به گزارش مشرق، خارجی، انتهای خیابان کشوردوست، دمغروب:
آفتابِ 14 رمضان دارد غروب میکند. با جماعت شاعر، بعضی از فعالان فرهنگی و بعضی از کارمندان شریف حوزه هنری دم در بیترهبری ایستاده و منتظر اذن ورود مسئولان بیت هستیم.
جمعی از مسئولان کشور از حسین طائب و سردار نجات تا مصلحی و یکی، دو تا از سرداران سپاه از بیت بیرون میآیند.
خروج مسئولان امنیتی همزمان است با ورود مسئولان فرهنگی؛ صفارهرندی، ضرغامی، رحیمپورازغدی و....
چنانکه مشهود است امشب رهبر عزیز سرشان شلوغ است. ما نیز همچنان منتظر اذن ورودیم. من و رسول پیره قرار است شعر نیمایی و سپید بخوانیم. تجربه نشان داده ایشان از شعر سپید خیلی خوششان نمیآید و خیلی از شعرهای نیمایی را هم نمیپسندند. یاد شبی افتادم که با میلاد عرفانپور و چندتا از دوستان دیگر بعد از مراسمی خدمت آقا رسیدیم. میلاد پرسید: «آقا! نظرتان راجع به شعرهای سپید با مضمون انقلابی چیست؟»
آقا درحالیکه مشغول صرف شام بودند، با خنده ملیح همیشگی فرمودند: «چرتوپرت است.»
نگاهی به حدادعادل کردند و ادامه دادند: «نظر من هم نیست. بزرگان شعر نو، شعر سپید را قبول نداشتند.»
شعری که قرار است رسول بخواند هم شعر سپید است. هرچند سپید آیینی. دو، سه هفته پیش که عکس آقا در نمایشگاه کتاب درحال خواندن کتاب شعر شاملو تمام فضای مجازی را پر کرد، بچه حزباللهیها شروع کردند به قربانصدقه آقا رفتن که چقدر نوگراست و شاملوخوان! درحالی که من با آن سابقه قبلی میدانستم ایشان هیچ علاقهای به آن شاعر ندارند.
به رسول میگویم: «خدا بهت رحم کند!» بندهخدا حسابی استرس گرفته است. حتی میخواهد نخواند. کمی آنطرفتر یکی از اساتید به یکیدیگر از اساتید میگوید: «آن آقایی که کنار دیوار ایستاده، شاعر خوبی است اما کارت ندارد. از این کارتها که اضافه آمده بهش بدهید.»
جواب داد: «علیرضا بدیع نیامده است. کارت او را به دوستتان میدهم.»
نگاهی به آن شاعر سفارششده انداختم. نشناختمش. گویا امسال که مجری مراسم عوض شده همچنان بساط سفارششدهها و سوگلیها فراهم است.
خارجی، حیاط بیترهبری، دم غروبتر
جماعت شاعر به صف نشستهاند و منتظر تشریففرمایی رهبر شاعر و شعرشناس. ناگهان همه بلند میشوند و به استقبال ایشان یکی، دو قدم برمیدارند. آقای عبابهدوشِ خنده بر لبِ مهربان وارد حیاط میشوند و بعد از سلام و احوالپرسی روی صندلی کنار سجاده مینشینند.
همه که مینشینند، جلو میروم و خودم را به ایشان میرسانم. پیشنویس کتاب خاطرات اقبالیان «حجرهی شمارهی دو» را خدمتآقا تقدیم میکنم. میخواهم راوی کتاب را به آقا معرفی کنم، اما میگویند میشناسمش. وقتی میگویم سال 96 به کما رفتند، خیلی نگران و ناراحت میشوند. آنقدر با نگاه خیره چندثانیهای آقا در چهرهام، دستوپایم را گم میکنم، میپرسند: «الان چطور است؟» میگویم: «آمدند بیرون از کما. الان حالشان خوب است.» همینطور که آقا درحال تورق کتاب هستند، عرض میکنم پنج، شش تا خاطره از شما در این کتاب هست که دوست داشتم قبل از چاپ نظرتان را بفرمایید. آقا با حالتی آمیخته با جدیت میفرمایند: «همهشو بخونم که اون پنج، شش تا رو پیدا کنم. آدرس اونا رو مینوشتی که اقلا...!»
خندهام میگیرد از این محبت سرشار آقا به خودم. حاشا، مجموعه شعرم، را نیز تقدیمشان میکنم. شعری از آن را نگاه میکنند و میگویند: «آفرین! چه شعر خوبی!»
تشکر میکنم و سرم را جلو میبرم و میگویم: «امکانش هست انگشترتان را تبرکی داشته باشم؟»
میگویند: «اینجوری که نمیشه...»
دوباره خندهام میگیرد که امشب شب من نیست.
داخلی، حسینیه امامخمینی(ره)، بعد از افطار
همه میهمانها که روی صندلیهایشان جاگیر میشوند، آقا تشریف میآورند. علیرضا قزوه که تا سال پیش مجری جلسه بود و کناردست آقا مینشست، امسال در ردیف سمت راست مثل شاعری گمنام نشسته است. آقا که چشمش به قزوه افتاد، پرسیدند: «آقای قزوه چرا اینجا نشستی؟»
جواب قزوه را نشنیدم اما آقا به محافظها اشاره کرد که یک صندلی کنار مجری برای قزوه بیاورید تا آنجا بنشیند.
چقدر حواس یک رهبر میتواند به این نکات ریز جمع باشد!
نوبت شعرخوانیام میشود. نفر سوم هستم. امیری اسفندقه در معرفی من میگوید: «آقای رضا یزدانی شاعر جوان، صاحب مجموعه شعر حاشا یک شعر به طرز و طور نیمایی میخوانند.»
بسمالله را میگویم و شعرم را شروع میکنم. شعری است درباره شهدا: «از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری...»
شعرم که تمام میشود، آقا به من نگاهی میکنند و میفرمایند: «خب! آقای امیری اسفندقه گفتند شعر نیمایی. آیا نیما شعر سپید میگفته؟»
یک لحظه دنیا به چشمم سیاه میشود. نمیدانم منظورشان چیست. الان تعریف است یا نقد؟
در اوج حیرانی میگویم: «فکر نکنم!»
بعد شروع میکنند به توضیح فرق نیمایی و سپید. ماندم چه بگویم که اسفندقه درستش میکند. گویا شعرخوانی من طوری بود که آقا متوجه وزن شعر نشدند و فکر کردند سپید خواندم.
بعد از چند شعر کلاسیک نوبت رسول پیره میشود. با ترسولرز شعرش را میخواند. سپیدی است با موضوع امامحسین(ع). شعر که تمام میشود، آقا میگویند: «با این شعر تن شاملو را در گور لرزاندی.»
همه میزنند زیرخنده.
تازه کشف میشود آقا همچنان از شاملو خوشش نمیآید. نمیدانم دلیل سیاسی هم دخیل است یا نه اما دلیل تخصصیاش را که مطمئنم.
کلا آقا امشب مثل هرسال سرحال نیست. گویا دوجلسه امنیتی و فرهنگی قبل از افطار خستهشان کرده است.
بعد از جلسه با کمال پررویی همین که آقا والسلامعلیکم را میگوید، میروم جلو و میگویم: «آقا یک انگشتر تبرکی لطف کنید.»
آقا که بلند شدند بروند دستم را میگیرند و با خود میبرند جلو. ناگهان انگشتری در کف دستم میگذارند. میگویم: «تبرک کنید. چیزی میخوانند و میبوسند و انگشتر را میدهند.»
*فرهیختگان