امیر عربلو؛ افلاطون هم مثل استادش سقراط، فیلسوف بامزه و زرنگی بوده است. اینکه در جوانی بَرده بوده و آزاد شده، توسط دزدان دریایی اسیر شده و بعد او را فروختند یا اینکه اشرافزاده بوده، خیلی به مانند چگونگی مرگش مشخص نیست.
تقصیر خودش هم بود که ما الان اطلاعات کافی نداریم. او در کتابهایش که بیشتر به شکل مناظره است، معمولاً کمتر از قول خودش حرف میزد. گویا حتی «گزنفون»، تاریخنگار مشهور هم با افلاطون پدرکشتگی داشته و یکی دو بار، آن هم گذرا از او بیشتر اسم نبرده است.
افلاطون اغلب از زبان سقراط و این و آن مینوشت تا بعدها اگر منتقدی به متنش گیر داد، همه تقصیرها را گردن بقیه بیندازد. اینطور است که واقعاً نمیدانیم این حرفها نظر خودش بوده یا استادش سقراط! البته در میهمانیهایی که همراه با سقراط میرفته است از زبان بقیه هم مینوشت و گفتوگوی آنها را به نوعی مکتوب میکرد. اما به هرحال او در تاریخ نخستین فیلسوفی بود که کتاب نوشت و نام خود را جاودانه کرد.
چند کتاب به نامهای «لاخس» و «ضیافت» دارد. ولی معروفترین کتابش «جمهور» است که در آن از قول بقیه و در مناظراتشان در مورد عدالت، شجاعت، تقلید و ... صحبت میکند. افلاطون به چند مسأله اعتقاد داشت. یکی اینکه شاعران و هنرمندان تقلیدکارند و باید از جامعه بیرون پرت شوند!
میگویند روزی شاعری نزد او رفته بود تا برایش شعر بخواند. افلاطون با آن جثه بزرگ گوش شاعر مورد نظر را گرفت و پیچاند، بعد به او گفت: «پاشو مردک این ادا اطوارهای لوس چیه که در میاری؟ تو با این تقلیدکاری باید تو سیرک کار کنی. خجالت بکش. شعر که نون و آب نشد.»
بعد آن بختبرگشته را بیرون انداخت. از سرنوشت شاعر فوقالذکر هم اطلاعاتی در دست نیست. بهطورکلی افلاطون فکر میکرد که شعر و هنر باید از فیلتر بگذرند تا مبادا جوانان را گمراه کنند. خلاصه او معتقد بود که جامعه باید طبقاتی باشد. هنرمندها باید بروند غاز بچرانند و فیلسوفها در آن حکومت «شاه» باشند.
احتمالاً سودای شاه بودن داشته است، کسی چه میداند. او یکی از منتقدان دموکراسی بود. برای دوستهایش هم مثالی میزد و میگفت: «ببینید دوستان من، اگر شما خدایی ناکرده مریض بشید، میرید پیش مردم میگید من مریضم؟»
همه یکصدا میگفتند: «نه!» بعد ادامه میداد: «آفرین به این هوشتون. پس برای تشخیص بیماری ملت هم باید برید پیش شاهفیلسوف.» بعد به خودش اشاره میکرد و ژست میگرفت. او معتقد بود که دموکراسی و مراجعه به اکثریت آرای مردم، یعنی حکومت نادانها و اصلا با اینطور چیزها مخالف بود و نظریههای سیاسی میداد.
حتی افلاطون دو بار از آتن به سیراکوز که نمیدانم کجاست و احتمالاً جای دوری بوده است، رفت تا به دو حاکم مستبد آنجا «دیونیسیوس» و «دیون» پند و اندرز حکومتداری بدهد، ولی آن دو گفتند: «ما خودمون بلدیم چیکار کنیم. لازم نکرده تو از اون سر آتن پاشی بیای اینجا به ما درس بدی.
تا ندادیم فلکت کنن بدو از اینجا برو.» افلاطون هم گفت: «اصلاً به من چه. آنقدر بزنید تو سر همدیگه تا بمیرید.» بعد فرار کرد و چندتا فحش هم داد که من اینجا از گفتنش معذورم. او برگشت به آتن و در بین فکرهای چه کار کنم چه کار نکنم، تصمیم به تشکیل آکادمی گرفت. آکادمی درواقع چیزی ابتدایی مثل مدرسههای امروز بود. ارسطو هم آنجا درس خواند و شاگرد افلاطون شد.
در آکادمی افلاطون درسهای مختلفی تدریس میشد، ولی مهمترین آنها فلسفه بود. نظریه دیگر افلاطون این بود که فرض کنیم نوری از بیرون به دهانه یک غار میتابد. اگر ما دَم در غار باشیم، سایه ما روی دیوارهای غار میافتد. این سایهها درواقع چیزی است که ما در واقعیت میبینیم. یعنی سایهها زندگی واقعی ما نیستند و این حقیقتی که میبینیم فقط شبحی از زندگی واقعی ما است.
بهطورکلی او به زبان عامیانه میگفت: «شما نمیبینید. من و بقیه فیلسوفها چشم برزخی داریم و میتونیم زندگی را ببینیم.» او که از عملی کردن نصیحتش به دیگران راه به جایی نبرده بود، حداقل در نظریهاش به اسم «آرمان شهر»، جامعهای را ترسیم کرد که طبقات مختلف فیلسوفشاه و سرباز و کشاورز دارد و هنرمندان هم ول معطل بودند!
در مورد مرگ افلاطون هم خیلی حرف زدهاند. مثلا میگویند شپش به جانش افتاد یا هنگام نوشتن پشت میزش فوت شد که البته هیچکدام موثق نیست.