پنجشنبه گذشته فرصتی دست داد تا با نادر طالب زاده و جواد رمضان نژاد راهی منطقه ای شویم که به قول آقای طالب زاده آب و هوایش ما را هم عارف و فیلسوف و منجم و ریاضی دان و فقیه می کند! روستای ایرا زادگاه استاد علامه آیت الله حسن زاده آملی است؛ دو هزار و 160 متر بالاتر از سطح دریا و دقیقا روبروی جبهه جنوبی دماوند. بین این روستا و دماوند، دره هراز است.
ایرا را از آن سوی دره هراز -از رینه و آبگرم لاریجان و از فراز دیو سپید پای دربند- زیاد دیده بودم. حالا اولین بار بود که از ایرا، آن سوی دره را می دیدم: رینه و قله دماوند را. سفر، غافلگیرانه بود. از فرصت مسیر استفاده می کنم. سؤالاتم را مرور می کنم که اگر شد، بپرسم. سعی می کنم که سؤالاتم به اندازه کافی مهم باشد! آنقدر مهم که بشود به خاطرش وقت علامه را گرفت. جلوی خانه علامه که می رسیم، دو برادر هم منتظر ما ایستاده اند. نامشان یادم نیست. با جواد سلام و علیک می کنند. یکی شان گلکار خانه علامه در آمل است.
کنار ورودی خانه، اتاقی هست که از بیرون هم در دارد. آرامگاه همسر علامه است که چند سال پیش مرحوم شده. مردم دِه -خانمها بویژه- منتظر فرصت اند که در باز شود و فاتحه ای بخوانند.
منتظریم که در خانه به روی ما باز شود. دوربین آورده ایم تا اگر اجازه دادند، ببریم. چند دقیقه بعد، مهندس نوری -داماد علامه- در را باز می کند. تا دوربین را می بیند، از همان دور اشاره می کند که نه! داماد دیگر علامه، آقای دکتر باقر لاریجانی است؛ برادر علی و صادق و محمدجواد لاریجانی و رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران. مهندس نوری خودش را وقف علامه کرده. هم به نوعی منشی ایشان است؛ هم راننده و دست آخر داماد! دو سال پیش هم که اولین بار علامه را در مراسم تشییع آیت الله بهجت دیده بودم، همین مهندس نوری همراه علامه بود و ایشان را آورده بود.
وارد خانه که می شویم، صفای خانه ما را می گیرد؛ صفای معنوی اش مانده. به سمت راست خانه هدایت می شویم؛ جایی که علامه دم در ورودی اش منتظر ماست. تابستانی آمده اید! اینجا سرد است. این، اولین جمله ای است که علامه حسن زاده آملی بعد از سلام به ما می گوید.
وارد اتاق می شویم. علامه و آقای طالب زاده روی صندلی می نشینند. ما ترجیح می دهیم روی زمین -اما نزدیکتر- بنشینیم. از همان لحظه است که صفای علامه حواس ما را از صفای بیرون پرت می کند. به ما که دو زانو نشسته ایم، می گوید راحت بنشینید. می گویم راحتیم. می گوید: حرف گوش کن و چهار زانو بنشین! می گوییم چشم.
شوخی های علامه شروع می شود؛ شوخی هایی که اصلا نگذاشت فضای دیدار جدی شود و نگذاشت سؤالات مهم ام(!) را بپرسم؛ شوخی هایی که قرار نبود قهقه ای بلند کند. اما حتی یک لحظه لبخند را از لب مهمانان برنداشت و از دایره اخلاق هم فراتر نرفت.
می پرسد: برای پذیرایی چیزی داریم؟ مهندس نوری می گوید: بله، چای و میوه و شیرینی. می گوید: چای بزرگ بیاورید که زودتر پر شوند!
از یک یکمان می پرسد که از کجا آمده ایم و اهل کجاییم. جواد که می گوید اصالتاً بابلی است، علامه می گوید: پس همشهری هستیم. می گویم: آقا، بابلی ها و آملی ها که از قدیم باهم مشکل داشتند! می گوید نه؛ تو ذهنت مشکل دارد که فکر می کنی ما باهم مشکل داریم!
مهندس نوری آقای طالب زاده را معرفی می کند و می گوید که برای حضرت مسیح(ع) سریال ساخته. آقای طالب زاده هم توضیح می دهد که برای ساختش از قرآن و انجیل برنابا استفاده کرده. علامه احسنتی می گوید. مهندس نوری می گوید قرار است فیلم شما را هم بسازند! علامه می گوید: نخیر، من آدم خطرناکی هستم. اجازه نمی دهم! حرف مهندس نوری هم شوخی بود.
علامه خوشامد می گوید و می پرسد: چی شد که گذارتان به این طرفها افتاد؟! دامادشان به شوخی می گوید: آقاجون، بیکار بودند! علامه می گوید نه، اینطور نیست. از بین اینهمه خانه، چی شد که در این خانه را زدید!؟ حتما بین ما و شما تجانسی هست.
از شغل من و جواد و دو میهمان دیگر هم می پرسد. رو می کند به حاج نادر (به قول جواد) و می گوید: حیف که طلبه نشدی! آدم ناقلایی هستی! صدای خنده بلند می شود. یکی از جمع می گوید: یعنی ناقلاها باید طلبه شوند!؟ چند دقیقه بعد از من می پرسد: یک چیزی بگویم، جسارت نیست؟ دلهره ورم می دارد. می گویم نه، بفرمایید. می گوید: حیف که طلبه نشدی! دوباره لبخندی بر لبها می نشیند. نفسی می کشم و می گویم البته طلبه زاده ام. پدربزرگم هم روحانی بوده اند. متبسم می گوید: ولی طلبه بودن پدر و پدربزرگت به تو ربطی ندارد. از پدرم می پرسد که کجا هستند. فامیلم را می پرسد و بعدش اسمم را. وقتی می گویم، می گوید: قدسی فامیل بزرگی است. اما اسمت (یاسر) به بزرگی فامیلت نیست. مثلا محمد خوب بود. می گویم که نام پدرم محمد است.
کمی بعد، با جواد هم همان جمله را تکرار می کند که: حیف شد طلبه نشدی!
آقای طالب زاده می گوید: نصیحتی بفرمایید. علامه می گوید: چه نصیحتی؟ بگویم که عبادت خدا بکنید و معصیت نکنید!؟ یاد آیت الله بهجت می افتم که هربار ازش نصیحت می خواستند، می گفت: آنچه را که می دانید، عمل کنید؛ ندانسته ها را یاد می گیرید. هفتمین «هزار و یک کلمه» علامه حسن زاده آملی به بازار آمد.
میزبان 83ساله هر دو سه دقیقه می گوید: خیلی لطف کردید؛ صفا آوردید. از بین اینهمه خانه، در این خانه را زدید. حتما بین ما قرابتی هست. از پیری اش می گوید. و آن جمله حکیمانه را بازگو می کند که: در جوانی فکر می کردم شیر اگر پیر هم بود، شیر است. وقتی پیر شدم، فهمیدم پیر اگر شیر هم بود، پیر است! نصیحت می کند که قدر جوانی را بدانیم.
مرتب، میوه و شیرینی تعارفمان می کند. به من که سیب را با چاقو بریده ام، می گوید: مگر دندان نداری که سیب را گاز نمی زنی!؟ دوباره و دوباره می گوید که باز هم میوه و شیرینی میل کنید. اشاره می کند که دیس سیب را به سمتش ببریم. چند سیب بر می دارد و به ما می دهد. یکی از حاضران از علامه می خواهد که به سیبها دعایی بخوانند تا برای خانم حامله ای ببرد. علامه می پرسد: کی هست ایشان؟ می گوید خانمم. علامه می گوید: پس چرا می گویی خانم حامله ای!؟ بگو خانمم. جمع، سیبها را برمی گردانند تا به همه اش دعا بخوانند. علامه دیس سیب را می گیرد و شروع می کند خواندن و تکرار کردن. به نظرم می گفت: بسم الله رب. تمام که شد، به همه سیبها فوت کرد و داد دستمان. به بعضی ها دو تا رسید. بعد می گوید: به عدد حروف بسم الله الرحمن الرحیم اگر بسم الله بخوانید و فوت کنید، خوب است.
در بین، دو سه بار هم جملاتی می گوید که از خودمان خوشمان می آید. می گوییم: ان شاء الله، الحمد لله. با خودم می گویم: یعنی باور کنم؟ علامه می گوید: من اهل تملق نیستم.
دو بار به من اشاره می کند و می گوید: سرت را بیار نزدیک. با خوف و رجا سرم را پیش می برم. آیا سرّی را با من در میان خواهد گذاشت؟ یا قرار است تذکری اخلاقی به خودم بدهد؟ اینها توی کمتر از یک ثانیه از ذهنم گذشت. سرم را که نزدیک می برم، خودکارم را از جیب پیراهنم بر می دارد و به خودم بر می گرداند! می گوید: این، هدیه من به شما! صدای خنده جمع بلند می شود به شوخی آیت الله.
وقتی صحبت از رفع زحمت می شود، می گوید: نخیر، زحمت نیست. اگر هم خواستید بمانید، پایین، رستوران هست. می گوییم غذا بیاورند. البته هر کسی دُنگ خودش را می دهد! وقتی بلند می شویم، او هم بلند می شود که ما را بدرقه کند. خواهش می کنیم که زحمت نکشد. می گوید: می خواهم مطمئن شوم که می روید! به اندازه استحباب، تا روی ایوان می آید.
از خانه که بیرون می آییم، تجمع خانمهای روستا را جلوی در می بینیم که منتظرند در آرامگاه همسر علامه باز شود و بروند فاتحه بخوانند.
از ایرا که به سمت جاده و دره هراز سرازیر می شویم، داریم فضای دیدار و صحبتها و شوخی های علامه را تفسیر می کنیم؛ مخصوصا آن جملاتی را که خوشمان آمده بود! یکی مان می گوید: یعنی علامه اینها را از روی علم می گفت یا از روی تعارف؟ یکی می گوید: خودش گفت که اهل تملق نیست. جواد تعریف می کند یکی از مسئولین که ریش انبوهی دارد، چندی قبل، پیش علامه آمده بود. علامه ریشش را گرفته بود و پرسیده بود: علمت هم به اندازه ریشت هست!؟ با همه اینها می دانستیم که آن یکی دو جمله تملق نیست؛ اما همه حقیقت هم نیست؛ شاید یک خوش بینی مؤمنانه است.
با خودم فکر می کنم چگونه می شود کسی ساعتی لبخند بر لبان دیگران بنشاند؛ بدون آنکه یک نفر برنجد یا یک کلمه زشت توی حرفها باشد.کمتر از نیم ساعت بعد، به پیشنهاد من، از آن سوی دره سر درآوردیم؛ از رینه و آبگرم لاریجان. حالا از ورای مادّیت به ایرا نگاه می کردیم!