ماهان شبکه ایرانیان

آیا ایده‌های کیسینجر به کار نظام بین‌الملل می‌آید؟

الزام جهـان به صلح موقت

دنیای‌اقتصاد : مایکل هرش، یکی از سردبیران مجله فارن‌پالیسی در مقاله‌ای تفصیلی از نیاز ضروری جهان به استفاده از ایده‌های کیسینجر سخن می‌گوید

می‌توانید از هنری کیسینجر متنفر باشید و او را «شیطان» یا «شر» بنامید. کاری که نمی‌توانید انجام دهید همانا نادیده گرفتن اوست، به‌ویژه اکنون. «باری گوین» (Barry Gewen) در تاریخ نافذ، جدید و متفکرانه‌اش از کیسینجر و دوران او با عنوان «اجتناب‌ناپذیری تراژدی» هم چنین استدلال می‌کند. در حقیقت، نه‌تنها نمی‌توانیم و نباید این سیاستمدار پیر و دولتمرد قدیمی را - که در می گذشته 97 ساله شد- نادیده انگاریم بلکه بیش از همیشه به او نیاز داریم. دقیق‌تر بگویم، ما به شدت نیازمند ایده‌ها و اندیشه‌های کیسینجر در مورد این هستیم که چگونه راه خود را در دنیایی بیابیم که – دنیایی که اکنون آن را می‌بینیم- کارکرد خوبی ندارد و احتمالا کارکرد خوبی هم نخواهد داشت. «مایکل هرش» در تحلیلی در 7 ژوئن در مجله «فارن پالیسی» نوشت، جهان به‌ویژه از نگاه واشنگتن «کیسینجری» شده است. جنگ‌های صلیبی آمریکا پایان یافته یا در بهترین حالت فرسایش یافته و از مبنا در حال ویران است. صلیبی‌گرایی ویلسونی که «مهار» معقول جنگ سرد را به نبردی بی‌حاصل و بیهوده علیه اسطوره کمونیسم یکپارچه تبدیل کرد و به شکل وحشتناکی در ویتنام پایان یافت؛ و سپس در عصر پساجنگ سرد در قالب فراخوانی «نوریگانی» برای پایان دادن به رژیم‌های «شیطانی» یا «شر» از نو بیدار شد و به شکل اندوهناکی در عراق به پایان رسید، همگی خود را خسته و فرسوده کرده‌اند. هیچ کس دیگر نمی‌خواهد کاری با تغییر جهان داشته باشد؛ تا جایی که آمریکایی‌ها یک «نو انزواطلب» به نام دونالد ترامپ را در کاخ سفید مستقر کردند تا او بتواند درهای آمریکا را به روی دنیا ببندد و کشور را از گرداب بحران‌ها خارج سازد.

بحران ویروس کرونا موجب تسریع در دستور کارهای ترامپ شد و موجی از انزواطلبی «ابتدا آمریکا» را برانگیخت؛ چنان که نماینده تجاری او «رابرت لایتزر» در مقاله اخیری خواستار «بازگرداندن شرکت‌های اقتصادی آمریکایی به داخل» در واکنش به «سیاست‌های تجاوزگرانه تجاری و اقتصادی چین» و «فریبکاری چین در مورد منشأ پاندمی کرونا» شد. دولت ترامپ حتی دست به دامان بلوک‌های قدرت اعصار پیشین شده و به‌دنبال ایجاد «شبکه شکوفایی اقتصادی» از کشورهای همفکر است که هدف آن جداسازی خودشان از چین است. با وجود در پیش بودن رقابت‌های ریاست‌جمهوری، دموکرات‌ها هم نسبت به چین بیشتر و بیشتر به جنگجویان جنگ سرد شبیه می‌شوند. این در حالی است که «بایدن» نامزد دموکرات‌ها، همواره ترامپ را به‌دلیل تمجیدهای گاه و بیگاه از «شی»، رئیس‌جمهور چین، مورد تمسخر قرار می‌دهد. دموکرات‌ها در قامت یک حزب در حال زیر سوال بردن نهادهای بین‌المللی لیبرالی هستند که از دل سنت‌های خودشان بیرون آمده است (البته زیر سوال بردنی که تاکنون هرگز سابقه نداشته) مانند سازمان تجارت جهانی (WTO). دلیل آن هم عمدتا یک حس روزافزون ناراحتی و نگرانی است [مبنی‌بر این] که چینی‌ها از قواعد WTO سوء‌استفاده و البته از آن تخلف ورزیده‌اند تا طبقه متوسط آمریکایی را از کار بیکار سازند.

ایالات‌متحده برای هیچ یک از این موارد آماده نیست. بی‌تردید، دیپلمات‌های آمریکایی راهی برای خروج از این وضعیت نمی‌دانند. خوشبختانه تردیدی نیست که نظم بین‌المللی لیبرال و نظام ائتلاف‌ها که 75 سال پیش از دل جنگ جهانی دوم سر بر آورد هنوز وجود دارد و ما هنوز از آنها استفاده می‌کنیم و در واقع، میراث‌خوار آن هستیم. اما عدم‌اعتماد میان متحدان بالاست و همکاری چندانی میان آنها وجود ندارد و چنین به‌نظر می‌رسد که هر کشوری به شیوه‌ای ملی‌گرایانه به راه خود می‌رود. روابط میان نهادهای جهانی مانند سازمان ملل و WTO با یکدیگر افت کرده؛ در حالی که واشنگتن، پکن و مسکو برای کسب کرسی ریاست در آنها تقلا می‌کنند. در میان ملت‌ها، کشمکش‌های بزرگ ایدئولوژیک پایان یافته یا حداقل، به خواب عمیق فرو رفته است. طی قرن گذشته یا همین حدود، شاهد کنار گذاشتن سلطنت، اقتدارگرایی، فاشیسم، کمونیسم و توتالیتاریسم بوده‌ایم که هر یک از آنها دورانی از تخریب را آزموده و در نهایت یا از میان رفتند یا حاشیه‌نشین شدند و اکنون تا حدودی، در حال تجربه شکست‌های دموکراسی هستیم، که به‌نظر می‌رسد در بسیاری از جاها از حالت قطبی‌سازی به فلج‌شدگی رسیده است مثل واشنگتن؛ دموکراسی‌هایی که غرق در اطلاعات جعلی بوده یا ازسوی نیروهای خارجی بدشگون مانند روسیه «هک» می‌شوند. همچنین دیدیم که چگونه سرمایه‌داری- هرچند به کمونیسم دوره جنگ سرد از نظر مالکیت ابزارهای تولید کمک کرد- نشان داد که در برابر آزمون تولید برابری اجتماعی کاملا نامتوازن است. نظام جهانی در معرض فروپاشی مداوم است.

چیزی که به همان اندازه قابل‌توجه است این است که تا جایی که حافظه به یاد می‌آورد، پرستیژ، اعتبار و قدرت آمریکایی به پایین‌ترین حد خود (به‌ویژه پس از تصمیمات ترامپ) رسیده است؛ چراکه مشخصه چهار سال اول رئیس‌جمهور آمریکا «قطبی‌سازی» بوده که اوج آن در محکومیت بین‌المللی رویکرد وحشیانه [دولت] او به تظاهراتی نمود یافت که پس از کشتن آن مرد سیاه در بازداشت پلیس مینیاپولیس فوران کرد. فراتر از آن، وطن پرستی متعصبانه و کودکانه رئیس‌جمهور و واکنش شلخته‌وار او به ویروس کرونا راه تخریب اعتبار را که از دوران پرزیدنت بوش آغاز شده بود کامل کرد. اکنون دشوار است به یاد آوریم که کمتر از دو دهه قبل یعنی در همان دوران 10 سپتامبر 2001 اعتبار آمریکایی‌ها چقدر بالا بود - آن لحظه تک‌قطبی پساجنگ سرد که «پاول کندی»، مورخ دانشگاه ییل خاطرنشان کرد که تنها ابرقدرت در تسلط و برتری نظامی و اقتصادی از «روم باستان» پیشی گرفته - و اینکه این مسیر چقدر سریع به پایان آمد. در آنچه احتمالا بدترین گمراهی استراتژیک در تاریخ آمریکاست، بوش و همدستان نومحافظه‌کارش (که اکنون همگی پنهان شده‌اند) آنچه باید تقلای وحدت‌بخش جهانی علیه جامعه بازمانده مجرمان بین‌المللی (یعنی همان تروریست‌ها) باشد را به بازی تجاوز و تهاجم و گسترش‌طلبی تبدیل کردند و بدترین آسیب‌پذیری‌ها را در زمین و هوا نصیب آمریکا ساختند. بوش سپس این آسیب را متوجه اقتصاد آمریکا ساخت و پایان آن با سقوط وال استریت و رکود بزرگ رقم خورد. در عوض، چین برخاست و نفوذ پنهان خود را در سراسر جهان گسترش داد، ولادیمیر پوتین به خود بالید و دست به توطئه زد و ویکتور اوربان، نارندرا مودی و ژائر بولسانارو هم به راه خود رفتند و آمریکایی‌ها- از اینکه این گونه گمراه و فریفته شدند دچار نفرت شده بودند- ابتدا با انتخاب یک سناتور تازه‌کار (باراک اوباما) واکنش نشان دادند که پس از اینکه جنگ عراق را «جنگ احمقانه» خواند به شهرت رسید، سپس اوباما هشت سال بر سر حضور و مشارکت آمریکایی در آن سوی آب‌ها رویکردی نوسانی داشت و در نهایت آمریکایی‌ها اولین پوپولیسم آمریکایی را به آغوش کشیدند.

تمام اینها ما را مستقیم به کیسینجر می‌رساند؛ کسی که هانس مورگنتا، رئالیست بزرگ، مربی و معلمش بود. اضطرار شدید ژئوپلیتیک فعلی هم ما را به کیسینجر می‌رساند. هرج‌و‌مرج جهانی به صدا در آمده است و گسترش رقابت قدرت‌های بزرگ دیپلماسی استراتژیک سرسختانه و زیرکانه‌ای از نوع دیپلماسی کیسینجر را می‌طلبد که مورگنتا در تئوری آن را مطرح کرد و کیسینجر آن را استادانه به عمل در آورد. به‌نظر می‌رسد که این پیام اصلی کتاب «گوین» باشد که مطالعه آن لازم است به‌ویژه در زمانی که «چین هراسی» در حال پیشرفت است و پکن به خوبی آن را پس می‌زند. «گوین» می‌نویسد که برای چین امروز «آپاتوزاروس در اتاق است». [«آپاتوزاروس» دایناسوری است گیاهخوار با سری کوچک اما گردنی دراز که بزرگ‌ترین جانور خشکی بوده است. در اینجا این عبارت کنایه از این است که «غول چینی هنوز در اتاق است و قدرت آن هنوز رها نشده است»]. «گوین» می‌گوید پاسخ به آینده روابط چین و آمریکا- و صلح و ثبات جهانی که تا حد زیادی بسته به‌درستی روابط این دو قدرت است- در گذشته قرار دارد. تصادفی نیست که کیسینجر و فلسفه‌اش در دوران ضعف آمریکا طی جنگ ویتنام، ناآرامی‌های داخلی، واترگیت و رکود تورمی دهه 70 سر به آسمان داشتند آن هم در زمانی که دیپلمات‌ها باید زمینه‌های مشترک یافته و توازن میان قدرت‌های بزرگ را برقرار می‌کردند. از آنجا که ممکن است یک واشنگتن ضعیف، مغشوش و در هم ریخته امروز در جایی مشابه با چین باشد، این موضوع مورد علاقه کیسینجر و تمرکز عالی‌ترین تلاش‌های دیپلماتیک اوست. به‌طور خاص، واشنگتن نیازمند وارونه‌سازی آزمون و خطای «سیاست واقعی» (realpolitik) است؛ مساله‌ای که باید آن‌قدر ماهرانه باشد که رقابت قدرت‌های بزرگ را به نوعی «توافق موقت» باثبات، صلح‌آمیز و پایدار تبدیل سازد. چنان که «کوین راد»، نخست‌وزیر سابق استرالیا که محقق مسائل چین بود و ظهور این کشور را از نزدیک رصد می‌کرد، در مقاله اخیر خود در مورد پاندمی ویروس کرونا در «فارن افرز» نوشت: «حقیقت ناراحت‌کننده این است که شانس چین و ایالات‌متحده برای برون‌رفت احتمالی از این بحران به‌طور چشمگیری کاهش یافته است. نه صلح چینی و نه صلح آمریکایی از خرابه‌ها سر بر نخواهد آورد. در عوض هر دو قدرت تضعیف خواهند شد، هم در داخل و هم در خارج. و نتیجه آن حرکت دائمی آهسته اما پیوسته به سوی هرج‌و‌مرج بین‌المللی خواهد بود.

با این حال این احتمال ضعف متقابل میان دو قدرت بزرگ جهانی است که می‌تواند راهی برای برون‌رفت به دست دهد. پاسخ با شناخت و پذیرش آنچه که امروز با آن مواجهیم آغاز می‌شود: یعنی یک جهان همواره خاکستری. پذیرش این مساله برای آمریکایی‌هایی که چند نسل از زمان پایان جنگ جهانی دوم و تبعات فاتحانه پس از جنگ سرد به برتری جهانی غیرقابل چالش عادت کرده بودند دشوار است. اما این عمدتا همین جهان هرج‌و‌مرج‌گونه و آشوب‌زده قرن بیست و یکم است که مورگنتا در کتاب «سیاست میان ملت‌ها» (که امروز فراموش شده اما در متون دانشگاهی به آن ارجاع می‌شود و از متون مرجع در مکتب رئالیسم مدرن است) آن را توصیف می‌کند و کیسینجر هم آن را در کار و عمل دیپلماتیک خود بسط داد (چنان که «گوین» هم در اثر درخشان خود آن را مستند کرده است). مورگنتا گسست فعلی در باور به پیشرفت جامعه بشری را پیش‌بینی کرده بود آنگاه که گفته بود عقل‌گرایانی که در جست‌و‌جوی کمال در حکمرانی بشری و جامعه بودند «اجتناب‌ناپذیری تراژدی» را انکار کردند تا به موضوع اصلی «گوین» برسد. این همان چیزی است که تمام دولتمردان بزرگ از آن آگاهند؛ «گوین» که مدت‌ها ویراستار بخش کتاب در نیویورک تایمز بود می‌نویسد که: «گزینه‌هایی که او با آن مواجه بود انتخاب میان خوبی و بدی نبود... بلکه میان بد و کمتر بد بود». این بیشتر اقدامات کیسینجر را توضیح می‌دهد از جمله بازگشایی درها به روی چین، آتش‌بس 1973 در خاورمیانه، حتی پایان دادن به جنگ خونین و آشوب‌گونه ویتنام و ده‌ها هزار جانی که تلف شد و کیسینجر باید در وجدان خود آنها را همراه داشته باشد.

«گوین» به تفصیل می‌نویسد، درست است؛ کیسینجر چهره بی‌زحمتی نیست که به راحتی به میدان افکار عمومی بازگردانده شود. کیسینجر و ریچارد نیکسون ناظر کارزار خشونت‌بار برای واداشتن هانوی جهت آمدن به پای میز مذاکره بودند. آنها بیش از بمب‌های متفقین در جنگ جهانی دوم، بمب بر سر کامبوجی‌ها فرو ریختند که در نهایت موجب مرگ و میر هزاران انسان بی‌گناه شد. این سیاست- در کنار بی‌تفاوتی آنها به نسل کشی سال 1971 در بنگلادش و حمایت آشکار از کودتا در شیلی- به برانگیختن نسلی از لیبرال‌های برجسته از سیمور هرش تا کریستوفر هیچنز انجامید که کیسینجر را یک چهره پارانویایی و یک مجرم جنگی توصیف کنند. همواره تردیدی در مورد باورهایش و پنهان کردن انگیزه‌هایش وجود داشته است. او می‌داند که آمریکایی‌ها – به تعبیر خودش- به‌دنبال نبرد «برای حفظ توازن قدرت» نبودند. (گوین خاطرنشان می‌سازد که کیسینجر پس از یک دیدار در اوایل سال 1965 به این نتیجه رسیده بود که ویتنام جایی است که پیروزی در آن ممکن نیست، اما با این حال، از جنگ حمایت می‌کرد). گوین می‌کوشد تا کیسینجر را در ردیف متفکران یهودی آلمانی قرار دهد که از هولوکاست گریخته بودند و در معرض ناکامی‌های دموکراسی وایماری بودند، همراه با لئو اشتراوس و‌هانا آرنت؛ هرچند ایده او کاملا در اینجا اقناع‌کننده نیست، با توجه به اینکه برخی از ایده‌های اغلب مبهم اشتراوس بعدها الهام‌بخش نئوکان‌ها و دیگر فراری اروپایی از زیر حکومت هیتلر یعنی مادلین البرایت شد (نی کوربل) که به قدرت سخت پرهیجانی ویلسونی منتهی شد.

اما اندیشه‌های کیسینجر امروز طنین بیشتری دارد؛ زیرا آشکارا در جایی مشابه با ضعف آمریکا در دهه 70 قرار داریم زمانی که نخبگان سیاست خارجی به فکر پیروزی نبودند بلکه فقط در اندیشه بقا بودند، چنان که امروز باید باشند، به‌ویژه زمانی که مشکلات داخلی آمریکا مسلما به اندازه گذشته سست‌کننده و بی‌رمق‌کننده است. شاید بزرگ‌ترین سرخوردگی کتاب گوین این باشد که پس از صرف صدها صفحه کاوش در مورد منابع زندگینامه‌ای و تاریخی رئالیسم ظریف اما «هیتلر زده» کیسینجر، نویسنده آن را چندان به حال حاضر ربط نمی‌دهد و فقط به شکل گذرا به چین ربط می‌دهد؛ زیرا هیچ توجیه بزرگ‌تری از رئالیسم کیسینجری نسبت به آنچه در چین طی دهه اول قرن بیست و یکم رخ داده وجود ندارد. پس از ربع قرنی که در آن، این تصور در واشنگتن «مُد» شد که ادغام چین در نظام بازارهای جهانی پسا جنگ سرد و نظام‌های در حال ظهور دموکراسی به‌تدریج موجب سوق دادن این کشور به‌سوی هنجارهای روشنگری می‌شود- آنچه که روزگاری کیسینجر آن را چنین توصیف کرده بود: «رویای قدیمی آمریکایی در مورد صلحی که با ایجاد تغییر در دشمن حاصل می‌شود» - چنین توهماتی رنگ باخت. تمام آنچه به جا گذاشته‌ایم یک ابرقدرت در حال ظهوری است که با نگرش سرسختانه کیسینجر از کشوری منطبق است که روزگاری وی 100 دیدار از آن داشت که تاریخ آن به اولین مذاکرات او با مائو باز می‌گردد و اگر تحلیل کیسینجر درست باشد - چنانکه احتمالا چنین است - ایالات‌متحده و چین اگر روی آن کار کنند می‌توانند در آن سازش بیابند البته به شرطی که وعظ و موعظه به‌صورت حداقلی باشد.

گوین می‌نویسد آنچه که پیروزمندان پساجنگ سرد درک نکردند این است که پس از فروپاشی شوروی ما با «جهانی بدون ایدئولوژی مواجه شدیم که در آن نسخه‌های متعالی برای دموکراسی پاسخی برای مشکلات موجود نبود». در واقع، ما باید با یک واقعیت پسامدرن روبه‌رو می‌شدیم که تمام امیدها برای تکامل جامعه و حکمرانی بر باد رفته است. دیگر هیچ انگیزه و علت بزرگی برای انقلاب وجود ندارد. گزارش اخیر خانه آزادی با عنوان «ملت‌ها در گذار» یک «گسست دموکراتیک خیره‌کننده» را مستند می‌کند. این گزارش به‌طور خاص به ناکامی‌ها در اروپای مرکزی و شرقی و آسیای مرکزی اشاره می‌کند و می‌گوید که «امروز دموکراسی‌های کمتری در منطقه نسبت به هر زمان دیگری از زمان راه‌اندازی گزارش سالانه در سال 1995 وجود داشته است». تاریخ به حرکت ادامه خواهد داد. دولت‌های ضعیف «افغان گونه» همچنان با ناکامی و شکست مواجه می‌شوند و دموکراسی‌ها و غیردموکراسی‌ها مانند آمریکا و چین همچنان در ستیز با هم خواهند بود.  در نتیجه، همان‌طور که کیسینجر توضیح داده بود: «تقریبا هر وضعیتی یک مورد خاص است». او نوشت، ظهور جدید ملی‌گرایی ممکن است به‌دنبال «هویت ملی یا منطقه‌ای همراه با مواجهه با ایالات‌متحده باشد». این چیزی است که «شی» در چین انجام داده است. در حقیقت بسیاری از ملی‌گرایان امروز همچون شوروی سابق در حال واکنش نشان دادن و پاسخ به واشنگتن هستند و با بازی تهدید از جانب دشمنان خارجی به‌دنبال تحکیم کنترل ملی هستند. با «نو ملی‌گرایی» باید به همان شکلی برخورد شود که «جورج کنان» علیه شوروی توصیه می‌کرد: با کاهش تهدید ادراک شده ازسوی ایالات‌متحده، نظام‌های اقتدارگرایی مانند چین به احتمال زیاد خودشان از میان می‌روند. (حتی امروز هم ممکن است «شی» با یک چالش جدی داخلی مواجه باشد؛ «راد» در مقاله خود در فارن افرز می‌نویسد که واکنش «شی» به ویروس کرونا «اختلافات زیادی را در درون حزب کمونیست چین دامن زده است، حتی موجب انتقادات سربسته‌ای از «سبک رهبری به شدت متمرکز وی شده است»). چنان‌که گوین خاطرنشان می‌سازد، کیسینجر در کتاب خود در سال 2011 با عنوان «در باب چین» یادآور شد که مائو، انقلابی مارکسیستی که مسوول مرگ میلیون‌ها چینی بود، مثل لنین یک ایدئولوگ نبود بلکه «اولین ناسیونالیست» چینی بود و کشوری را نمایندگی می‌کرد که حس استثناگرایانه خاص خود را داشت- مانند ایالات‌متحده- اما برخلاف آمریکایی‌ها، رژیم چینی نیازی به شور و هیجان مبلغان و بروز فرهیختگی در خارج نمی‌دید. چین امروز اما در حال خرید نفوذ در هر گوشه از جهان است. اما ایجاد کلنی‌ها یا مستعمرات بدهکار در اطراف جهان بسیار خطرناک‌تر از فتح آشکار است.

گوین می‌نویسد: «این دو کشور یا از طریق تحول فکری که محدودیت و مصالحه دیپلماتیک را می‌پذیرد یا از طریق جنگی خونین، استثناگرایی عزیزداشته خود را به نفع یک نظام وستفالیایی تکثر بین‌المللی و یک توازن و تعادل معتدل‌تر کنار می‌گذارند». افزون بر این، پکن و واشنگتن نیاز دارند که دیگر قدرت‌های مهم جهانی را به پذیرش این توازن قدرت وادارند. گوین می‌نویسد، کیسینجر بیشتر این تحولات را پیش‌بینی کرده بود. دهه‌ها پیش، کیسینجر گفته بود که عصر ریگان و پایان جنگ سرد آغاز جدیدی برای سرمایه‌داری دموکراتیک لیبرال به سبک آمریکا نخواهد بود، همان‌طور که نئوکان‌ها باور داشتند و بین‌الملل گرایان لیبرال امید داشتند، بلکه بیشتر «به شکل یک غروب درخشان» خواهد بود. چین هم امروز درگیر بحث‌های داخلی خود در مورد چگونگی پیش بردن برتری جهانی خود است و تاریخی طولانی احتیاط ژئوپلیتیک این کشور هم دلگرم‌کننده است. مورد دیگری که کیسینجر و مورگنتا آن را پیش‌بینی کردند این است که یک دموکراسی هرچه بیشتر پوپولیست‌تر شود، کمتر می‌تواند یک سیاست خارجی قابل‌اتکا داشته باشد. مورگنتا- که بعدها بر سر اختلاف‌نظر با کیسینجر بر سر جنگ ویتنام از او جدا شد- تاثیری که یک دموکراسی «پاپیولار» بر «دیپلماسی حرفه‌ای» می‌گذارد را مشاهده کردند؛ تاثیری که در دولت ترامپ بسیار عیان است و بر دولت‌های متلاطم اوباما و بوش هم تاثیرگذار بود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان