ماهان شبکه ایرانیان

ناگفته های یک آزاده در سی امین سالروز بازگشت به وطن؛

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

حبیب الله بعد از سال‌ها با درد و رنج، حال به ظاهر آرام نشسته و هر سال نزدیک ۲۶ مرداد که می‌شود، به قاب عکس دوستش حاج رضا خیره می شود و بعد از سال‌ها سکوت، قفل صندوقچه خاطراتش را باز می کند.

به گزارش مشرق، در کارتش نوشته شده 3620 روز اسارت! با یک حساب سرانگشتی می‌شود 9 سال و 11 ماه! می‌دانی اسارت یعنی چه؟! یعنی 3620 روز دور از وطن، دور از خانه، دور از خانواده، دور از روشنایی شهر، دور از تاریکی شب! 3620 روز ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه در فکر اینکه بالاخره آخرش چه می‌شود؟!

پایین دوران اسارت، درصد جانبازی‌اش نوشته شده؛ جانباز 50 درصد! که 25 درصد آن اعصاب و روان است و 25 درصد دیگر جراحت!

حبیب الله بعد از تمام آن سال‌ها با تمام درد و رنجش، حال در خانه‌ای نقلی در یکی از شهرستان‌های نزدیک تهران، به ظاهر آرام نشسته و هر سال نزدیک 26 مرداد که می‌شود، به قاب عکس دوستش حاج رضا که رفیق دوران اسارتش از سال 60 بود، خیره می‌شود! حاج رضا سال 92 با تمام جراحت‌هایی که از دوران اسارت با خود حمل می‌کرد، به شهادت رسید.

دیدار من با اسیر دیروزها در یکی از روزهای گرم تابستان در دوران آزادی این روزها فراهم شد. ساعت قرص‌هایش است که همسرش با لیوان آبی می‌آید و داروی حاجی را می‌دهد...

به فکر فرو می‌رود و بعد از سال‌ها سکوت، قفل صندوقچه خاطراتش را باز می‌کند و چند برگی از خاطراتش را تعریف می‌کند: «سرباز گروهان پایگاه شکاری دزفول و مأمور پاسداری از سایت‌های 4 و 5 سپاه بودم. روز ششم مهر ماه سال 59. فقط 6 روز بود که جنگ شروع شده بود.

دزفول شب قبل با بمب منهدم شده بود و به ناچار باید به طرف دزفول برمی‌گشتیم. چاره دیگری نداشتیم؛ چون دشت عباس سقوط کرده بود و باید منطقه را خالی می‌کردیم؛ غافل از اینکه دزفول در محاصره نعل اسبی بود! 3 تا آمبولانس بودیم، آمبولانس تهران، آمبولانس سپاه و آمبولانس مینی‌بوسی بنزِ ما. در آمبولانس ما فرمانده گروهان بود، 2 تا پزشک و سربازها که با هم می‌شدیم 22 نفر. در راه به چشم دیدیم که چند ماشین در آتش می‌سوزند. نزدیک سه راه دهلران بودیم که آمبولانس تهران را با توپ زدند و هیچی از آن نماند! نمی‌دانم چند نفر در آن آمبولانس شهید شدند… آمبولانس سپاه را هم زدند که چند تا شهید و چند تا مجروح داشت...

راننده آمبولانس ما وقتی اوضاع راه را دید مسیرش را عوض کرد؛ اما ما محاصره شده بودیم و نمی‌دانستیم که عراقی‌ها تا این حد پیشروی کردند. مینی‌بوس به رگبار بسته شد… در مسیری که داشتم از آمبولانس دور می‌شدم، ترکش و خاک بود که بر سر و صورتم می‌بارید. کلاه آهنی روی سرم تق تق صدا می‌داد. خشاب اسلحه هم تمام شده بود! وقتی آدم به تنگنا می‌رسد فکر می‌کند آخر خط است؛ همان جا بود که خاطرات مادر و پدر و خواهران و برادرانم از کودکی، مثل فیلم سینمایی جلوی چشمانم قطار شدند. شهادتین را گفتم...

ترکش‌ها را روی ابروهایم حس می‌کردم. خون بود که جلوی دیدم را گرفته بود! یک دفعه به خودم آمدم و دیدم 2 نفر با هیکل گنده، شبیه زغال که فقط دندان‌هایش معلوم بود مثل عزرائیل بالا سرم سبز شدند. اول فکر می‌کردم تنها هستم، اما وقتی با دست‌های از پشت بسته به بالای جاده رسیدم، تازه فهمیدم 6 تا از بچه‌ها شهید شدند و بقیه هم مثل من با دست بسته زیر لگدمال پوتین‌های زمخت و قنداقه تفنگ بعثی‌ها به خود می‌پیچند....

از همان جا پا برهنه شدم؛ یعنی پوتین‌هایم را از پایم درآوردند و ما را به سمت قهوه‌خانه‌ای بردند و روی زمین به سینه خواباندند؛ می‌خواستند با تانک از روی ما رد شوند.... اما گویا قصدشان فقط ترساندن بود. بعد در سینه دیوار بالای سر، ما را به رگبار بستند. راستش در کل آن لحظات آرزوی مرگ می‌کردیم تا از این وضعیت خلاص شویم!

با ماشین‌های نظامی آلفا حدود ساعت 6 و 7 غروب به شهر العماره رسیدیم؛ اولین شهر عراق نزدیک به دشت عباس. 48 ساعت آنجا بودیم؛ بدون آب و غذا! بچه‌ها مجروح شده بودند و آن وضعیت بسیار اذیتشان می‌کرد. بعد از ظهر روز دوم آمدند تا از فرمانده ما، اسماعیل نیکی، مصاحبه مطبوعاتی بگیرند! و همین بهانه شد تا برای حفظ ظاهر یک ظرف غذا بیاورند؛ ماهی و برنج بود با چند تکه نان که در قُصبِه ریخته بودند؛ قصبه ظرف غذای بعثی‌ها بود، شبیه همین ظرف غذاهای استیل خودمان اما کوچک‌تر و گودتر. یک قصبه برای ما 16 نفر! با آن همه گرسنگی، از برنج که اصلاً نتوانستیم بخوریم از بس که خام بود، انگار اصلاً پخته نشده بود! برنج را بی‌خیال شدیم. من برای بچه‌ها لقمه نان و ماهی گرفتم؛ ماهی‌ای که درست و حسابی نپخته بود! با تمام امعاء و احشا! ولی از هیچی بهتر بود. بماند که فرمانده مصاحبه نکرد و چقدر کتک خورد!

از آنجا ما را بردند مدرسه فلسطینی‌ها در شهر العماره. 48 ساعت هم آنجا بودیم؛ باز هم بدون آب و بدون غذا! آخرای شب دوم بود که دیدیم برایمان آبگوشت آوردند، آن هم چه آبگوشتی! 80 درصد آب نمک بود با کمی نخود! از بس گرسنه بودیم، می‌خوردیم و امید داشتیم که بعدش آب می‌دهند… اما وسط غذا ما را بلند کردند و به سمت بغداد راه افتادیم! با دست بسته سوار ماشین شدیم؛ ماشین‌هایی شبیه ماشین‌های باغ وحش که با توری فلزی پوشیده شده!»

آب را نشان می‌دادند و ما حسرت می‌نوشیدیم

به اینجا که رسید سکوت کرد، دخترش زهرا یک لیوان آب برای حاجی آورد، حاجی جرعه‌ای از آب نوشید و ادامه داد: «چند دقیقه‌ای گذشت که تشنگی آب نمک خودش را نشان داد. آن موقع عربی بلد نبودیم؛ پرسان پرسان از سربازهای بعثی که کنار راننده نشسته بودند آب را به زبان عربی متوجه شدیم، می‌شد "مای".

تا خود بغداد "مای" گفتیم و از پشت پنجره فلزی فقط پارچ پارچ آب یخی را می‌دیدیم که از کلمن بالا می‌آورند و از فاصله 40 سانتی برمی‌گرداندند داخل کلمن…!

صدای آب از یک طرف و تشنگی ما از طرفی دیگر! به بغداد که رسیدیم بچه‌ها دیگر نا نداشتند… فقط هر چند دقیقه ناله ضعیفی شنیده می‌شد که انگار می‌گفت: "مای".»

ماندگاری در اتاقی پر از خون و عرق و کثافت

حبیب الله نگاهی به فرش 12 متری کف خانه انداخت و آن را نشان داد و گفت: «رسیدیم بغداد. در اتاقی کوچک‌تر از این فرش 15، 16 نفر قبل از ما بودند، ما هم که 16 نفر بودیم و به آنها اضافه شدیم. بوی خون و تعفن و عرق بود که فضای اتاقک تاریک در بسته را پر کرده بود! آب نمکی که خورده بودیم تازه آثارش را نشان داد! جراحت بچه‌ها و دل درد و به هم ریختن دستگاه گوارش! بدون سرویس بهداشتی! 4، 5 شبی را آنجا بودیم. پاهایمان تا ساق در کثافت بود! صدای آهنگ مبتذل عربی از 8 صبح تا 11 شب از بلندگوهای غول پیکر، در آن شرایط عجیب، اعصاب برایمان نگذاشته بود. در آن چند شبانه روز، یا بچه‌ها ایستاده بودند یا روی دو پا نشسته بودند و زانو بغل کرده بودند. زمین پر از کثافت بود و اصلاً نمی‌شد روی آن نشست!

بعد از آن، یکی دو اردوگاه دیگر نیز عوض کردیم. 3 ماهی می‌شد که با همان لباس‌های رزمی که اسیر شده بودیم، سر می‌کردیم؛ خاکی، خونی، پاره، بدون طهارت! چند ماه گذشت تا صلیب سرخ آمد و اسرا کمی سر و سامان گرفتند.»

هر سال شرایط سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد

صدای زنگ خانه به گوش رسید. رشته کلام پاره شد. یکی از اهالی برای حال و احوال‌پرسی زنگ در خانه را زده بود، حاجی معذرت خواهی کرد و بلند شد که برود. در اتاقی که دیگر نبود، زهرا دخترش آرام گفت: «هروقت بابا گاه و بی گاه چیزی از اثرات دوران اسارت می‌گوید، تا چند روز حال و روزش به هم می‌ریزد و پَکَر می‌شود.» همان لحظه حاجی برگشت و بعد از عذرخواهی‌های معمول حرفش را با لبخندی تلخ ادامه داد: «خلاصه در این 9 سال و 11 ماهی که به قول بعثی‌ها ضیوفشان بودیم! 5 اردوگاه عوض شد. هر اردوگاه اسفبار تر از اردوگاه قبل؛ انگار می‌خواستند به سختی‌های آنجا عادت نکنیم! حق هر اسیر از فضای آسایشگاه دو تا و نصفی موزائیک به اندازه قدش بود! یعنی فقط می‌توانستیم به یک پهلو بخوابیم! این وضعیت کل سال‌های اسارت بچه‌ها بود!

سوت آمار هم که معروف بود. صدای سوت که می‌آمد یعنی باید روی 2 پا در صف‌های 5 نفری می‌نشستیم و سرمان را به دستمان تکیه می‌دادیم تا آمار تمام شود؛ 25 دقیقه تا نیم ساعت طول می‌کشید، آفتاب و گرما و سرما و باران هم نمی‌شناختند! آن هم روزی 3 بار، قبل از صبحانه، قبل از ناهار و قبل از ساعت 4 که در آسایشگاه بسته می‌شد. ساعت 4 در آسایشگاه بسته می‌شد تا فردا ساعت 8 صبح؛ یعنی حتی خبری از سرویس بهداشتی از 4 بعد از ظهر تا 8 صبح فردا نبود! و در کل آن سال‌ها ستاره‌های آسمان عراق را ندیدیم!»

حاجی در طول صحبت‌هایش بارها با حسرت و ارادت از حاج علی اکبر ابوترابی یاد می‌کند. به قول خودش گویا برای بچه‌ها در آن زمان حاج قاسمی بوده برای آنهایی که در استیصال اسارت گیر افتاده بودند: «ما کل دوران اسارت و اندک امیدی را که داشتیم مدیون حاج علی اکبر بودیم. حاجی ابوترابی چریک بود و از مبارزان قدیمی! به ما می‌گفت: «باید با عراقی‌ها کنار بیایید، به هر حال شما اسیر هستید با دست خالی، و آنها اسلحه به دست هستند؛ باید روح و روانتان سالم بماند تا ببینیم خدا چه می‌خواهد!» و ما به این حرف‌ها دل خوش می‌کردیم تا شاید روزی وضعمان عوض شود.»

زیارت کربلا کمی از رنج سال‌های اسارت را زدود

حرف‌های تلخ او انگار تمامی ندارد. اما در میان این همه تلخی یک بار لبخندی شیرین بر لبش نشست. آن هم وقتی که داشت یک اتفاق مهم را تعریف می‌کرد: «بهترین خاطرات دوران اسارت از 15 آذر ماه 67 شروع شد که صدام بعد از قطعنامه خودشیرینی کرد و برای حفظ ظاهر تصمیم گرفت اسرا را به زیارت کربلا بفرستد. اولش مخالفت کردم و وقتی حاجی ابوترابی علت را پرسید، گفتم نمی‌خواهم با دست بسته به زیارت بروم! اما زود تسلیم شدم. در مقابل جواب حاجی چیزی برای گفتن نداشتم. حاجی گفت: «شما دومین گروهی هستید که در اسارت به زیارت امام حسین می‌روید؛ اولین گروه کاروان خواهرش زینب (س) بود!» آماده شدیم برای کربلا، بعد از غسل زیارت به نیابت از همه آن‌هایی که در ایران مشتاق زیارت بودند و نمی‌توانستند بیایند، نیت کردم.

ما 150 نفر اسیر بودیم و با اسکورت بالای 200 نفریِ بعثی‌ها عازم کربلا شدیم. وارد بین الحرمین که شدیم اشک اسرا میان باران نم نم باران آسمان کربلا گم شده بود؛ زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل و امام علی بهترین لحظات دوران اسارت بود.»

اولین مارش خوشحال‌کننده

حاجی خیلی از حرف‌هایش را نگفت. شاید می‌خواست بیشتر از این‌ها تلخ نشویم. در میان حرف‌هایش زود خاطره شیرین دیگری جای آن زیارت خاص را گرفت و گفت: «22 مرداد 69، ساعت 4 طبق عادت منتظر سوت آمار بودیم که اعلام کردند سیدالرئیسشان (صدام گور به گور شده) خبر بسیار مهمی برای ملت ایران و عراق دارد.... با خودمان گفتیم صدام؟! معلوم نیست دوباره چه بساطی برای ما چیده! ساعت 5 شد و صدای مارش قطع شد. صدای صدام کل اردوگاه را پر کرد و خبر آزادسازی اسرا را داد. همگی سجده شکر به جا آوردیم و در شرایطی که دیگر امیدی به آزادی نداشتم، خوشحالی تمام وجودمان را فرا گرفت.

کد اسارت من 1525 بود و این یعنی اولین گروهی بودم که آزاد می‌شدم… روز اول و دوم و سوم و چهارم گذشت و گروه ما بالاخره در روز ششم آزاد شد؛ دلیل این تأخیر هم پراکنده شدن اسرا در اردوگاه‌ها بود که تصمیم گرفتند اردوگاه به اردوگاه آزادی اسرا را انجام دهند.

بعد از ثبت اسامی در صلیب سرخ و کارهای دیگر، به ایران رسیدیم. مردم در ایران چه جشنی گرفته بودند! همه جا پر بود از بوی اسفند و حلقه‌های گل؛ از مرز خسروی و کرمانشاه گرفته تا پادگان قصر فیروزه در تهران! که بنا شد 4 روز آنجا در قرنطینه بمانیم تا پزشکان مغز و اعصاب و داخلی و پوست و… چکاپ‌ها را انجام دهند و با غذا و میوه و دارو دستگاه گوارشی را که این همه سال به هم ریخته بود، کمی درست کند. 75 کیلو بودم که رفتم دزفول و 48 کیلو شدم که برگشتم تهران!

از خوشحالی دیدن خانواده و فامیل هر چه بگویم کم گفتم! کلی تغییر کرده بودم و کسی مرا نمی‌شناخت! اما حال خوشی داشتم… یکی دو روز از رسیدنم گذشت که سراغ چند تا از فامیل و دوستانم را گرفتم که بالاخره خانواده زبان باز کردند و یکی یکی خبر شهادت و فوتشان را دادند که دوباره سیستم عصبی‌ام به هم ریخت....»

با اینکه 30 سال از آن روزها و خاطرات و شکنجه‌هایی که 90 درصدش را سانسور کرد و نگفت، می‌گذرد ولی هر سال که به 26 مرداد نزدیک می‌شویم، خاطرات خوش آزادی و ورود حاجی حبیب به ایران سوسویی از خوشحالی را در دلش زنده می‌کند و مرور تلخی خبر فوت و شهادت دوستان که او نبود تا چند صباحی بیشتر با آنها باشد، دلش را به تنگ می‌آورد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان