه سهراب سپهری هم به لحاظ ذهنی و هم زیبائی شناسی تحت تأثیر هوشنگ ایرانی بود اما هوشنگ ایرانی متاسفانه ادامه نداد و موفق نشد که راه پیدا کند به دل مردم و ذهن روشنفکران. بعد از مولوی شاعران عارف فراوان آمدند و رفتند اما شعرهای همهشان همانند بوده و زیباشناسیشان در بسته و تکراری. سپهری تنها شاعر عارف زبان فارسی در طول تاریخ ما بود که زبان جداگانه و تازهیی داشت. اما بحث ما در اینجا نه اهمیت دادن به عرفان سپهری بلکه همین تازگی و نوآوری در زبان و کیفیت حیرت انگیز شعرش بود. همان عامل و عواملی که شاملو و فروغ را به جایگاه رفیع رسانید. حرف مولوی و حافظ را صدها شاعر دیگر زده بودند و میزنند، حرف شاملو و فروغ را نیز دهها شاعر دیگر. اهمیت اینها اگر چه در چیزی که می گویند هم بود اما بیشتر در چگونه گفتنشان بود. اگر شاملو در شعر عاشقانه بزرگ است به پاس رسیدن به هارمونی درونی شعرهایش بود «پیشانیات آیینهای بلند است، تابناک و بلند، که خواهران هفت گانه در آن مینگرند تا به زیبایی خویش دست یابند». اما شاملو در حوزهی شعر متعهد که نوع مورد توجه روشنفکران آن زمان بود قرار میگرفت و مورد استقبال قرار میگرفت و سهراب سپهری در حوزهی شعر غیر متعهد که نخوانده مردود شمرده میشد.
3. و نکتهی دیگر اینکه هیچ هنری جدا از واقعیت نیست. هر اثری هر چقدر هم که انتزاعی باشد بهرحال یک جوری بازتاب واقعیت است؛ بازتاب واقعیت در ذهن هنرمند است که یکی شاعر متعهد میشود و یکی هم شاعر غیرمتعهد. آثار هنری مثل دیدن چهره آدمی است در آیینه. بستگی دارد به چهرهات و به آینه. آینه محدب باشد یا مقعر، کج و کوله باشد یا خط خطی، چهره را را دگرگون میکند و متفاوت. ذهن هنرمند آیینه ئی است در برابر واقعیت. و هنر نتیجه بازتاب واقعیت است در ذهن هنرمند. بدین سبب این نکته را به میان آوردم که بگویم هنر بسیاری از هنرمندان بازتاب مستقیم واقعیت است در ذهنشان، که البته هیچ ایرادی هم ندارد و به گمانم حتا خوب است، اما سپهری به سبب آن نوع نگاه عرفانی یا هر اسم دیگر، محصور در تاریخ زمان خودش نیست و انگار از بیرون به قضایا نگاه میکند. او با وجود آنکه به تاریخ دوران خود پاسخ میگفت اما پاسخش از لونی دیگر بود. همگانی نبود. زاویه دیدش فرق میکرد. او از جائی به مسائل دورانش نگاه میکرد که هیچ شاعر همعصرش نگاه نمیکرد. بیرون از تاریخ خود را نگه میداشت و این به نظرم نکتهی مهمی در رفتارش با دیگران بود. و تصور میکنم که به همین دلیل بود که هرگز مصاحبه نمیکرد و از دیدگاهش حرفی نمیزد. او میدید که حرفهایش حرفهای آن دوره نیست. و جو حاکم شعر متعهد و ذهن متعهد سیاسی و انقلابی سخنش را برنخواهد تابید که میگوید «کار ما نیست شناسائی راز گل سرخ» و میگوید «جای مردان سیاست بنشانید درخت، تا هوا تازه شود».
4. اما نکتهی آخر و مهم اینکه عموماً وقتی شاعران کلمات معمولی و روزمره را وارد شعر میکنند شعرشان از شعریت خالی میشود و حالت هزل و طنز و شوخی به خودش میگیرد. بنیانگذار این موضوع که ما باید از همهی کلمات عادی استفاده کنیم، و اینکه این شاعر است که به کلمات ارزش شعری میدهد نه کلمات به شعر، نیما یوشیج بود. نیما تمام همتش را به خرج داد تا نظرش را از قوه به فعل در آورد و به این مهم دست پیدا کند و در بسیاری از شعرهاش موفق هم شد. اما آنهایی که توانستند میز وصندلی و چرخ و هواپیما و پاسبان را وارد شعرشان کنند و هویت شاعرانه به آن ببخشند و به هیچ وجه شعرشان به هزل و طنز درنغلتد سهراب سپهری بود و فروغ فرخزاد. این به هیچ وجه از ارزش دیگر شاعران کاسته نمیکند. آنها متوجه این قضیه بودند و به سمتش نرفتند. فروغ فرخزاد میگوید من وقتی به سمت کلمات روزمره و نوشتن شعری رفتم که انگار دارم حرف معمولی میزنم که شعری از شاملو خواندم که میگفت شاعر امروز باید کفش واکس زده به پا کند. خب، آوردن «کفش واکس زده» در شعر راحت نیست. اما خود شاملو میدانست که این را نمیتواند ادامه دهد به سمت زبان آرکائیک رفت و آن را ادامه داد و کارخوبی هم کرد و موفق هم شد. اما فروغ گرفت و ادامه داد و چرخ خیاطی، ادکلن، فلسفه، معتاد، فردین، پپسی.. را وارد شعر کرد و اعتلای شعری به کلمات بسیار معمولی بخشید. سپهری نیز چنین کرد و موفق شد. سپهری از این نظر یکی از برترین شاعران بود. یعنی طوری کلمات عادی را وارد شعر میکند که بسیار طبیعی به نظر میرسد.
نتیجه کلام اینکه سپهری برآورده مردم است نه روشنفکران. روشنفکران به شعر متعهد باور داشتند. و منظور آنها از تعهد، تعهد هنرمند به اعتلای سیاسی جامعه بود، در حالی که سپهری اعتقادی به اینگونه کار سیاسی نداشت. او سیاست را خوار میدید و میگفت «من قطاری دیدم که سیاست میبرد، و چه خالی میرفت». مشغله و گفت و گوی او مثل حافظ با هستی بود. اشعار او در نظر بسیاری از روشنفکران فانتری و سانتی مانتال و سست بنیاد بود در حالی که مردم بی آنکه عمق نظرش را بدانند از سادگیش لذت میبردند و میخواندند و لذت میبردند و میبرند. با اینهمه میخواهم بگویم که دغدغهی روشنفکران را میشناسم و با حرمت به آنان میخواهم بگویم آری وقتی که ابتدائیترین حقوق سیاسی پایمال شود، همه چیز سیاسی خواهد شد.»