در آن زمان، من در نیمه راه یک فرآیند چند دههای بودم که درگیر با ایدئولوژی رسمی بودم چراکه مسوول شست و شوی مغزی مقامهای حاضر بودم. من که روزگاری یک مارکسیست پرشور بودم، از مارکسیسم جدا شدم و بهطرز فزایندهای برای پاسخ به مشکلات چین به سوی تفکر غربی روی آوردم. من که روزگاری مدافع مغرور سیاست رسمی بودم، شروع به طرح مباحثی در زمینه آزادسازی (یا liberalization) کردم. من که روزگاری عضو وفادار حزب کمونیست بودم، در خفا در مورد صداقت باورهایم ابراز تردید کردم و نگران مردم چین شدم.
بنابراین، وقتی روشن شد که «شی» مصلح نیست نباید متعجب میشدم. طی دوره زمامداری «شی»، رژیم به اولیگارشی سیاسی متمایل به قدرت از طریق خشونت، قساوت و بیرحمی تبدیل شد. رژیم حتی سرکوبگرتر و دیکتاتورتر شده است. اکنون کیش شخصیت «شی» را در احاطه خود گرفته است؛ مردی که چنگاندازی حزب بر ایدئولوژی را سختتر کرده و آن فضای اندکی که برای کنش سیاسی و جامعه مدنی وجود داشت را هم از میان برده است. مردمی که طی 8 سال گذشته در سرزمین اصلی چین زندگی نکردهاند، نمیتوانند درک کنند که رژیم چقدر استبدادی شده و چه میزان تراژدیهایی را در سکوت رقم زده است. پس از سخنانی انتقادی علیه نظام، دریافتم که دیگر برای من جای امنی برای زندگی در چین وجود ندارد.
آموزش یک کمونیست
من در یک خانواده نظامی کمونیست به دنیا آمدم. در سال 1928، در آغاز جنگ داخلی چین، پدربزرگ مادریام به قیام دهقانان به رهبری مائو ملحق شد. وقتی کمونیستها و ناسیونالیستها طی جنگ جهانی دوم خصومتهای خود را متوقف کردند، والدینم و بسیاری از اعضای خانواده مادری در ارتش تحترهبری حزب کمونیست علیه مهاجمان ژاپنی وارد جنگ شدند. پس از پیروزی کمونیستها در 1949، زندگی برای یک خانواده انقلابی مانند ما خوب بود. پدرم فرماندهی یگانی از ارتش آزادیبخش خلق نزدیک نانجینگ را بر عهده گرفت و مادرم هم مدیریت دفتری در نهاد اداری- دولتی شهر را بر عهده داشت. والدینم، دو خواهرم و مرا از استفاده از امتیازات شغلیشان منع کردند مبادا ما به «بانوان تباهشده بورژوازی» تبدیل شویم. نمیتوانستیم سوار ماشین دولتی پدرم شویم و نیروهای محافظ او هرگز کارهای خانوادگی ما را انجام نمیدادند. با این حال، من از جایگاه والدینم منتفع شدم و هرگز از محرومیتهایی که بسیاری از چینیها در دوران مائو متحمل شده بودند، رنج نبردم. من هیچ چیز در مورد دهها میلیون کشتهای که طی دوره «جهش بزرگ به جلو» جان خود را به دلیل گرسنگی از دست دادند نمیدانستم.
تمام چیزی که میتوانستم ببینم آینده روشن سوسیالیسم بود. کتابخانه خانوادهام مملو از کتابهای مارکسیستی بود. من برای مطالعه فوقبرنامه به آن کتابها سری میزدم و آنها را میخواندم. هرگاه آنها را باز میکردم، مملو از غرور و احترام میشدم. اگرچه نمیتوانستم پیچیدگی استدلالهای این کتابها را بفهمم اما رسالت من روشن بود: باید سرزمین مادری را دوست داشته باشم، میراث انقلابی والدینم را به ارث ببرم و جامعهای کمونیستی بسازم عاری از استثمار. من یک معتقد و مومن راستین [به مارکسیسم] بودم. پس از پیوستن به ارتش آزادیبخش خلق در سال 1969 و در سن 17 سالگی، درک پیچیدهتری از تفکر کمونیستی یافتم. با وقوع انقلاب فرهنگی، مائو همگان را ملزم به خواندن 6 اثر کارل مارکس و فردریش انگلس کرد از جمله «مانیفست کمونیست». یک بخش اتوپیایی از آن کتاب تاثیری ماندگار بر من برجا نهاد: «بهجای جامعه قدیمی بورژوازی، با طبقات و تضادهای طبقاتیاش، ما انجمنی خواهیم داشت که در آن توسعه آزاد هرکدام، شرط توسعه آزاد همه است.» اگرچه در آن مرحله درکی از مفهوم آزادی نداشتم اما آن کلمات در ذهنم ماندگار شد.
ارتش آزادیبخش خلق، مرا به دانشکده پزشکی نظامی گماشت. کارم مدیریت کتابخانهاش بود که اتفاقا ترجمه چینی آثار «ارتجاعی» بود که عمدتا ادبیات غربی و فلسفه سیاسی بود. این کتابها که با جلد خاکستری خود متمایز بودند فقط محدود به خودیهای رژیم بود، آنهم به منظور آشنایی آنها با مخالفان ایدئولوژیک چین اما در خفا، من هم آنها را میخواندم. من از خواندن «ظهور و سقوط رایش» مشعوف شدم که نویسندهاش یک روزنامهنگار آمریکایی به نام «ویلیام شیرر» بود. فهمیدم که خارج از آثار کلاسیک مارکسیستی، دنیایی از اندیشه وجود دارد اما همچنان باور داشتم که مارکسیسم تنها حقیقت است. من در سال 1978 ارتش را ترک کردم و در اتحادیه صنفی حزبی که یک کارخانه کودسازی دولتی در حومه شهر «سوژو» بود کاری دست و پا کردم. در آن زمان، مائو مرده بود و انقلاب فرهنگی هم به پایان خود رسیده بود. جانشین او، دنگ شیائوپینگ، دورهای از اصلاح و بازگشایی را آغاز کرد و بهعنوان بخشی از تلاشهایش، نسل جدیدی از کادرهای اصلاحطلب را بهکار گرفت که میتوانستند حزب را در آینده اداره کنند. هر سازمان حزبی محلی باید چند عضو را برای خدمت در این گروه برمیگزید و سازمان حزبی سوژو مرا برگزید. من به برنامهای دو ساله در دانشکده حزبی محلی سوژو اعزام شدم؛ جاییکه همقطارانم و من نظریه مارکسیستی و تاریخ حزب کمونیست را مطالعه میکردیم. ما همچنین برخی دورهها در مورد آثار کلاسیک چینی را طی کردیم؛ موضوعی که به خاطر اخلال در وضعیت آموزش و پرورش در دوران انقلاب فرهنگی از قلم افتاده بود. من دو بار «سرمایه» را خواندم و نکات اساسی نظریه مارکسیستی را آموختم. آنچه برای من جذاب بود همانا ایدههای مارکس در مورد کار و ارزش بود یعنی اینکه سرمایه داران با استثمار کارگران به ثروت دست مییافتند. من همچنین از رویکرد فلسفی مارکس - ماتریالیسم دیالکتیک- مشعوف شدم که به من اجازه داد تا نظام سیاسی، حقوقی، فرهنگی و اخلاقی سرمایه داری که بر مبانی استثمار اقتصادی استوار شده بود را درک کنم. وقتی در 1986 فارغ التحصیل شدم، از من دعوت شد تا بهعنوان عضو هیات علمی در دانشکده بمانم که در آن زمان کارمندان کمی داشت. من پذیرفتم اما این پذیرش به قبای برخی رهبران محلی برخورد زیرا آنها انتظار داشتند که من عضو سازمانی و عضو حزبی بمانم. در عوض، کار جدید من بهعنوان آکادمیسین در نظام حزب کمونیست بهعنوان کسی که شست و شوی مغزی ایدئولوژیک میکند آغاز شد.
دانشجو، استاد میشود
در رأس آن سیستم دانشکده مرکزی حزب در پکن قرار دارد. از سال 1933، این دانشکده نسلهایی از کادرهای رده بالای حزب را آموزش داده که بوروکراسی چینی را در سطوح محلی و بالاتر اداره میکنند. این دانشکده پیوندهای نزدیکی با نخبگان حزبی دارد و همواره از سوی عضو پولیتبورو (دفتر سیاسی) اداره و هدایت میشود. (رهبر آن از سال 2007 تا 2012 کسی نبود جز «شی جین پینگ»). در ژوئن 1989، دولت مبادرت به سرکوب تظاهرات دموکراسی خواهان در میدان تیان آن من کرد و صدها نفر را کشت. من در خفا از اینکه ارتش آزادیبخش خلق به دانشجویان تیراندازی کرده شوکه شده بودم و این در تقابل با آموزههایی بود که از دوران کودکی دریافت کرده بودم که ارتش مدافع مردم است؛ گفته میشد «شیاطین» ژاپنی و مرتجعان ناسیونالیست آنها را کشتند. رهبران ارشد حزب کمونیست که با تظاهرات و نیز سقوط کمونیسم در اروپای شرقی نگران و گوش به زنگ شده بودند تصمیم گرفتند که با این سستی ایدئولوژیک مقابله کنند. آنها به دانشکدههای حزبی محلی دستور دادند تا برخی از اساتید را به دانشکده مرکزی حزب اعزام کنند تا تفکر حزبی را تقویت کنند. دانشکده من در سوژو مرا انتخاب کرد. اقامت کوتاهم در دانشکده مرکزی حزب باعث شد مدت زمان بیشتری در آنجا بمانم. من چنان در آنجا برای خودم جا باز کرده بودم که همه به من «خانم مارکسِ پیر» میگفتند. در سال 1998، دکترای خود را دریافت کرده و به دانشکده پیوستم.
به برخی از دانشجویانم در مقطع کارشناسی ارشد برنامه درسی متعارفی در مورد نظریه مارکسیستی و تاریخ حزب کمونیست آموزش میدادم. اما دیگران مقامهای رده میانی یا بالا بودند. برخی از دانشجویانم اعضای کمیته مرکزی حزب بودند. تدریس در دانشکده مرکزی حزب کار آسانی نبود. دوربینها همواره سخنان ما را در کلاس زیر نظر داشتند. این سخنان از سوی ناظران بارها و بارها کنترل و بازنگری میشدند. ما باید مسائل را برای مقامهای سطح بالا بهصورت زنده و عملی میشکافتیم بدون اینکه تفسیری انعطاف پذیر داشته باشیم یا توجهات را به نقاط ضعف جلب کنیم. گاهی باید به سوالات سختی که مقامها در کلاس میپرسیدند، پاسخهای ساده و آسان بدهیم. بسیاری از این سوالات حول تناقضات گیجکنندهای در چارچوب ایدئولوژی رسمی میگردید؛ در حقیقت ایدئولوژی رسمی با آنچه در واقعیت اجرا میشد تفاوت داشت. در سال 2004 اصلاحیهای به قانون اساسی زده شد که میگفت دولت مدافع حقوق بشر و مالکیت خصوصی است. اما در مورد مارکس چطور که میگفت نظام کمونیستی باید مالکیت خصوصی را منسوخ سازد؟ دنگ میخواست «اجازه دهد که بخشی از جمعیت ثروتمند شود» تا انگیزه در مردم ایجاد و آنها هم تحریک به بهره وری شوند. من به حزب وفادار ماندم هرچند باورهای خود را همواره زیر سوال میبردم. در دهه 80 محافل دانشگاهی چین بحث پرشوری در مورد «اومانیسم مارکسیستی» به راه انداختند که بر توسعه کامل شخصیت انسانی تاکید میکرد. برخی محققان این بحثها را تا دهه 90 ادامه دادند. من «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» را خواندم که میگفت هدف سوسیالیسم آزادی و رهایی فرد است. من با فیلسوفان مارکسیست که بر آزادی تاکید داشتند- بیش از هر کس دیگری، آنتونیو گرامشی و هربرت مارکوزه - همذات پنداری کردم. در پایان نامه کارشناسی ارشد ایده «مردم باید منافع فردی خود را فدای خدمت به حزب کنند» را زیر سوال بردم. در پایان نامه دکترایم هم شعار باستانی چین «کشور ثروتمند، ارتش قدرتمند» را مورد انتقاد دادم و گفتم که چین تنها زمانی قدرتمند میشود که حزب به شهروندانش اجازه شکوفایی بدهد. اکنون این بحث را یک گام جلوتر بردهام. در مقالات و سخنرانیهایم گفتم که شرکتهای دولتی در اقتصاد چین مسلط هستند و اصلاحات بیشتری مورد نیاز است تا به شرکتهای خصوصی اجازه رقابت دهد. تاکید کردم که فساد نباید بهعنوان شکست اخلاقی کادرها که به مثابه مشکلی سیستماتیک تلقی شود که برخاسته از تسلط دولت بر اقتصاد است.
نظریه و عمل
تصورات من تا حدی به تفکر جیانگ زمین، جانشین دنگ، همسویی داشت. او که مصمم به توسعه اقتصاد چین بود کوشید تا شرکتهای خصوصی را تشویق و تحریک به حضور کند و چین را وارد سازمان تجارت جهانی سازد. اما این سیاستها با نظریههای قدیمی و درازمدت حزب که اقتصاد برنامهریزی شده و خودکفایی را تبلیغ میکرد در تضاد بود. از آنجاکه ایدئولوژیهای مارکس، مائو و دنگ نمیتوانست این تناقضات را حل کند، جیانگ احساس کرد که باید طرحی نو دراندازد. او این طرح را «سه نمایندگی» نامید. جیانگ میگفت حزب باید نماینده سه جنبه از چین باشد: «الزامات توسعه نیروهای تولیدی پیشرفته»، «پیشرفت فرهنگی» و «منافع اکثریت». من بهعنوان محقق فهمیدم که این تئوری تغییری مهم در ایدئولوژی حزب کمونیست است. اولین مورد از آن «سه نمایندگی» بیان میکرد که جیانگ زمین باور اصلی کمونیستی که میگفت سرمایهداران یک گروه اجتماعی استثمارگر هستند را کنار گذاشت. در عوض، او درهای حزب را به روی کادرها گشود. «اداره تبلیغات مرکزی»- مسوول کار عقیدتی حزب- مسوول تبلیغ نظریه جیانگ شد اما یک مشکل وجود داشت: «سه نمایندگی» از سوی افراطیون چپ مورد حمله قرار گرفت و تصور کردند که جیانگ در جان دادن به کارآفرینان راه افراط پیموده است. روزنامه «مردم» هم کوشید با ارجاع به مارکس، لنین، مائو و دنگ صحت آن را تایید کند.
زمان به سرعت میگذشت و این طرح و طرحهای مشابه دیگر دچار فراز و فرود میشد. اکنون حزب یک چیز میخواهد: چاپلوسی و تملق اربابان. حزب دچار ریاکاری و نفاق شده است. من در جایی دو نقل قول از دنگ آورده بودم: «فقر، سوسیالیسم نیست» و «توسعه حقیقت سخت است». یک مقام حزب کمونیست پرسید:«فقر، سوسیالیسم نیست؟ پس سوسیالیسم چیست؟ صدای او بلندتر شد و گفت: «توسعه حقیقت سخت است؟ ارتباط این دو جمله چیست؟ سریع بگو.» من مات و مبهوت مانده بودم. دیگر نه از آن آموزشهای سفت و سخت خبری است و نه نخبگان حزبی آگاهند. من دقیقا دو جمله دنگ را گفته بودم؛ همان جملههایی که در آموزشهایمان یاد گرفته بودیم اما این مقام ارشد حزب کمونیست – رئیس اداره دولتی رادیو، فیلم و تلویزیون که نهاد قدرتمند ناظر بر تمام تولیدات و محتواهای رسانهای است- اطلاعی از آن نداشت. من بلافاصله به یاد انتقاد مائو از بوروکراتها طی انقلاب فرهنگی افتادم: «آنها کتاب نمیخوانند و حتا روزنامه هم نمیخوانند.»
پس از 20 سال تردید، سردرگمی و فلاکت در نهایت تصمیم گرفتم از حزب بِبُرم و از تاریکی بیرون بیایم. «جهش بزرگ به عقب شی» چارهای برای من باقی نگذاشت. در سال 2018، شی محدودیت ریاستجمهوری را حذف کرد و این چشمانداز را مطرح کرد که باید بر اساس چشمانداز و حکومت «نو استالینیستی» حکمرانی کند. سال بعد، من با ویزای توریستی به ایالاتمتحده آمدم. اندکی بعد نامهای دریافت کردم که در آن من به «فعالیتهای ضدچینی» متهم شده بودم و گفته شده بود که در صورت بازگشت دستگیر میشوم. تصمیم گرفتم حضورم را طولانیتر کنم تا آبها از آسیاب بیفتد. سپس کووید-19 شروع شد و پروازها به چین لغو شد. در این مدت نسبت به سوءمدیریت «شی» منزجر شدم و توماری را در حمایت از «لی ونلیانگ» امضا کردم؛ همان پزشک ووهان که از سوی پلیس و به دلیل اطلاعرسانی در مورد این ویروس مورد آزار و اذیت قرار گرفت و در نهایت جان خود را از دست داد. بارها تماسهایی از رهبران ارشد حزب دریافت کردم که به من میگفتند باید بازگردم.
اما فضا در چین سیاهتر میشد. «رن»، وکیل مستغلات که فردی منتقد بود، در ماه مارس ناپدید شد و بهزودی از حزب اخراج و به 18 سال زندان محکوم شد. من در تماسها و گفتوگوهای خصوصیام حزب کمونیست را «زامبیهای سیاسی» نامیدم و گفتم که «شی» باید استعفا دهد. شاهد یک عدول اساسی در دوران «شی» بودم. او همهچیز را خراب کرد. میدانستم که گرفتار خواهم شد. از حزب اخراج شدم. دانشکده مرا از تمام مزایای بازنشستگیام محروم کرد. حسابهای بانکیام مسدود شد. من از مقامهای ارشد حزب خواستار تضمینی برای سلامتیام در هنگام بازگشت شدم. آنها سخنی نگفتند و در عوض بر تهدیدات خود افزودند و دخترم و فرزند پسرش در چین را تهدید کردند. در این زمان بود که با حقیقت مواجه شدم؛ راهی برای بازگشت وجود ندارد. نه من بازمیگردم و نه حزب و ساختار سیاسی اصلاحشدنی است. «شی» برخلاف تمام اسلافش به دنبال یک حکمرانی «نواستالینیستی» است و این به ضرر چین تمام خواهد شد.