به گزارش مشرق، قاسم عباسی از رزمندگان گردان تخریب لشکر 27 در خاطرهای نوشت:
انگشتان مردانه اش را شکستم. کاملا ناخواسته. آنقدر بزرگوار و مهربان تحمل کرد و بر رویم نیاورد که هیچ یک نفهمیدیم انگشتانش شکست. فقط چشمانش را بست و لحظه ای لرزید. مجدد روی صندلی جلوی ماشین نشست. همه در بهت و نگرانی تماشایش میکردیم. چشمانش را بعد دقایقی گشود. با لبخندی گفت اگر دقایقی در دیرتر باز میشد بیهوش میشدم. همگی و خودش بر انگشتان پر از ترکش دست چپش خیره شدیم. بشدت میلرزید و رَدّ عمیق چارچوب در و بدنه ماشین پیکان روی انگشتان کج و کوله اش مشهود بود.
آن روز فقط علی و خدای علی دانستند که انگشتان شکسته است. برای اینکه شرمنده نشوم حتی به چهره خجالت زده و هراسانم نگاه نکرد. آرام و مهربان عصاهایش را زیر بغل جابجا کرد و مثل همیشه ما را به خانه اش دعوت کرد. خانهای که آن زمان در چهارراه گلشن خیابان آذربایجان بود.
پانزده سال گذشت. درست چند هفته قبل شهادتش در فکه. در مراسمی اتفاقی کنار هم نشستیم. هیئت خانه حاج منصور رحیمی بود. فرمانده گردان تخریب که هر دو پایش در جنگ قطع شد و برای همیشه ویلچرنشین. اتاق ها شلوغ بود. من و علی کنار هم در پاگرد پله نشستیم. جا تنگ بود. جمع و جور نشسته بودیم. دست چپ روی زانویش بود. روی زانوی پای مصنوعی اش. انگشتان کج و کوله اش توجهام را جلب کرد. نمیدانم چرا. چون هزاران بار بعد از ماجرای آن روز انگشتانش را دیده بودم.
از نداشتن موضوعی برای حرف زدن گفتم:
" علی جان یادته انگشتاتو گذاشتم لای در ماشین پیکان میثم علی گلی "
لبخندی زد و گفت:
" بعله آقا جون. هنوزم یادگاریش معلومه "
انگشتان کج و کوله دست چپش را مقابل صورتمان گرفت. غافلگیر شدم. با تعجب پرسیدم:
" یعنی چی ؟ یعنی تو اون اتفاق این طور کج و کوله شد ؟"
با همان لحن و شوخی گفت: " بعله آقا جون"
با حیرت گفتم :" ای وای. علی یعنی من انگشتاتو شکستم؟ چرا این همه سال چیزی نگفتی؟"
باز هم خجالت زده شدم. بعد پانزده سال. انگشتانش را در دستم گرفتم. تماشا کردم. با حیرت و خجالت. به صورتم نزدیک بود. از ارادت و شرم بر انگشتانش بوسهای زدم. دستش را کشید. با محبت و لبخند زد.
آخرین دیدارم بود. چند هفته گذشت. علی 22 بهمن 79 در منطقه فکه حین جستجو برای پیدا کردن پیکر جا مانده دوستانش روی مین والمرا رفت و شقه شد.
شب، آقای حیاتی از اخبار سراسری خبر شهادت علی محمودوند فرمانده دلاور تفحص را اعلام کرد.
فیلم کوتاهی از علی را هم نشان داد. علی پلاک شهیدی را از کنار پیکرش برداشت. خاکش را پاک کرد و بوسید. پلاک را کف دست چپش با لبخند و خوشحالی به دوربین نشان داد. حواس من به پلاک نبود. بر خلاف همه بینندههای تلویزیون. چون انگشتان کج و کولهاش به اندازه کافی نظرم را جلب کرد.
علی شهید شد. بعد از علی و خدای علی فقط من در این کره خاکی میدانستم چرا انگشتان علی این قدر کج و کوله هست. آن هم کاملا اتفاقی فهمیده بودم.
علی محمودوند در بیمارستان آریا بستری بود. او را موقت از بیمارستان مرخص کردیم و با پیکان سفید میثم علی گلی به اتفاق علی تقیزاده مسافرت یک روزه به قم رفتیم. شب را در هتل رز قم ماندیم و روز بعد هنگام رساندن علی به در خانهشان انگشتش را شکستم!