امیر عربلو؛ ارسطو حدودا ٣٨٠سال قبل از میلاد در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد. کودکی او مملو از شیطنتهای بیاهمیتی بود که در تاریخ به آن اشاره نشده است. پدرش طبابت پادشاه وقت یونان را برعهده داشت و به همین علت ارسطو با پسر پادشاه به نام فیلیپ - که برعکس شخصیتش اسم باکلاسی دارد- دوست بود و بزرگ شد.
او در هجده سالگی وارد آکادمی شد که افلاطون آن را تأسیس کرده بود. ارسطو به مدت ٢٠سال در آنجا زیر نظر شخص افلاطون درس خواند و بعد به مقام استادی رسید. با اینکه افلاطون او را دوست داشت و به او لقب «علم» داده بود، ولی ارسطو عادت داشت مدام با اندیشههای استادش مخالفتکند.
در دورانی که پادشاه فیلیپ اوضاع کشور را خراب کرده و مشغول میگساری شده بود، ارسطو به دور از هیاهوی دنیا با استادش سر فلسفه و حرفهای قلمبهسلمبه به جدل مشغول بود. بعد یک روز که پادشاه فیلیپ حس کرد پسرش بزرگ شده است و احتمالا خوب و بد را میفهمد، به ارسطو گفت که بیاید و معلم فرزندش شود.
آن پسر کسی نبود جز «اسکندر مقدونی». ارسطو در آن زمان خیلی از خانواده پادشاه پول گرفت که البته حقش هم بود. میپرسید چرا؟ چون پادشاه و زنش مدام بر سروکله هم میزدند و ارسطو علاوه بر درس دادن، به شغل شریف ریشسفیدی و وساطت بین زن و شوهر هم مشغول بود.
ارسطو نه تنها به آنان بلکه به همه میگفت که عقلانیت در اعتدال است و میانهروی اخلاقی یکی از بزرگترین فضایل بشر است. همه اینها را به اسکندر هم میگفت، اما معمولا اسکندر شکلک در میآورد و زباندرازی میکرد. گذشت و گذشت تا اسکندر بزرگتر شد.
ارسطو هم وقتی فهمید که اسکندر چند تختهاش کم است، از تدریس به او صرفنظر کرد. حتی میگویند اسکندر با همکاری مادرش طرح نقشه قتل پدرش را کشید. حتما هم مطلع هستید که بعد از اینکه خودش پادشاه شد، به چند منطقه ازجمله ایران لشکرکشی کرد و سر راهش هرچه را که دید به آتش کشید.
ارسطو معتقد بود که چهار عنصر آتش، آب، هوا و خاک جهان را تشکیل میدهند و یک عنصر پنجمی هم بود که «اثیر» نام داشت و ستارگان و اجرام آسمانی از آن تشکیل شدهاند. البته این را که ارسطو چه وقتی به ستارگان سفر کرده بود، نمیدانیم.
ولی بههرحال با پول هنگفتی که داشت، مدرسهای را در نزدیکی آتن تأسیس کرد که اسمش «لوکئوم» بود. آنجا شاگردان بسیاری داشت و به تعلیم فن شاعر شدن، سیاست، منطق، فلسفه و ... پرداخت و کتابهای بسیاری در این مدرسه تولید شد که میگویند نصف بیشتر آنها از بین رفته است.
اما ارسطو کتابی به اسم «اخلاق نیکوماخوس» دارد که خودش مشتمل بر ١٠ کتاب دیگر بوده است و شاگردانش از سخنرانیهای او جمع کردهاند. در این کتاب همچنان که از اسمش پیداست، بهطورکلی به اخلاق و مفیدبودن هر چیز میپردازد.
ارسطو معتقد بود هر چیز باید فیالنفسه مطلوب باشد، نه اینکه به دلیل دیگری مطلوب شمرده شود و کتاب دیگر او «ارغنون» است که به بحثهایی پیرامون منطق و برهان میپردازد. بعد از مرگ اسکندر مقدونی به ارسطو که گوشهای مشغول فلسفه بود، تهمت زدند که «وقتی اسکندر کبیر رفته بود با جنگ و خونریزی برای ما صلح و شادی بیاره، تو داشتی برای جانشینش خبرچینی میکردی.»
گرچه این ادعا بعدا ثابت نشد، ولی ارسطو به جزیره «کالکیس» یا چنین چیزی گریخت. حین رفتن زبانش را درآورد و گفت: «نمیذارم با کشتن من دستتون به خون فلسفه آلوده بشه.» ارسطو یکسال بعد در آنجا جان سپرد که چگونگی آن مشخص نیست. ولی بههرحال برخی از فلاسفه بعد از او به اندیشههایش ایراداتی گرفتند.
ازجمله اینکه: «ارسطو که گفته بود زنها نسبت به مردها دندون کمتری توی دهنشون دارن، چرا قبلش نرفته بود دندونای زنش رو بشمره؟» یا اینکه او معتقد بود نیم کرهجنوبی توسط آتش احاطه شده است. البته این دو مورد خیلی هم اهمیتی ندارند.
بهطورکلی او مخالفان و موافقان بسیاری داشت و حتی بر چندین فیلسوف اثرگذار بود که خیلی از بخشهای فلسفه ازجمله ابداع منطق را از آنِ او میدانستند. اما ارسطو برخلاف افلاطون نتوانست شاگردی مثل خودش تربیت کند و تا سالهای سال، هیچ فیلسوفی در تاریخ به اندازه سقراط، افلاطون و ارسطو مطرح نشد و فقط اندیشههای آنها بود که مورد بازخوانی قرار میگرفت.