به گزارش مشرق، سیدعبدالله حاجی سید حسن که در رشته نقاشی خط هم اکنون با واحد تجسمی حوزه هنری مشغول کار است مدت کوتاهی را با بخش فرهنگی جهادسازندگی به مدت یک سال و نیم فعالیت کرد. او درخاطرهای از حضورش در جبهه روایت کرد:
ایام جبهه و جنگ بود و برگه اعزام گرفتیم و با قطار عازم شدیم. عملیات آزادسازی مهران بود و نام عملیات یا ابوالفضل العباس بود. فتح مهران واقعا سخت بود و اخبار آن میرسید. برادرم سید عباس در جبهه در مهران عملیات انجام داده و قسمتهای مختلف را هم از دست بعثیهای عراقی خارج کرده بودند. ظاهر عملیات حدود 1 روز طول کشیده بود. وقتی به دوکوهه مقر پشت جبههی لشکر 27 محمد رسول الله رسیدیم، گروههایی از جبهه بر میگشتند. مجید معقولی از بچه محلهای خودمان مرا شناخت و جلو آمد. حال و احوال کرد و مرا دعوت کرد تا در ساختمان آنها مهمان باشم. عصر سراغش رفتم. بچهها همه در حال استراحت بودند و منتظر بودم تا برادرم هم از جبهه برگردد.
مجید معقولی در مورد جبهه گفتگو میکرد. ابتدا نمیدانستم چرا مدام حرف عملیات را پیش میکشد، یک کلاشینکف داشت که دسته چوبیاش صدمه دیده و حسابی داغان بود. معقولی تعریف میکرد که این اسلحه دست یکی از بچههایی افتاد که در قله قلاویزان مهران بودند و شهید شده است. چندین بار بچهها را خواستند به پشت جبهه منتقل کنند که دوباره دستور عملیات میآمد. میگفت بچهها شعارهای جالبی میدادند.
وقتی عملیات تمام میشد گروههای دیگر جانشین آنها میشدند. وقتی سوار کامیونها میشدند تا به عقب برگردند همه شعار میدادند مهرا ن، تهران! مهران، تهران؛ و وقتی دوباره دستور صادر میشد و بر میگشتند، در راه میگفتند تهران، مهران! مجید معقولی میگفت یکی از شعار دهندگان برادرت سید عباس بود! بچههای خیابان امام زاده اهل بن علی در خیابان خاوران، بچههای خیابان خواجوی کرمانی و مسجد امام حسن عسکری و خلاصه بچههای گردان حمزه 4 که واقعا گل کاشته بودند.
به هر حال تقدیر چنین بود که خبر از تهران رسید که عباس برادرم شهید شده و قرار است فردا در تهران تشییع شود! واقعا خبر سنگین و بغض آلود بود. هنوز که هنوز است وقتی عکس برادرم را نگاه میکنم بغض در گلویم لانه میکند. نمیدانم به مادرم چه گذشت. من به همراه دایی احمد که او هم در جبهه بود مرخصی گرفتم و برگشتم، صبح 19 تیر سال 1362 تهران بودیم. سر خیابان اول مسجد رفتم، بچههای مسجد آماده یک تشییع جنازه دیگر بودند. واقعا سنگ تمام گذاشته بودند. احمد آقا که ماشین فولکس وانت داشت در همه مراسم شهدا سنگ تمام میگذاشت. به او گفتم تو زحمت افتادید؟! با لبخندی گفت وظیفه است. بعد به منزل رفتم، تمام خانمهای فامیل و همسایهها به دورش جمع شده و گریه میکردند.
مادرم... مادرم که هروقت به فکر او میافتم بغض گلویم را میگیرد. از آن روز به بعد گریه بود و گریه بود و گریه... هر هفته پنج شنبهها بهشت زهرای او ترک نمیشد، تا وقتی که سرطان خون گرفت و حدود یک ماه با درد جان فرسا فوت کرد.
بعدها که دوستان برادرم سید عباس به منزل ما میآمدند، خاطرات شهادت او را میگفتند. اینکه عباس کمک تیربارچی بود و دراثر اصابت خمپاره سنگین ارتش عراق به شهادت رسید. تن بی سر او قطع شد، دست و یک پایش و تصویر جنازه اش هنوز که هنوز است به یادم مانده. دوست نزدیک او که شاهد به شهادت رسیدن سید عباس بود تعریف کرد: «او را داخل پتو پیچیدم و روی پیراهنش نام او را نوشتم که پشت جبهه قابل شناسایی باشد و یکی از بچهها او را به اورژانس پشت جبهه رساند.
یکی از بچه محلهای دیگر که راننده آمبولانس داشت او را شناخت، گفت من خودم او را مستقیم به تهران و معراج شهدا میبرم» فردای آن روز ما جنازه سید عباس را تشییع کردیم. وقتی خاطرات شهادت او را شنیدم متوجه شدم که چقدر شبیه خاطرهای است که مجید معقولی 2 روز جلوتر در دوکوهه تعریف میکرد و سلاحی که داغان بود و میگفت مال یک شهید است که با خمپاره به شهادت رسیده است احتمالا اسلحه برادرم بود.