به گزارش ایسنا، حجتالاسلام علی علیدوست (قزوینی) از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در روایتی از دوران اسارت می گوید: «صبح ساعت هشت و 9 بود که نوبت بازجویی من شد. با تجربیاتی که از انقلاب و بازجوییهای ساواک داشتم، در مقابل آنها دچار دستپاچگی نشدم. آنها هم مانند دستگاه ساواک، ابتدا محترمانه برخورد کردند. بعد از چند پرسش، احساس کردند که من قصد فریبشان را دارم و شروع کردند به ضرب و شتم و اهانت و ناسزاگویی. من میدانستم که اگر سست شوم، دیگر از چنگال اینها رهایی نخواهم داشت. از آنجا که تقیّه هم یکی از دستورهای اسلام است، به ناچار بر گفتههایم بیشتر پافشاری کردم و مدام بر صحتشان تأکید میکردم. روش آنها به این شکل بود که هرکسی که وارد میشد میخواستند به او بقبولانند که میدانند طرف سپاهی، کمیتهای یا روحانی است. با آنکه من هنوز پوتین و شلوار سپاه تنم بود ولی هر چه تلاش کردند که اعتراف بگیرند جزو نیروهای انقلاب هستم، نپذیرفتم. البته برای اقرار گرفتن ابزار و وسایل مختلفی داشتند. در بازجوییهای ابتدایی اغلب از باتوم برقی و مشت و لگد یا فلک کردن استفاده میکردند ولی اگر به شخص مشکوک میشدند او را در مراحل بعد بازجویی از پنکه آویزان میکردند و درحالیکه پنکه میچرخید چند نفری شروع به کتک زدنش میکردند.
بعد از پرسشهای مرحله اول شروع به پرسیدن از اطلاعات سیاسی کردند. نکته عجیب اینجا بود که برخی از اختلافها و بحثهایی که در کشور، تازه مطرح شده بود، آنها به خوبی بر آن واقف بودند و از جزئیات آن میپرسیدند. دیگر اینکه در صحبتهایشان صراحتاً از «بنیصدر» طرفداری میکردند. در مورد «شهید بهشتی» و «حزب جمهوری» بسیار حساس بودند. من چون گفته بودم اهل قزوین هستم، از نماینده حزب جمهوری در قزوین پرسیدند. من هم یکی دو اسم جعلی بر زبان آوردم تا خودم را رها کنم و در ضمن مجبور نباشم از افراد حقیقی نام ببرم.
بعد از بازجویی مرا انداختند بیرون و در همان راهرو تا حدود ظهر نشستیم. بعد به سالنی که از آنجا تقسیم شده بودیم بردند و دست و چشمهایمان را باز کردند. تعدادی از دوستان برنگشته بودند. آنجا متوجه شدم کسانی را که نتوانسته بودند خوب از عهده جواب دادن برآیند همچنان نگه داشتهاند.
دوستی داشتیم به نام «مهرداد شیروانی» که نمیدانم به چه سرنوشتی دچار شد. او نتوانسته بود به درستی پاسخ پرسشها را بدهد و آنها را قانع کند. بعد از اینکه بیرون آمد دوباره او را صدا زدند و بردند. این آخرین باری بود که او را دیدیم. بعدها به تمام هیئتهای صلیبسرخ وضعیت او را گزارش دادیم و پیگیر موقعیت او شدیم. حتی در ایران هم بعد از آزادی مشخصات او را دادیم و پیگیر وضعیتش شدیم ولی هیچگونه خبر و اطلاعی از وضعیت او به دستمان نیامد. در روزهای بعد برای ما مسلم شد که یکی از افرادی که برای بازجویی برده بودند، در حین بازجویی، اطلاعات زیادی به عراقیها داده بوده است. به آنها گفته بود در بین افرادی که خود را شخصی جا زدهاند کمیتهای و سپاهی وجود دارد و کسانی را که میشناخت به آنها شناسانده بود. با صحبتهای این فرد دوباره از تعدادی بازجویی کردند و این بار با شکنجههای سختتر آنها را تحت فشار قرار دادند.
روزهای اول جنگ خیلی از بچهها که با کلمات عربی آشنایی نداشتند به دردسر میافتادند. عراقیها به نیروهای بسیج و سپاه میگفتند: «حرس خمینی» یکی از دوستان میگفت: «وقتی از ماشین پیاده شدم از من پرسیدند: «انت حرس خمینی؟» فکر کردم میپرسد خمینی را دوست داری؟ من هم سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: «بله.» به محض گفتن بله پسگردنی محکمی خوردم.»
یکی دیگر از دوستان میگفت: «وقتی از من پرسیدند انت حرس خمینی؟ من به خیال آنکه دارند به امام توهین میکنند، محکم گفتم حرس صدام. با گفتن این جمله آنها تشویقم کردند و به من میوه و آب دادند آن هم در شرایطی که همه از تشنگی هلاک بودند.» بعداً فهمیدم که به آنها گفتهام من از نیروهای صدام هستم.
دوباره آمدند و دستها و چشمهایمان را بستند. آنقدر با چشم و دست بسته حرکت کرده بودیم که دیگر عادتمان شده بود. دوباره ما را در بغداد گرداندند و باز هم همان مسائل توهین و ضرب و شتم مردم تکرار شد. فرهنگ رفتاری مردم شهرهای عراق با هم تفاوت داشت. مردم نجف و کربلا برخوردشان اینگونه نبود. ولی اهالی بغداد به شدت تحتتأثیر تبلیغات منفی و اطلاعات نادرست حزب بعث از ایران و ایرانیها قرار داشتند.
یکی از دوستان نقل میکرد که به دلیل بیماری شدید ناگزیر شدند او را به بیمارستان شهر ببرند. در آنجا او را با چشم و دست بسته روی نیمکتی نشاندند و دو نفر سربازی که محافظش بودند رفتند غذایی بخورند. در همین موقع پیرزنی با دیدن او متوجه شد که اسیر ایرانی است، جلو رفت و لنگه کفشش را درآورد و شروع کرد به کوبیدن توی سر و صورت این بنده خدا. او هم که نمیتوانست جلوی ضربهها را بگیرد شروع کرد به داد و بیداد کردن و سربازها را صدا کردن:«حرس... حرس، سیدی... سیدی» سربازها که متوجه شدند آمدند و او را از چنگ پیرزن نجات دادند. کینه عجیبی که این مردم از ایرانیها به دل داشتند محصول تبلیغات وسیع صدام و حزب بعث بود.
آن شب بعد از اینکه ما را در بغداد گرداندند، از محلههای مختلف عبور کردیم و به محلات فقیرنشین رسیدیم. خانهها اغلب به صورت کپر یا مخروبه بود. ما را به حیاطی بردند. وضعیت حیاط باعث شده بود همگی حیرت کنیم. بعد از آنکه در حیاط چشمهایمان را باز کردند، دیدیم حیاط کوچکی است که سقفش را با سیمهای خاردار به شکل مورب پوشاندهاند طوری که حتی یک گنجشک هم نمیتوانست از لابهلای آن عبور کند. حیاط را به قفس بزرگی تبدیل کرده بودند. بچهها را به گروههای چند نفری تقسیم کردند و هر چند نفر را به اتاقی فرستادند. اتاقها پوشیده از گرد و خاک مفصل و بدون هیچ زیرانداز و یا وسیلهای بود. اما در این چند شب هیچکس نتوانسته بود خواب راحتی داشته باشد. بنابراین با وجود گرمای شدید و گرسنگی و تشنگی هر کدام در گوشهای از حال رفتیم و خوابیدیم. آن شب بچهها بعد از چندین شب بیخوابی روی زمین لخت به خواب عمیقی رفتند.
به گزارش ایسنا، این روایت در کتاب «خداحافظ آقای رئیس» که توسط انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده منتشر شده است.