به گزارش مشرق، شهید محمود رادمهر از جمله شهیدان مدافع حرمی بود که همرا رزمندگان لشکر 25 کربلای مازندران سال 95 در سوریه به شهادت رسید. همسرش معصومه عبدی علی رغم اینکه تمایلی به مصاحبه ندارد لطف کرد و دقایقی با ما به گفتگو نشست و از زندگی با آقا محمود گفت. آنچه در ادامه خواهید خواند بخشی از صحبتهای خانم عبدی است.
شهید رادهر در آغوش دایی اش شهید ملازاده
*درکی از شغل آقا محمود نداشتم
خانواده دایی آقا محمود با ما همسایه بودند. یک روز زن دایی اش آمد خانه ما و در مورد پسر خواهر شوهرش صحبت کرد. اینکه خیلی پسر خوبی است و او مثل فرزند خود دوستش دارد. شغلش هم نظامی و پاسدار است. بعد که حرف هایش را زد گفت: حالا اگر قبول دارید قراری بگذاریم بیایند برای معصومه خانم خواستگاری.
راستش را بخواهید دوست داشتم ازدواج کنم، اما واقعا شناختی از شغل نظامی و سپاهی نداشتم. در واقع هیچ کسی در اقوام ما سپاهی نبود جز یک فامیل دورمان که هیچ وقت ندیده بودم مأموریت برود. برای همین وقتی شنیدم آقا محمود زیاد در ماموریت است درکی از نحوه کارش نداشتم.
خلاصه ما قبول کردیم و قرار شد بیایند خواستگاری. روزی که آمدند منزل ما، با آقا محمود رفتیم داخل اتاق با هم صحبت کنیم. طبق همان رسمی که عروس و دامادها با هم پیش از ازدواج صحبت میکنند. شهید رادمهر با اعتماد به نفس کامل از شروطش گفت و اینکه مجبور است زیاد به مأموریت برود. حتی گفت: گاهی هم شرایط به گونهای است که شما را هم باید با خودم ببرم. در کل زمان کمی در خانه هستم.
کودکی های شهید محمود رادمهر
* برای بله گفتن دو دل بودم
هم زمان با آقا محمود چند خواستگار دیگر هم داشتم. یکی از آنها کارمند بانک بود. با اینکه یک زندگی عادی برایم اهمیت داشت نمیدانم چرا آن کارمند بانک را بدون اینکه حتی اجازه بدهم بیایند منزل ما رد کردم. اما در مورد آقا محمود نمیدانم قسمتم بود یا چه؟ اما دو دل شده بودم. او اولین خواستگاری بود که قبول کردم با هم صحبت کنیم. شخصیت آقا محمود به دلم نشسته بود. اصلا دیگر به این فکر نکردم که برود ماموریت ممکن است چه بلایی سرش بیاید. یا اینکه من با او بخواهم بروم خطر ندارد؟ اما این را میدانستم که آدم پاکی است. مدل صحبت کردنش ساده و بی ریا بود. من هم از او جز اخلاق و ایمان نخواستم.
بیشتر بخوانید
شهید رادمهر در کنار یکی از معلمانش
*قبل از جواب مثبت شناسنامه دادم
نزدیک عید قربان بود و روز عرفه. مستحب است دعا را در مکان بدون سقف بخوانی. رفتم داخل حیاط نشستم و با گریه شروع کردم به خواندن دعا. گفتم خدایا اگر خیر است خودت همین را برای من درست کن اگر نه، یک جوری پیش بیاید که بهانهای بیاورم بگویم نه. درست شب عید غدیر مجدد آمدند خواستگاری، چون مادرم هم سید بود.
یک هفتهای گذشت. زن دایی آقا محمود آمد در خانه ما و پرسید جواب تان چه شد؟ گفتم راستش را بخواهید نمیدانم. به مادرم گفت: شناسنامه اش را آماده کن فردا بیایم ببرم فعلا وقت آزمایشگاه بگیریم ببینیم خون هایشان بهم میخورد یا نه.
خواهرم همیشه با مزاح میگفت: معصومه بله نگفته شناسنامه اش را زودتر از خودش فرستاد. فردایش شناسنامه را دادیم و گفتم: سپردم به خدا.
*شوخی شهید رادمهر در خواستگاری
روز خواستگاری وقتی قرار شد مهریه ام را تعیین کنند. مادرم گفت: پیشنهاد ما 414 سکه است. چون در فامیل ما عرف این تعداد بود. مادر آقا محمود رو کرد به او و گفت جواب حاج خانم را بده. قبول داری؟ آقا محمود گفت: باشه و یک حج تمتع هم گذاشت روی مهریه. مادرم خیلی خوشحال شد از سفر حج و گفت اگر قسمتشان بشود در واقع همسرش را به حج برده. آقا محمود خندید و با شوخی گفت: شاید شما را هم با خودمان بردیم. همه خندیدند. در مراسم خواستگاری موضوعی نبود که بخواهیم در موردش بحث کنیم.
24 ساله بودم که 10 بهمن سال 84 با شهید رادمهر عقد کردم. بعد از هفت ماه هم در 31 خرداد 85 عروسی گرفتیم.
شهید رادمهر در کنار پدربزرگ و مادر بزرگش
*اهل شوخی و خنده بود، اما با سیاست خودش
محمود خیلی اهل شوخی و خنده بود. اما جلوی دیگران سیاست مخصوص به خودش را داشت. با اینکه خیلی با من مهربان و صمیمی بود، اما مقابل دیگران اصلا شوخیهای بی مورد نمیکرد و خیلی مواظب رفتارش بود. البته من هم خیلی کم حرف هستم. اگر بخواهم چهار کلمه صحبت کنم اغلب دو کلمه حذف میکنم، اما چیزی اضافه نمیکنم. برای همین هم هست خیلی اهل گفتگو و مصاحبه نیستم.
*دل را زدم به دریا و حرفم را زدم
شهید رادمهر خیلی به مأموریت میرفت. اوایل با همه سختی دوری اش را تحمل میکردم. او هم وقتی نبود به من میگفت: تنها خانه نمان و حتما برو منزل مادرت. وقتی هم که به منزل مادرم میرفتم خیالش راحت میشد و مأموریتش را تا آخر میماند. با این حال گاهی گریه میکردم و ابراز دلتنگی. اما وقتی میآمد شیوه همسرداری را خوب بلد بود. طوری رفتار میکرد که تو نمیتوانستی غر بزنی و با رفتنش مخالفت کنی. از بس مهربان بود و مهربانی میکرد. دلم نمیآمد چیزی بگویم. روز به روز مأموریت هایش هم بیشتر میشد. یک بار بالاخره دل را به دریا زدم و گله کردم که چرا اینقدر میروی سفر؟ بیشتر بمان و از این جور حرف ها. آقا محمود هم برگشت با خنده گفت: من راجع به همه اینها در خواستگاری صحبت کردم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سپردم به خدا. گفتم: خدایا خودت پشت و پناهش باش. اگر قرار باشد اتفاقی برایش بیافتد در ساری هم میافتد.
*خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود
هیچ وقت موقع مأموریت رفتنش گریه نکرده بودم حتی یکبار. اما سری آخر خیلی گریه کردم. با گریه من رفت. از طرفی هم نمیتوانستم جلویش را بگیرم. در دلم میگفتم خدایاای کاش از رفتن پشیمان شود. در مورد مأموریت هایش عادت نداشت کلامی صحبت کند. فقط یکبار گفت: سردار سلیمانی از من خواست مدتی بروم لبنان به نیروهای آنجا کاری را آموزش دهم، اما نگفت کی رفتم و چند وقت آنجا بودم. طوری هم رفتار میکرد که نمیتوانستی زیاد از او سوال کنی. من هم عادت کرده بودم و حتی نمیدانستم درجه محمود در سپاه چیست؟
میدانستم بپرسم هم دوست ندارد بگوید. جالب است بگویم یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را شنیده بودیم. دیدم با تلفنی که قبلا او تماس میگرفت به گوشی من زنگ میخورد. شماره را که دیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. رفتم اتاق و دیدم آقایی پشت خط است. میخواست مشخصات محمود را بگیرد. گفت: درجه همسرتون چه بود؟ گفتم: نمیدانم. با تعجب گفت: شما واقعا همسرش هستید؟ من هم راستش هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم.
*چرا به سوریه میرویم؟
در مورد اوضاع سوریه با من کمی صحبت کرد. اینکه اگر نرویم میآیند منطقه به منطقه را میگیرند و بعد میآیند ایران. سری اول آبان 94 رفت. موقع رفتن، چون با برادر شوهرم قرار بود بروند خداحافظی کردند و اطلاع دادند که کجا میروند. چند هفته بعد شب تولد پیامبر (ص) دیدم برادرش آمد. پرسیدم محمود کجاست؟ گفت: او باید میماند تا به یک سری از نیروها آموزش دهد. ده روز بعد محمود آمد. 55 روز سوریه بود. بدون اینکه بگوید آمد. پرسیدم چرا خبر نمیدهی؟ گفت: اتفاقا بقیه همکاران موقع برگشت با همسرانشان تماس میگیرند و اطلاع میدهند، اما من این کار را نکردم، چون نمیدانستم چه میشود؟ ممکن بود موقع برگشت بگویند بمان یا نزدیک ساری اطلاع بدهند باید برگردم. مجموعا دو بار رفت سوریه.
*بازی فوتبال کار دستش داد
سری اول روز سه شنبه آمد خانه. چهارشنبه اش رفتیم منزل مادر شوهرم. شب دیدیم یک سری از اقوام گفتند: میخواهیم بیاییم آقا محمود را ببینیم که از سوریه آمده. اما علی که آن زمان 8 ساله بود از پدرش خواست او را ببرد باشگاه ورزشی با هم فوتبال بازی کنند. برای همین آقا محمود منتظر نشد فامیلها بیایند و گفت باید علی را ببرم، یک شب دیگر مهمانها بیایند. وقتی برگشتند دیدم میلنگد و میآید. پرسیدم چه شده؟ گفت چیزی نشده. علی هم دل درد کرده بود. دیدم محمود شب تا صبح ناله میکند و چهار دست و پا تا دستشویی میرود. این در حالی بود که تا پیش از آن حتی یکبار ندیده بودم از درد ناله کند. باز پرسیدم چه شده؟ گفت: چیزی نیست. اما درد اینقدر به او فشار آورد که مادر شوهرم به برادر محمود گفت: او را بردند دکتر. مشخص شد مچ پایش ترک برداشته و گچ گرفت و آمد. میگفت: من از سوریه جن سالم به در بردم حالا دو روز نشده پایم را در ساری گچ گرفتم.
*اصلاً باور نمیکردم به سوریه برود
بعد از اینکه محمود پایش را گچ گرفت اقوام برای ملاقات او به خانه ما میآمدند. یک شب که دایی اش مهمان ما بود، محمود به او گفت: بعد از عید دوباره به سوریه میروم و بعد بلند بلند میخندید. خانم دایی به من گفت: نکند واقعاً میخواهد برود؟ گفتم: نه منظورش رفتن به پیرانشهر است. قبلا هم سابقه داشت ماههای اول سال به آنجا برود. دروغ نگویم اصلاً باور نمیکردم به سوریه برود. چون به سختی با عصا راه میرفت و نماز میخواند. دستش را میگرفت به دیوار، اصلاً نمیتوانست روی پا بایستد. موقع غذا خوردن هم پایش دراز بود. چند روز از محل کارش مرخصی گرفت، اما سه روز نشده تماس گرفتند و گفتند: برگرد سر کار. گفتم: مگر سر کار شما پله ندارد؟ میخندید میگفت: دارد، اما همکارانم مرا کول میکنند، به شوخی میگفت تا من ناراحت نشوم. گفتم: این طور پیش برود پایت جوش نمیخورد. گفت: خاطرت جمع باشد همکارانم حواسشان هست.
*همین امروز گچ را باز میکنم
یک ماه از گچ گرفتن پایش گذشت و قرار بود فردایش مرخصی بگیرد برود گچ را باز کند. گفتم: میخواهی همراهت بیایم؟ گفت: نه باید بروم پادگان بعد از آنجا مرخصی ساعتی میگیرم میرم دکتر. بعد از ظهر وقتی آمد خانه گفتم: به سلامتی گچ پا را باز کردی. البته هنوز میلنگید. گفت: دکتر از من پرسید درد نداری؟ گفتم: نه. اما کمی که راه رفتم دیدم هنوز مچ پایم درد میکند. برای همین دوباره عکس گرفت و گفت هنوز پایت جوش نخورده، باید دوباره گچ بگیریم. محمود اجازه نمیدهد.
قبل از رفتن به دکتر شنیده بود که دوباره منطقه شلوغ شده. فرمانده شان میپرسد کدامتان داوطلبید زودتر اعزام شوید؟ محمود میگوید من. فرمانده میپرسد: تو پایت در گچ هست، چطور میخواهی بروی؟ شهید رادمهر میگوید: همین امروز گچ را باز میکنم تا کسی پایم را بهانه نکند و مرا به ماموریت نفرستد.
*نمی روم فرار کنم
چیزی شبیه جوراب واریس گرفته بود و به پایش میبست، اما درد امانش نمیداد. عصای کوهنوردی داشت و با کمک آن راه میرفت. چند روز گذشت، یک شب آمد و گفت: میخواهم بروم سوریه. زدم زیر گریه، گفتم: تو با این پایت بروی شهید شدی، با این پا مگر میتوانی فرار کنی؟ گفت: میروم سوریه که شهید شوم، نمیخواهم فرار کنم، تو خاطرت جمع باشد دست پر برمی گردم.
*نمی توانستم رفتنش را ببینم
14 فروردین 95 بود. گفت پاشو بریم منزل دختر خاله ام عکس پایم را نشان شوهرش بدهم، او هر نظری بدهد خیالم راحت میشود. همسر او پزشک عمومی بود. شوهر دختر خاله اش هم عکس را که دید گفت: آقا محمود شما باید یک ماه دیگر استراحت کنید تا خوب شویم و گرنه یک سال دیگر هم این پا اذیتت میکند. منزل آنها بودیم که تلفنش زنگ خورد و گفتند: برگرد پادگان کار داریم. 9 شب بود. من را سریع گذاشت خانه و رفت. قبل از آن قرار بود 5 روز نیروهایش را ببرد برای آموزش. شوهر دختر خاله اش گفت: کنسل کن نمیتوانی بروی. محمود گفت: نمیشود.
خیالم راحت بود که قرار است برود نیروهایش را راهی کند و پنج روزه برود جنگل. ساعت 1 شب آمد دیدم کوله مأموریتش هم همراهش است. گفتم: کجا؟ گفت: میخواهم بروم با مادرم خداحافظی کنم. رفت و حدود ساعت 2 آمد خانه به من گفت: بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفت خبر داد که دارم میروم سوریه مأموریت. دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم: با این پا؟! گفت: راحت راحتم. پایش را راحت تکان میداد.
گفتم: تو تا همین امروز میلنگیدی الان چه شده؟ جواب داد که نه حالم خوب است، تو مواظب علی و محمد باش. بچهها خواب بودند، محمود رفت آنها را بوسید که علی بیدار شد و پرسید: بابا کجا میروی؟ گفت: میروم ماموریت. بعد خیلی سریع در را باز کرد و رفت. برادر شوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند پادگان. تماس گرفت و گفت من در کوچه منتظرم. وقتی محمود رفت، پشت سرش رفتم بیرون. برادر شوهرم که سلام کرد متوجه شد دارم گریه میکنم. نمیتوانستم رفتنش را ببینم.
شهید رادمهر نفر دوم ایستاده از سمت چپ
*آخرین باری که صدایش را شنیدم
از وقتی رفت تا 16 اردیبهشت هر شب کابوس میدیدم. هر دو روز در میان یک بار تماس میگرفت و با هم حرف میزدیم. حال پایش را میپرسیدم میگفت: هیچ مشکلی ندارم.
آخرین بار یک روز به شهادتش، چهارشنبه بود که زنگ زد. تولد علی پسرمان هم 17 اردیبهشت است و من خانه مادرم بودم. وقتی محمود زنگ زد پرسید کی آنجاست؟ گفتم مادربزرگم اینجاست. با همه تک تک صحبت کرد. بعد با علی حرف زد و مجدد خواست با من صحبت کند. گفت: از تولد علی چه خبر؟ گفتم: چه خوب که یادت نرفته. تولد روز جمعه است، اما میخواهم صبر کنم مثل هر سال تولد هر دو را وقتی بگیرم که تو هم آمده باشی. اما خیلی تاکید کرد که حتماً تولد را جمعه بگیریم و نگذاریم به دل علی بماند. گفتم: تو که همیشه میدانی من تولد هر دویشان را با هم میگیرم. محمد هم 25 اردیبهشت است. دوباره گفت: نه اصلاً این کار را نکنید. تولد علی را جمعه بگیرید من خوشحال میشوم.
وقتی او قطع کرد مادرشوهرم تماس گرفت و پرسید: تولد را چه میکنی؟ گفتم: صبر میکنم محمود بیاید، اما او گفت نه من تولد میگیرم شما با پدر و مادر بیایید خانه ما. بچهها خوشحال میشوند. پنج شنبه بود که به خانه ایشان رفتیم.
*محمود شهید شد
شب پنجشنبه خوابیدم دوباره تا صبح کابوس میدیدم. صبح و شب صدقه میدادم. نیمههای شب خواب بدی دیدم، بلند شدم صدقه بدهم که دیدم محمد ناله میکند، جلوتر که رفتم متوجه شدم دارد در خواب گریه میکند، اشک از چشم هایش میآمد. ناگهان دلم شکست. با خودم گفتم چی شده که او هم خواب بد میبیند؟ نکند برای محمود اتفاقی افتاده.
صبح دیدم دلهره دارم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم: از آقا محمود خبری ندارید؟ گفت: نه، شما چطور؟ گفتم: من پریروز با او صحبت کردم. فامیل هم تماس میگرفتند و سراغ محمود را میگرفتند.
شنبه نزدیک ظهر دیدم ساعت 12 زنگ میزنند. من خانه مادرم بودم. در را باز کردیم دیدم خواهرم وارد که شد در حالی که گریه میکند. نمیتوانست حرف بزند. گفت: یکی از همسایههای ما که دخترش در شهرداری کار میکند خبر داده بچههایی که به سوریه رفتند و دو برادر به نام رادمهر هم همراهشان بوده یکی شهید شده و یکی مجروح. دل من هری ریخت.
با خودم گفتم: محال است که محمود بگذارد برادرش شهید شود و خودش بماند. زنگ زدم به مادر شوهرم گفت: چیزی نیست. من گریه میکردم میگفتم همه میدانند محمود شهید شده. مادر شوهرم گفت: تو باور نکن شایع است. انگار همه متوجه شده باشند، همسایهها جمع شدن خانه مادرم. به آنها گفتم برای چه آمدید؟ گفتند: آمدیم به شما سر بزنیم.
لحظاتی بعد برادرشوهرم تماس گرفت و گفت آماده شوید میخواهم شما را ببرم منزل مادرم. وقتی رفتم دیدم خانه آنها شلوغتر است. همه همسایهها بودند. رفتم داخل اتاق گریه کردم، گفتم: چرا کسی به من نگفت محمود شهید شده؟ گفتند: هنوز مطمئن نیستیم. درگیریهایی بوده، اتفاقاتی افتاده، اما از محمود خبری نداریم. محمدرضا زخمی شده.
برگشتم منزل مادرم. پدرم آمد و گفت: معصومه از سپاه مرا خواستند و گفتند چنین اتفاقی افتاده، میخواستیم به شما اطلاع دهیم خانواده را در جریان بگذارید. همین که داشتیم حرف میزدیم برادرشوهرم تماس گرفت که برگرد اینجا چند پاسدار آمدند و با تو کار دارند. حاضر که شدم دوباره زنگ زد گفت: نمیخواهد دارند میآیند آنجا.
لحظاتی بعد تعداد زیادی پاسدار آمدند خانه مادرم. یکی از آنها اطلاع داد که ما چنین عملیاتی داشتیم و این اتفاق افتاد، دیدیم شهید محمود رادمهر و شهید اسدی رفتند داخل خانه ای، اما برنگشتن. او شهید شده و شما مراسمات خود را بگیرید. اما سربازی گفت: شما دعا کنید شاید فرار کرده باشند. به خودم گفتم: محمود و فرار؟
*اولین باری که گریه کرد
شهید رادمهر پیش از رفتن به من گفته بود اگر شهید شوم پیکری نخواهم داشت. این حرف را وقتی به من زد که سردار همدانی به شهادت رسیده بود. خبر شهادت او را که از شبکه خبر شنید دیدم دارد اشک میریزد. این در حالی بود که تمام این سالها هیچ وقت اشک او را ندیدم. حتی وقتی یکی از دوستانش در غرب کشور به شهادت رسیده بود به او گفتم: حاج آقا روحالله هم که شهید شد، محمود گفت: حقش بود، لیاقتش را داشت. برای همین وقتی دیدم دارد برای شهید همدانی اشک میریزد با تعجب پرسیدم محمود گریه میکنی؟ گفت: تو نمیدانی سردار که بود که من برایش اشک میریزم، باید دعا کنی من هم بروم شهید شوم. بلند گفتم: خدایا محمود 120 سالگی به شهادت برسد. همانطور که گریه میکرد خندید و گفت: معصومه من 120 سالگی شهید شوم به چه دردی میخورد؟ از تو راضی نیستم اینطور دعا میکنی. گفتم: باشه خدایا محمود 70 سالگی شهید شود. گفت: اصلا نمیخواهد تو برای من دعا کنی.
*آنچه در مورد پیکرش گفت محقق شد
یکبار تعریف میکرد: این قدر این طرف و آن طرف میروم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمیتوانیم جنازه ات را بیاوریم، چون تکه تکه میشوی از بس این ور و اون ور میروی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آنها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست، چون جنازه من طوری میشود که نمیتوانید آن را جمع کنید. بعد گفت: معصومه دعا کن مثل حضرت فاطمه (س) پیکر نداشته باشم. من هم همینطور گریه میکردم. گفتم من دعا میکنم شهید شوی، اما نمیتوانم بگویم برنگردی. من تا قبل از آن هیچ وقت اجازه نمیدادم او در مورد شهادت حرف بزند چه برسد به اینکه بخواهد سفارش کاری کند. تا حرفش را میزد میگفتم: من گفتم تو 70 سالگی شهید شوی هر وقت نزدیک 70 ساله شدی به من بگو. گفت: باید دعا کنی به آرزویم برسم؛ که آخر هم همانگونه که میخواست گمنام شهید شد.