به گزارش مشرق، علی[مصطفی] تحیری، در 19 شهریور سال 1321، در یکی از روستاهای اطراف تهران به نام «رسواره» متولد شد. او تحصیلات متوسطه خود را در سال 1338 به اتمام رساند و سپس وارد دانشگاه نظامی ارتش و پس از فارغالتحصیلی وارد واحد چتربازی شد. در دیدار شاه، که برای بازدید مانور ارتش ، به شیراز آمده بود، به وضعیت غذایی افسران اعتراض کرد و به این دلیل، مدتی در زندان «عادلآباد» شیراز، در بازداشت به سر برد.
پس از بازگشت به تهران ، ارتباطهایی با نیروهای مذهبی ارتباط برقرار کرد و همزمان ، دورههای تخریب و رنجری را در «دشت ارژن» شیراز گذراند. در سال 1348 از ارتش متواری شد و تا سال 1352 زندگی مخفی را در پیش گرفت. در این زمان ، روابطش را با تعدادی از دوستانش، از جمله محمد بروجردی گسترش داد و با تشکیل گروه توحیدیصف به فعالیتهای انقلابی پرداخت.
خلع سلاح سپهبد شفقت، بمبگذاری در رستوران خوانسالار، حمله به مینیبوس آمریکاییها، انفجار بزرگترین دکل برق تهران و خلع سلاح پاسگاه مامازن و ... بخشی از اقداماتی بود که او در مسئولیت واحد نظامی توحیدیصف انجام داد.
با ورود امام خمینی به ایران، تحیری، همراه تعدادی دیگر از اعضای گروه، مسئولیت حفاظت ایشان، از فرودگاه تا بهشت زهرا و در مدرسه علوی را به عهده داشت. او در درگیریهای 21 و 22 بهمن 1357، فعالانه حضور پیدا کرد و در جریان دستگیری امرای ارتش در خط مقدم عملیاتها قرار داشت.
مرحوم علی تحیری در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات و فعالیتهای سیاسیاش را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است که بخشی از آن برای نخستین بار منتشر میشود.
سال 1340 بود که مهندس ملکعابدی اولین وزیر اصلاحات شاه را بین راه شیراز و فیروزآباد ترور کرده بودند. شاه دستور داده بود که آنجا یک مانوری انجام بشود. در این مانور ما هم از تهران یک تیم چترباز بردیم، که شرکت کنیم. وقتی ما وارد شیراز شدیم، به ما گفتند که شما به باشگاه افسران بروید، بچهها هم به هنگ 28 بروند. گفتم نه ما همه یک تیم هستیم همه با هم میخواهیم باشیم. هنگ 28 قبلاً اصطبل بود 10 الی 15 روزی مانور تمرین میکردیم تا روزی که شاه به آنجا آمد. من برای اولین بار در ایران یک عملیات فوگاز آنجا انجام دادم که در رابطه با همین تخریب مواد احتراقی بود.
در اثر این عملیات آستینم من پاره و دستم زخمی شده بود. آن روز وقتی شاه برای بازدید آمد، نفر اول سرلشگر خسروداد، نفر دوم سرگرد غفاری ، نفر سوم هم من ایستاده بودم. ارتشبد آریانا که آن زمان تازه سرلشگر شده بود و سرتیپ حجت کاشانی که سپهبد کاشانی بود شاه را همراهی میکردند.
شاه به من که رسید، گفت: تو دستت چه شده؟ گفتم من دستم در اثر اصابت با درخت زخم شده. از من سئوال کرد کارت در اینجا چه بوده است؟ گفتم: این عملیات فوگاز را من انجام دادم. گفت: بسیار عملیات خوبی بود، بسیار خوب بود. بعد با همین لحن گفت: به ایشان دو دست لباس آمریکایی و دو ماه حقوق و مواجب کامل پاداش بدهید.
از من که رد شد از سپهبد حجت کاشانی پرسید که وضعیت غذایی و جای این بچههای پرنده چطور است؟ حجت کاشانی گفت ایشان را در باشگاه افسران پذیرایی میکنیم و شروع کرد به تملقگویی. من یک مرتبه دست بلند کردم و گفتم قربان دروغ به عرضتان میرسانند! شاه با یک چهره برافروختهای برگشت و دستش را روی شانه من گذاشت. به من گفت که چه شده؟ گفتم: قربان دروغ به عرضتان میرسانند ما در اصطبل هنگ 28 هستیم و جیرهمان هم سربازی است.
شاه بقیه سان را ندید. مستقیماً به سمت هواپیمایش رفت. همین که پایش را بلند کرد که روی پلکان هواپیما بگذارد، من دیدم فانوسقه و کلتم را از کمرم باز کردند، بلوز من را در آوردند و حدوداً نزدیک به 150 کیلومتر در جاده خاکی من را با یک زیر پیراهن و 4 نفر مسلح به زندان عادل آباد شیراز بردند.
تقریبا دو ماه و نیم در یک اتاق تقریباً 3 در 4 بودم،بصورت انفرادی ولی هیچ کسی با من صحبت نمیکرد تا اینکه از یک سروانی پرسیدم دلیلش چیست که هیچ کسی با من صحبت نمیکند؟ جرمم چیست؟ گفت: در برگه بازداشت شما نوشته شده "ناراحت کردن خاطر مبارک اعلیحضرت! "
*** حضور چترباز ارتش در قیام 15 خرداد ***
سال 1342 به واحد ما 10 روز مرخصی دادند که مصادف با ماه محرم و شهادت حضرت اباعبداللهالحسین(ع) بود. چند روزی گذشت که مصادف با شب 15 خرداد شد. حقیقتاً هم من آن زمان در مسائل سیاسی آنچنان دید وسیعی نداشتم. شهید ایرج کاظمی آمد گفت: فردا برای امام حسین(ع) یک سینهزنی برویم و شما اگر میتوانی با لباس نظامی بیا. گفتم: باشد؛ هیچ مسئلهای نیست با لباس میآیم. نمیدانستم که واقعاً اگر من با لباس بروم آنجا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آن شب هم از پادگان سه چهار بار به منزل ما آمدند که صبح باید ساعت 4 در پادگان باشد. من به پدرم سپردم که اگر آمدند، بگویید ایشان هنوز به منزل نیامدهاند. ساعت تقریباً 5 الی 6 صبح بود که ایرج کاظمی به منزل ما آمد. گفت همین لباس مشکی را بپوشیم، نیازی نیست که با لباس نظامی بیایی ممکن است مسئلهای پیش بیاید.
تقریباً از کنار خیابان صفاری همینطوری با دستجات راه افتادیم. یک مرتبه نزدیکهای ظهر بود، دیدم که در میدان ارگ هستیم و شعارها آن روز بر علیه رژیم و شاه تند شده بود. وقتی وارد میدان ارگ شدیم، من دیدم که بچههای واحد ما که واحد چتربازی باشد همه با لباس مسلح دارند به مردم تیراندازی میکنند. من به این ایرج اشاره کردم، که اینها بچههای واحد ما هستند اگر من را اینجا ببینند، برای من بد میشود. یک کاری کنید که من اینجا دیده نشوم، این بنده خدا تکان خورد و گفت: پس چرا زودتر نگفتی؟ به هر جهت ما را به عقب کشاندند.
از آن روز ایرج بیشتر به من نزدیک شده بود و بیشتر با هم کار میکردیم و کتابهای مختلفی را به من میداد و مطالعه میکردم، و اصرار داشت که نهجالبلاغه و قرآن را بیشتر مطالعه کنم.
*** فرمانده ارتش شاهنشاهی و سگ امریکاییها***
بیشتر آموزشها را امریکاییها میدادند. به مرور زمان یک سری آموزشهای مدرن گذاشته بودند که نه حفاظت از کشور، نه از دین و نه از ملت در آن بود. من یک روزی به این مسئله رسیدم که واقعاً اگر بمیریم به اندازه یک قبر هم نداریم که ما را دفن کنند. دیدم تمام این وطن مال آمریکاییها است.
یک تنشهایی هم بین بچههای ارتش و امریکاییها به وجود میآمد. این اواخر اکثریت به این نتیجه رسیده بودند که مملکت ما بیشتر دست آمریکا است تا دست خودمان! یعنی یک فرمانده ارتشی مثل خسروداد مجیز یک ستوان آمریکایی یا یک گروهبان آمریکایی را میگفت. اصلاً یکی از افتخارات آقای خسروداد معدوم این بود که با سگ اینها بازی کند و آن را نوازش کند. خوب این مسائل برای ما، یک مقداری هضمش ثقیل بود. امریکاییها هر زمان که دلشان میخواست میآمدند و چه کثافتکاریهایی که انجام نمیدادند. شبها بخصوص دور هم که بودند حرکات آنها اثرات منفی روی بچهها گذاشته بود.
***فرار از پادگان و زندگی مخفیانه***
سال 47 یا 48 بود که بلیط اتوبوس را گران کرده بودند و تقریباً یک حرکتی بخصوص در دانشگاه تهران شده بود و مردم یک مقداری سر و صدا کردند. من آن روز صبح که رفتم پادگان دیدم که واحدها همه آمادهباش هستند و از این مسلسلهای آبی روی کامیونها بسته بودند. ما هم طبق معمول آماده شدیم و گفتیم چه خبر است؟ گفتند تهران شلوغ است.
من حدوداً 5 دقیقه برای واحدم صحبت کردم که اگر مردم حرکتی دارند میکنند حقوق ما هم است، از حقوق ما هم دارند دفاع میکنند، سعی کنید که اگر به شما میگویند بروید سر بیاورید، بروید کلاه بیاورید؛ نه اینکه اگر میگویند کلاه بیاورید بروید سر بیاورید. مبادا تیراندازی کنید مردم را بزنید. مردم بیسلاح هستند. ما اسلحه داریم نباید زور بگوییم، نباید از قدرتمان علیه مردم استفاده کنیم،
شاید 5 دقیقه بیشتر صحبت نکردم یک مرتبه دیدم علی نوروزی آمد به من گفت: که آقای سرهنگ شاملو از ضد اطلاعات شما را میخواهد. گفتم شما برو من میآیم. بعد دیدم خود شاملو دارد میآید. با توجه به اینکه او ارشد بود من به ایشان احترام گذاشتم. با من دست داد و خیلی عادی و تقریباً با یک روی خوشی همبه من اشاره کرد که صبحانه خوردی؟ گفتم: نه! گفت پس برویم با هم صبحانه بخوریم. تقریباً برای من روشن شده بود که قضیه چیست؟ به سالن غذاخوری آمدیم. گفتم: پس اجازه بدهید من دستم را بشویم. آنجا دو تا در داشت. از در دیگر سالن غذاخوری بیرون آمدم و از دیوار پادگان فرار کردم و دیگر برنگشتم.
***توصیه امام به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه ***
من بعد از فرارم حدوداً شاید 3 الی 4 سال یک زندگی مخفی و بسیار پیچیدهای را داشتم که هم از نظر مالی شدیداً در مضیقه بودم و هم از نظر ارتباطی نمیتوانستم با گروهها و تشکیلات سازمانها ارتباط داشته باشم. شرایط من هم فرق میکرد چون یک نظامی متواری بودم و این باعث میشد که دیگران از من فاصله بگیرند یعنی بچههایی که در مسائل سیاسی کار میکردند من را بیشتر دم تیغ میدیدند.
تا سال 51 اینطورها ما تقریباً یک زندگی بسیار بد و ناگواری داشتیم. بعد با کمک پدرم توانستیم یک مقداری دوباره روی پای خود بیاییم. تلاش کردیم ارتباطاتمان را با دوستان دوباره برقرار کردیم و سعی داشتیم یک تشکلی را به وجود بیاوریم. ضمن اینکه ما در همان سال 51 و 52 وضعیت فکری سازمان مجاهدین و منافقین فعلی برای ما روشن شده بود. آنها از چپیها هم بدتر بودند. در یک جلسهای با شهید بروجردی میگفتیم اگر یک روزی این رژیم از بین برود، تازه ما درگیریمان با چپیها شروع میشود.
این بود که خودم علاقهای نداشتم که با اینها رابطهای داشته باشم. یک تشکیلات جزئی کوچکی خودمان شاید در حدود 5- 6 نفر جمع شده بودیم با هم جلسه داشتیم. البته یک سری آموزشهای نظامی هم من به بچهها میدادم. اکثراً من را نمیشناختند، من هم از آنها شناختی نداشتم که بعد آمدیم با شهید بروجردی هماهنگ شدیم و کار ما تقریباً از آنجا شروع شد.
یک مقداری خیالمان راحت شد که از نظر فکری آن تغذیه لازم میرسد. یک سری تشکیلات را سازماندهی کردیم و آموزشهای نظامی را هم خودم به عهده گرفته بودم. تا اینکه شهید بروجردی ملاقاتی با حضرت امام داشت. ضمن اینکه ایشان روابط نزدیکی هم با شهید مفتح و شهید مطهری داشتند.
در سال 57 ما یک طرحی مخصوصاً برای بعد از اعلام حکومت نظامی داشتیم. سازماندهی کرده بودیم که نیروهای نظامی را در 5 استان تهران، خراسان، خوزستان، اصفهان و آذربایجان شرقی بزنیم. وقتی شهید بروجردی خدمت حضرت امام شرفیاب شده بودند امام فرموده بودند که شما حق ندارید حتی توهین لفظی به یک نظامی بکنید. ایشان فرمودند کسانی که برای شما یقین است که اینها فرمان قتل صادر کردند یا دستشان به خون کسی آلوده است یا کلیه مستشاران امریکایی و اسرائیلی که باز برای آنها هم شرطی و شروطی گذاشته بودند.
* مرکز اسناد انقلاب اسلامی