جایی حوالی خیابانهای پیر و فرتوت پایتخت که بیحوصلگی و سردرگمی از چهرهشان به کوچه و خیابانها میبارد، جایی که دود و دم مواد دمار آدم ها، خانه و مغازههایش را درآورده، جایی در خیابان مولوی و همسایگی شوش خانهای شده مامن معتادانی که برای کمک به آن رو میآورند. ساختمان 2 طبقهای در نزدیکیهای شوش آنقدر به بقیه ساختمانهای دیگر شبیه است که اگر سردر و تابلویی نداشتهباشد اصلاً پیدا نیست که اینجا «مرکز کاهش آسیب رهجویان احیای تندرستی» است.
به گزارش ، ایران نوشت: مقابل ساختمانی ایستادهام که گویی آجرهایش به سختی روی هم بند شدهاند، انگار ساختمان به زور روی پایش ایستاده و سختی روزگار حتی به او هم رحم نکردهاست. زیر ساختمان مغازه شیرینی فروشی و الکتریکی است و آنهایی که برای درمان یا گرفتن غذا و وسایل بهداشتی و متادون آمدهاند بیتفاوت به همهچیز و همهکس وارد ساختمان 662 میشوند. انگار تنها جایی که میتوانند آزادانه و بدون سین جیم شدن وارد شوند همینجاست.
همراه با آنها وارد ساختمان پیر میشوم. معتادان کارتنخواب توی راهپله تنگ پشت هم صف ایستادهاند، آنهایی که تاب ایستادن ندارند ولو شدهاند روی پلهها. کوله و پلاستیک و گونیشان راهم جلوی پایشان گذاشتهاند. هماینکه تا اینجا آمدهاند یعنی توان زندهماندن دارند ولی لباسهایشان خیلی وقت است جان باختهاند. نمیشود رنگ لباسها را تشخیص داد. گویی لباسها هم غرق اعتیاد و فقر شدهاند. یکی در میان روی پلهها چمباتمه زدهاند. سرشان آنقدر پایین رفته که میشود مهرههای ستون فقراتشان را شمرد. خیلیهایشان شاید هفتههاست حمام نرفتهاند این را میشود از لباس و دستهای کبره بسته فهمید. پلهها را بالا میروم، از در طوسی آهنی داخل جایی شبیه به درمانگاه خانگی میشوم، سالن بزرگی با سرامیکهای کرم رنگ که با نور آفتابی که از پنجرههای لخت سالن به داخل میتابد رنگ روشنتری به خود گرفتهاند. دور تا دور سالن پر است از صندلیهای پلاستیکی سفید و آبی رنگی که بیماران بیحالش روی آنها تکیه کردهاند. سمت چپ در ورودی، اتاق پزشک و بهیار مرکز است. دو مرد بیرون از اتاق پزشک روی نیمکت چوبی نشستهاند. چند ساعت مچی، رادیو، و خرت و پرتهای یکیشان روی نیمکت ولو شده است یکی از آنها زل زده به رادیو قراضه و با انگشت اشاره و شستش سیمهای مفتول را به هم گره میزند. زخم پایش را نشان میدهد: «میرم پیش خانم دکتر پماد بده» خرت و پرت هایش را یکی یکی میاندازد داخل کیف و به سوی اتاق پزشک میرود. خانم متولیان مددکار دی آی سی که خانم دکتر یا آبجی صدایش میزنند، میگوید: «شیشه مصرف میکند. کابل برق پایش را زخم کرده آمده دکتر ویزیتش کند باید هر چه سریعتر زخمش پانسمان شود بعضی از اینها بیماریهای عفونی دارند و سیستم دفاعی بدنشان ضعیف است اگر درمان نشوند ممکن است بهخاطر عمیقتر شدن زخم و عفونت حتی پایش را قطع کنند.»
نوبت به مریض دیگر میرسد. 63 ساله و مصرف کننده تریاک است. تند تند زیپ ساک دستیاش را باز میکند و کارت بهداشت را به مددکار نشان میدهد. به همان اندازه به او سهمیه میدهند نه بیشتر.«همین جا باید متادون را بخوری. دو سی سی برای مصرف یک روزت است» این را بهیار مرکز دی آی سی میگوید.
نزدیکیهای ساعت 11 صبح همه چیز به سکون میگذرد.از هیاهوی زندگی شبانه مراجعهکنندگان در پاتوقها خوابی عمیق مانده و دهانهایی که روبه آسمان باز مانده است. شکمهای گرسنهای که بهخاطر شدت مواد گرسنهتر شدهاند و چشمهایی که سویی برای دیدن ندارند. با شکمهای گرسنه و جیبهای خالی به اینجا پناه آوردهاند گویی مجبور نیستند برای پیدا کردن یک لقمه غذا سطلهای زباله را جست و جو کنند.
آفتاب با تمام قدرتش به داخل سالن میتابد اشعههای گرم آفتاب که به تنششان میخورد خوابشان سنگینتر میشود. چند نفری بیتفاوت به نگاههای جستوجوگرم در حال مطالعه روزنامه و حل جدول مجله هستند. «اصغر» کارتن خواب جوان که وسایلش را جمع کرده و پیش از آنکه ناهارش را بخورد آماده رفتن است. 24 سال دارد اما شبیه 24 سالهها نیست شیشه کار خودش را کرده است. «از 14 سالگی مصرف کننده بودم. حشیش میکشیدم الان اما سخت مصرف میکنم؛ شیشه و هرویین. روزی یک گرم دوا و یک گرم شیشه.7- 8 سالی میشود.» از علت مراجعهاش به مرکز میپرسم: «اینجا میآیم با خانم دکتر درد دل میکنم، به مشکلات ما گوش میکنند. میتوانیم حمام برویم، لباستر و تمیز تن مان کنیم، مریض هم بشیم بیمارستان نمی ریم می آییم اینجا راحت تریم.غذا هم میدهند، کمه اما خدا رو شکر بهتر از اینه سرمون رو توی سطل آشغالها خم کنیم.»
گوشه دیگر کمی آن طرفتر از اتاق پزشک آشپزخانه کوچک و جمع و جوری است که سر ظهر حسابی سر آبدارچی هایش شلوغ است. ناهار کارتن خوابها را روی اجاق گاز بار گذاشتهاند. بیرون از آنجا و در سالن تنها استکانهای چای روی میزها جابهجا میشود. مردها کنار هم دورتا دور صندلی نشستهاند.پلکهایشان بیاختیار روی هم افتاده و بدنهایشان شکل صندلی پلاستکی را گرفته است. یکیشان که سرحالتر است از دور نشانم میدهد و برای بقیه حرف میزند: «این خانم بازرس است، آمده مشکلات ما را بشنود. بگویید که زمستانها وقتی هوا خیلی سرد میشود جا نیست اینجا بنشینیم. بهتر است چند تایی از این مراکز در شوش و مولوی ساخته شود بالاخره میتوانیم وسایل بهداشتی بگیریم، یک وعده غذای گرم بخوریم حتی پزشک و پرستار هم داریم که به درد ما برسند.»
وقتی صحبت از سر و سامان دادن وضعیتشان میشود سر درد دل آنها باز میشود. مرد کارتن خوابی که حاشیه آستین پیراهنش تکه تکه شده زیر چشمی اطرافش را میپاید، سرش را جابهجا میکند تا کسی صورتش را نبیند: «خدا کند امروز غذا گوشت داشته باشد، ماههاست نتوانستهام طعم گوشت را مزه کند.» از همهچیز میگوید مثلاً از زمانی که معتاد نبوده و برای خودش کسی بود و دم و دستگاهی داشته و...
از «ناصر» میگویم. مردی که آنقدر ضعف بر او چیره شده که گونههایش به شکل عجیبی بیرون زده و چشمانش به اندازه 2 تیله کوچک درآمدهاند. دندانهای جلویش به کلی ریختهاند و وقتی حرف میزند گویی لبهایش به هم قفل شدهاند. تیشرت زرد رنگی پوشیده که دوده و گرد و خاک در تار و پودش تنیده شدهاست. قد بلندی دارد ولی اعتیاد او را به هیبت پیرمرد گوژپشتی درآورده که دیر یا زود باید با عصا قدم بردارد.
از او درباره این مرکز میپرسم. دستانش را به درز دوخته شده شلوارش میچسباند و قدش را راست میکند و میگوید: «اشتباهی کردیم و گرفتار شدهایم. خدا را شکر اینجا با امثال ما محترمانه حرف میزنند. اگر نیاز به درمان داشتهباشیم به وضعیت بهداشتمان رسیدگی میکنند. چای و غذای گرم میدهند. اگر سرنگ بخواهیم درنگ نمیکنند. خانم دکتر هم دارد که با بچهها صحبت میکنند تا اگر کسی تصمیم به ترک گرفت او را معرفی کنند به مراکز ماده 15.»
ساعت نزدیک 12 است و توزیع غذا شروع میشود. ناهار امروز ماکارونی است. جیره هر نفر آنقدر نیست که کاملاً سیرش کند ولی جلوی دل ضعفه را میگیرد. به همه غذا میرسد. یکی از کسانی که غذا را پخش میکند به من میگوید: «خانم توی روزنامهتان بنویسید که آنهایی که به دنبال کار خیر و ثواب هستند به این آدمها کمک کنند. بعضی از این معتادان دچار بیماری ایدز شدهاند و حتماً باید دستکم هفتهای یکبار در غذایشان پروتئین باشد تا بدنشان بتواند در برابر بیماری مقاومت کند ولی به دلیل محدودیت مالی نمیتوانیم برای آنها غذای مقوی تهیه کنیم. در همین غذای امروز به جای گوشت چرخکرده از سویا استفاده کردیم. ای کاش بشود با کمک مردم کار نتیجهبخشی انجام بدهیم و با این نوع خدمات این بیماران را به درمان تشویق کنیم.»
گویی بوی غذا همه را بیدار کرده، غذای اندکی که آدمهای اینجا را اگر سیر نکند گوشهای از شکمشان را میگیرد. از «مجید» مرد 54 سالهای که اعتیاد او را بیشباهت به هم سن و سالهایش کرده میپرسم از اعتیاد خسته نشده یا چرا ترک نمیکند؟ تازه غذایش را تمام کرده و برای خودش توی لیوان یکبار مصرف چایی ریخته، میگوید: «اعتیادم با مصرف حشیش و مشروب شروع شد. از 18 سال پیش هروئین و تریاک مصرف میکردم.در شوش زندگی میکنم، بچه خیابان نواب هستم، کارگر کارخانه بنز خاور بودم. یک پسر دانشگاهی دارم. دخترم ازدواج کرده نوه دختری دارم ولی متأسفانه نوهام را ندیدهام اصلاً نمیدانم دامادم چه کسی هست متأسفانه از کم سعادتی من هست. کلا قطع رابطه کردیم ولی با پسرم ارتباط خیلی کمی دارم. قبل از عید ماه اسفند اینجا تصادف شد نزدیک 25 نفر نشسته بودیم میخواستیم اسممان را برای رفتن به خوابگاه بنویسیم کارگر پیمانکاری شهرداری با ماشین شهرداری به سمت مان آمد و من و یکی از بچهها را زیر گرفت یک نفر درجا به رحمت خدا رفت و یک نفر شب در بیمارستان به رحمت خدا رفت. در حال حاضر متادون مصرف میکنم.نمی گویم خدا رو شکر متادون مصرف میکنم چون این هم کمتر از آن نیست از خدا میخواهم کمک کند اعتیادم را کنار بگذارم. وضعیتم به نسبت قبل خیلی بهتر است. اینجا دلسوزانه با ما کار میکنند و زندگی میکنند جدا از خداوند که پشتیبان مان است امیدمان به اینها است که ما را پذیرش و حمایت کنند.خدا وکیلی دانه به دانه اینها به ما کمک میکنند.»
آقا مجید میگوید: «چند تا از بچههای اینجا را میشناسم که آنها را به زور به مراکز ترک اعتیاد اجباری فرستادهاند ولی هر بار که بیرون آمدهاند دوباره مصرفشان را شروع کردهاند. نمیشود آدمی را مجبور کرد کاری که دوست ندارد انجام دهد. باید خودمان به این نتیجه برسیم که ترک کنیم. همه چیز زور نیست. هر وقت احساس کنند که باید ترک کنند مطمئن باشید خودشان برای ترک میروند.»
آن یکی که لباسش مرتبتر از بقیه است را «محمد حسین» صدا میکنند. به گفته آنهایی که او را میشناسند زمانی نوازنده بود. ساز تار میزده حالا کارش به اینجا کشیدهاست. جوان قد بلندی است که هنوز میشود جوانی را در چهرهاش دید ولی اعتیاد مثل جذام به او حمله کرده و حالا برای کمک و مداوا به این مرکز آمده. یکی از تکنیسینهای مرکز در حال شستشوی زخمهای پای راستش هستند. زخم که با خون و چرک درهم آمیخته شدهاند و پنجره اتاق را باز گذاشتهاند تا بوی عفونت آن بیرون برود.
از او هم سؤالم را میپرسم. خیلی کوتاه جواب میدهد: «میآیم اینجا متادون بگیرم. قبلاً هروئین و شیشه مصرف میکردم.از لحاظ هزینه مشکلی نداریم مثلاً در رابطه با ورزش و پیشگیری آموزش میدهند.» خانم متولیان ادامه حرف هایش را میگیرد: «بیماران بعضی روزهای هفته در اینجا نرمش میکنند آموزشهایی از قبیل راههای جلوگیری از انتقال اچ آی وی و هپاتیت را یاد میگیرند استفاده از وسایل پیشگیری و بهداشتی را هم آموزش میدهیم.» آقا مجید هم حرفهای مددکارش را تأیید میکند: «اولا که سعی میکنیم دنبال این کارها نرویم اما اگر در موقعیتی قرار گرفتیم راههای پیشگیری را یاد گرفته ایم»
محمدحسین درباره مرکز دی آی سی هم حرفهایی میزند که بیشتر آدمهای اینجا میگویند: «ای کاش این مراکز در مناطق دیگر هم بود تا برای مداوا یا گرفتن سرنگ و خوردن غذای گرم مراجعه میکردیم. تنها جایی که با ما بدرفتاری نمیکنند و مثل آدم با ما رفتار میکنند همین مراکز است. من برای این زخم هر درمانگاه دولتی رفتم راهم ندادند ولی اینجا اینطور نیست.»
متولیان روانشناس بالینی این مرکز درباره مراکز ترک اعتیاد اجباری و اختیاری میگوید: «در طول سالهای گذشته طرحهای بسیاری برگزار شد و معتادان زیادی را گرفتند و خواستند به زور ترکشان بدهند ولی هیچ کدام از این طرحها نتیجه نداد، بیشتر این آدمها که به اعتقاد ما بیمار هستند وقتی آنها را به زور به مراکز ترک اعتیاد اجباری میفرستند از لج و لجبازی یا مهیا نبودن محیط بعد از اعتیاد دوباره سراغ مواد میروند ولی در مراکز ترک اعتیاد اختیاری، معتاد با خواسته خودش میآید و با متادون درمانی میتواند اعتیادش را کنار بگذارد. بیشتر کسانی که با خواسته خودشان آمدهاند دیگر سراغ مواد نرفتهاند. بهنظرم باید فضا و امکانات را طوری طراحی کنیم تا آنهایی که به این بیماری دچار هستند تشویق به ترک اعتیاد بشوند.»
ساعت از 2 ظهر گذشته و زمان بازگشت است. توی راهپله یکی از آنهایی که رنگش از ضعف زرد زرد شده میگوید: «خانم بنویسید ماههاست غذای درست و حسابی نخوردهایم. طعم میوه هم نچشیدهایم. آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد به ما هم کمک کنند. ما هم آدم هستیم فقط گرفتار شدهایم.»