آن هنگام که دست های محکم و استوار پدرم دستان کوچک و ضعیف مرا در آغوش گرفته بود و قدم های سنگین و با وقارش سرپناه تنهایی های کودکی ام بود، آن گاه که نگاه مهربان مادرم همه غصه های کودکی ام را ناپدید می کرد و آن گاه که گرمای محبت هردوی آن ها روحم را آسوده می ساخت و جسمم را نیرو می بخشید، لحظات خوشبختی زندگی ام را با تمام وجود حس می کردم. هرلحظه بدون حضور آن ها خود را درمانده می دانستم و هرجایی که احساسشان نمی کردم می ترسیدم، هرگاه که نجوای محبت آمیزشان دور می شد دستانم می لرزید و هر زمان که بدون آن ها بودم، در عالم خیال گم می شدم و جان می باختم. متوقعانه زحماتم را بر دوششان سوار می کردم و بی پرده یاری می خواستم. فکر می کردم که من برترم، آری می پنداشتم که خواسته من بر خواسته آن ها ارجحیت دارد و زندگی من از زندگی آن ها مهم تر است. به نظرم می آمد که آن ها محکومند به محبت و مهربانی در حق من چون به خواسته آن ها وارد این دنیا شده بودم.
جالب بود که آن ها به گونه ای دیگر فکر می کردند، پدرم دستان کوچک مرا می فشرد تا بدانم سایه اش همانند کوهی استوار بر سرم ارزانی شده است و پشتیبان و حامی قدرتمندی از من محافظت می کند. مادرم نگاه مهربانش را پناهگاه دلتنگی هایم می کرد تا در لحظه لحظه زندگی ام بدانم بی کس و تنها نیستم و نگاه دلسوزانه مادری فداکار همواره بدرقه راهم است. هردوی آن ها به من محبت می کردند تا زیبایی زندگی را از احساس دوست داشته شدن، بیشتر درک کنم و امنیت خاطرم تضمین شود. آن ها همه چیز را به من ارزانی می داشتند و به من بیش از حد احترام می گذاشتند زیرا عشق آن ها به من، در حدی بود که شادی و رضایت من بیش از هر چیز خوشحالشان می کرد و شاید هم از زیباترین لحظات زندگیشان می شد. آن ها بی قید و شرط با من مدارا می کردند و خواستار حضورم در کنارشان بودند. هنگام درماندگی درمانگر من بودند و هنگام موفقیت مشوق من.
اما حالا جای من و آن ها با یکدیگر عوض شده است. حالا دیگر کم تر به حمایت ها و محبت های آن ها نیاز دارم. کم تر بدون حضور آن ها احساس ترس می کنم و بیشتر از قبل بر ارزشمند بودن زندگی خود نسبت به زندگی آن ها تاکید دارم. شاید هم جای آن ها را فرد دیگری در قلب من گرفته باشد و شاید دیگر نیازی نداشته باشم که آن ها من را دوست بدارند. اکنون من آن کودک ضعیف و ناتوان نیستم که دلخوش محبت و مهربانی های پدر و مادر بود. من اکنون بزرگسالی توانمند هستم که حتی قادرم فرزندانی داشته باشم و از آن ها حمایت کنم، پس دیگر نیازی به محبت و کمک آن ها ندارم.
اما در گوشه ای دیگر روح و جسم بی رمق پدر و مادرم، خسته و درمانده از پیمودن جاده پر فراز و نشیب زندگی، دلخوش به حمایت و مهربانی های من چشم به انتظار دوخته اند. همان کسانی که در بهترین دوران زندگیشان و در اوج قدرت و توانمندیشان ، خود و زندگیشان را وقف رشد و تربیت من کرده بودند و از جان و دل من را پرورش می داند. همان کسانی لذت زندگی خویش را در گرو خوشحالی و خوشبختی زندگی من می دانستند. همان کسانی که در اوج ناتوانی دست محبت و یاری به سویم دراز کرده بودند.
شاید حال نوبت من است که دستان بی رمق و ناتوان آن ها را در دستان خودم پناه دهم و نگاه های منتظرشان را پاسخ دهم. شاید حالا من این وظیفه را دارم تا باعث خوشحالی و دلگرمی آن ها شوم و شاید حال نوبت من است که لحظاتی از زندگی ام را فدای زندگی آن ها کنم یا حتی محبت های سابقشان را پاسخ دهم.
اما من مغرورانه سرم را بالا می گیرم و با لحنی حق به جانب می گویم که من نمی توانم، من خودم گرفتارم و فرزند و خانواده دارم و وظیفه دارم تا زندگی آن ها را رونق بخشم، وقت و فرصت و توان این را ندارم تا به والدینم کمک بکنم یا همسر من وظیفه ای ندارد که از پدر و مادر پیر من نگه داری کند.
این نمونه ای از توجیحات من است. ناجوانمردانه و ناخرد. بی توجه به زحمات فداکارانه پدر و مادرم این سخنان را به زبان می آورم و در رفتارم عملی می سازم، هنوز هم فکر می کنم که آن ها وظیفه داشتند به من محبت کنند و من حق داشتم که در میان زندگی آن ها کمال استفاده را ببرم.
خیلی عادی و خونسرد از کنار بزرگترین مشکلات آن ها می گذرم و دست یاری ام را از نگاهشان پنهان می کنم. نمی توانم در خانه ام آن چنان از آن ها میزبانی کنم که سال ها قبل آن ها از من میزبانی کرده اند. تحمل حضور ممتدشان را در کنار خانواده ام ندارم و بعد از مدتی صبرم سر می آید. بارها در کودکی موجب ناراحتی، شرمندگی و غضب آن ها شده ام ولی حالا تحمل رفتار ناشایستشان را ندارم.
هیچ گاه متوجه نمی شوم که من هم در برابر آن ها وظایفی دارم. هیچ گاه باور نمی کنم که پیری درماندگی و ناتوانی دارد. هیچ گاه به خودم نمی گویم که پدر و مادر پیرم جز من کسی را ندارند. هیچ گاه نمی پذیرم وظیفه من در قبال پدر و مادر پیرم از فرزندانم بیشتر است. هیچ گاه به سختی هایی که آن ها به خاطر من کشیده اند فکر نمی کنم. هیچ گاه یادم نمی ماند که آن ها به خاطر من پیر شده اند و هیچ گاه فکر نمی کنم که من هم روزی پیر و ناتوان خواهم شد.
امیر دشتکیان
ABTIN.KIAN@YAHOO.COM