تنهایی در عین اینکه احساس سادهای به نظر میرسد، پیچیده است. حرفزدن دربارۀ آن دشوار است و خیلی وقتها یا شبیه خاطرهنویسیهای رمانتیک میشود، یا شبیهِ توصیههای پزشکی. هانا آرنت، فیلسوف سیاسی مشهوری که بسیار به تنهایی میاندیشید، معتقد بود تنهایی چیزی فردی نیست، بلکه موجی فراگیر است که با بهقدرترسیدن حکومتهای توتالیتر بر جامعه سایه میاندازد.
اما تنهایی فقط محصولِ توتالیتاریسم نیست، بلکه سرچشمه و تقویتکنندۀ آن هم هست. در واقع، وقتی تنها باشیم، مستعد پذیرش تفکرات جزمی میشویم.
آنچه انسانها را برای پذیرش سلطۀ توتالیتاریسم در جهانی غیر توتالیتر آماده میسازد، تبدیل شدن «تنهایی» به تجربهای روزمره است؛ تجربهای مرزی که پیش از این به شرایط اجتماعی خاصی در حاشیه جامعه، مانند کهنسالی، محدود بود [و اینک]به تجربهای عمومی بدل شده است.
«لطفاً بهطور منظم برایم نامه بنویس؛ اگر ننویسی اینجا [از بی کسی]خواهم مُرد». هانا آرنت معمولاً نامههای خود به همسرش را چنین آغاز نمیکرد، اما در بهار 1955 خود را در «بیابانی» تنها مییافت. آرنت پس از انتشار سرچشمههای توتالیتاریسم، به عنوان مدرس به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی دعوت شده بود، اما فضای فکری این دانشگاه را نمیپسندید.
همکارانش از حس طنز بیبهره بودند و ابرهای تیرۀ «مککارتیسم» بر حیات اجتماعی آمریکا سایه افکنده بود. به او گفته شده بود که کلاسهای کارشناسیاش با 30 دانشجو برگزار خواهد شد، حال آنکه در عمل با کلاسهایی 120 نفره روبهرو شد.
آرنت از حضور هرروزه در کلاس بیزار بود: «نمیتوانم هر هفته پنج بار در معرض دید عموم قرار بگیرم و هرگز از مقابل چشم دیگران دور نشوم. احساس میکنم گویی باید دنبال خودم بگردم».
واحهای که او در این بیابان یافت، کارگر باراندازی بود به نام اریک هوفر که به فلسفه روی آورده بود. البته آرنت در مورد او نیز چندان مطمئن نبود و به دوست آلمانی خود، کارل یاسپرس، نوشت که هافر را بهترین چیزی میداند که «این کشور در چنته دارد».
البته به شوهرش هاینریش بلوشر گفته بود که هافر انسانی «خیلی گرم، اما نه چندان درخشان» است.
آرنت با دورههای تنهایی بیگانه نبود. او از همان سنین کودکی حسی عمیق از تفاوت، غریبهبودن و طردشدگی را تجربه کرده بود و اغلب ترجیح میداد با خودش تنها باشد. وقتی هانا هفت سال داشت، پدرش در اثر بیماری سفلیس درگذشت و او برای اینکه مدرسه نرود و در خانه بماند، از کودکی به انواع بیماریها تمارض میکرد.
شوهر اول آرنت پس از آتشزدن رایشتاگ [توسط نازیها]، برلین و او را ترک کرد؛ بااینحال، خود آرنت نیز در نهایت حدود 20 سال دور از وطن زیست. او میدانست که تنهایی بخشی از انسانبودن است و هر کسی گاهوبیگاه با این احساس رویارو میشود.
نوشتن دربارۀ تنهایی معمولاً به دو شکل اتفاق میافتد: یا خاطرهنویسی اغراقآمیز، یا نگاهِ عقلانی و بالینی به تنهایی که آن را چیزی نیازمند درمان میداند. هر دو رویکرد خواننده را کمی دلسرد میکند. در یکی از این دو، فرد در تنهاییاش غرق میشود، و در دیگری، میکوشد از هر راه ممکن آن را از میان ببرد.
در واقع انتقالِ حس تنهایی بسیار دشوار است، زیرا به محض آغاز سخن از تنهایی، یکی از عمیقترین احساسات انسانی را به موضوعی برای تأمل و تفکر بدل میکنیم. زبان نمیتواند تنهایی را به چنگ آورد، چراکه تنهایی اصطلاحی کلی است که آن را برای بیان تجربهای شخصی به کار میگیریم. در واقع با آنکه همه تنهایی را تجربه میکنند، اما این تجربه در هر فرد متفاوت است.
تنهایی (loneliness) در زبان انگلیسی واژۀ نسبتاً جدیدی است. یکی از نخستین موارد استفاده از آن را میتوان در تراژدی هملت یافت که در حدود سال 1600 به نگارش درآمده است.
در این متن پولونیوس به افلیا پیشنهاد میکند که «این کتاب را بخوان، میتواند به تنهایی تو آب و رنگی ببخشد». (او به افلیا پیشنهاد میکند کتاب دعایی را بخواند تا بدینگونه کسی به تنها بودنش در آنجا شک نکند. اینجا معنای این واژه با دیگران نبودن است، نه حس درونی تنهایی).
در طول قرن شانزدهم واعظان مسیحی از «تنهایی» برای ترساندن حاضران از گناه استفاده میکردند و از آدمها میخواستند تا خودشان را تنها در جهنم یا قبر تصور کنند. حال آنکه در قرن هفدهم همین کاربرد محدود نیز به چشم نمیخورد.
در سال 1674 جان ری، طبیعیدان انگلیسی، «تنهایی» را در فهرست کلمات کمکاربرد ثبت کرد و آن را اصطلاحی برای توصیف مکانها و افرادی دانست که «دور از همسایگان و همراهان» به سر میبرند. یک سده بعد نیز میزان کاربرد این واژه تغییر چندانی نکرده بود.
چنانکه ساموئل جانسون در فرهنگنامۀ زبان انگلیسی (1755)، صفت «تنها» را صرفاً برای توصیف وضعیت تکبودن (مانند روباه تنها) یا مکانی بدون سکونت بشر (صخرههای خالی از سکنه) به کار گرفت که با کاربرد شکسپیر در نمونهای که از هملت نقل شد، هماهنگ و هممعنا است.
بدینترتیب تا آغاز سدۀ نوزدهم، تنهایی به یک عمل، عبور از آستانه یا سفر به مکانی خارج از شهر، اشاره داشت و مضمون عاطفی آن چندان پررنگ نبود. از توصیف تنهایی و رهاشدگی برای برانگیختن هراس از عدم در انسان استفاده میشد تا انزوای مطلق، بریدگی از دنیا و عشق به خداوند را در نظر آورد.
برداشتی که از جنبۀ خاصی معقول به نظر میرسید. نخستین واژه با بار منفی دربارۀ خلقت که در سفر آفرینش و پس از خلق انسان به کار گرفته شده چنین است: «و خداوند خدا گفت، خوب نیست که آدم تنها باشد. پس برایش معاونی موافق وی بسازم».
در قرن نوزدهم و در میانۀ امواج خروشان مدرنیته، تنهایی رفتهرفته ارتباط خود را با دین از دست داد و با احساس بیگانگی سکولار همنوا شد. استفاده از این اصطلاح پس از سال 1800 با ورود به عصر انقلاب صنعتی بهشدت افزایش یافت، تا دهۀ 1990 همچنان به گسترش ادامه داد و پس از افتی کوتاه، با آغاز هزارۀ جدید به اوج پیشین خود بازگشت.
رویآوردن به کاربرد این واژه تا آنجا پیش رفت که تنهایی در «بارتلبیِ محرر: داستانی از وال استریت» نوشتۀ هرمان ملویل در 1853، نقاشیهای رئالیستی ادوارد هاپر و سرزمین هرز تی. اس. الیوت در 1922 چهرهای مشخص و انسانی به خود گرفت و با تغذیه از فضای اجتماعی و سیاسی این دوران، به جامهای رمانتیک، شاعرانه و سوگوارانه درآمد.
اما هانا آرنت در اواسط قرن بیستم به شیوۀ دیگری به تنهایی نگریست. از دید او تنهایی کاری است برای انجامدادن و امری است برای تجربهکردن.
در دهۀ 1950 هنگامی که آرنت در پی نگارش کتابی درباره کارل مارکس، آن هم در اوج دوران مککارتیسم بود، اندیشیدن به تنهایی و پیوستگی آن با ایدئولوژی و وحشت را آغاز کرد. او بر آن بود که تجربۀ تنهایی در سایۀ توتالیتاریسم تغییر کرده است:
آنچه انسانها را برای پذیرش سلطۀ توتالیتاریسم در جهانی غیرتوتالیتر آماده میسازد، تبدیل شدن «تنهایی» به تجربهای روزمره است؛ تجربهای مرزی که پیش از این به شرایط اجتماعی خاصی در حاشیۀ جامعه، مانند کهنسالی، محدود بود.
بهقدرترسیدنِ نظامهای توتالیتر سبب شد که تجربۀ گاهوبیگاه تنهایی در شکلِ موجودیتی دائمی متبلور شود. رژیمهای توتالیتر با تکیه بر انزوا و وحشت، شرایط لازم برای گسترش تنهایی را فراهم آوردند و سپس از طریق تبلیغات ایدئولوژیک به همین تنهایی فراگیر تکیه کردند.
آرنت قبل از عزیمت برای تدریس در برکلی، در سال 1953، مقالهای را با عنوان «ایدئولوژی و ترور» منتشر کرد و در آن به مناسبت هفتادمین زادروز یاسپرس، انزوا، تنهایی و خلوت را بررسی کرد.
این مقاله در کنار کتاب سرچشمههای توتالیتاریسم، پایه و اساس دورۀ درسی پرمخاطب او را در برکلی، تحت عنوان «توتالیتاریسم» فراهم ساخت. این کلاس به چهار مضمون متفاوت اختصاص یافته بود: فروپاشی نهادهای سیاسی، رشد تودهها، امپریالیسم و ظهور احزاب سیاسی بهمنزلۀ ایدئولوژی گروههای ذینفع.
او در سخنرانی ابتدایی خود بر این مسئله تمرکز کرد که چگونه در عصر مدرن رابطه میان نظریۀ سیاسی و سیاستورزی مورد تردید و بازبینی قرار گرفته است. او چنین استدلال میکرد که تمایل عمومی و فزایندهای برای کنار نهادن نظریه به سود باورها و ایدئولوژیها وجود دارد.
از دید او «بسیاری بر این باورند که صرفنظرکردن از نظریه به طور کامل امکانپذیر است؛ که البته صرفاً به این معنا است که میخواهند نظریۀ اختصاصی خود که زیربنای گفتههایشان است، به عنوان حقیقتی خدشهناپذیر پذیرفته شود».
آرنت به مسیری اشاره میکرد که طی آن «ایدئولوژی» همچون تمایلی برای جدایی میان عمل و اندیشه به کار گرفته میشود. واژۀ فرانسوی ایدئولوژی نخستینبار در انقلاب فرانسه به کار گرفته شد، اما تا زمان انتشار ایدئولوژی آلمانی نوشتۀ مارکس و انگلس و بعدتر ایدئولوژی و اتوپیا نوشتۀ کارل مانهایم به اصطلاحی رایج تبدیل نشده بود.
آرنت در سال 1958 نسخۀ ویرایششدهای از مقالۀ «ایدئولوژی و ترور» را به عنوان نتیجهگیری جدید به چاپ دوم کتاب سرچشمههای توتالیتاریسم افزود.
سرچشمهها اثری است که در 600 صفحه به بررسی سه جریان یهودستیزی، امپریالیسم و توتالیتاریسم میپردازد. آرنت پیوسته روی این متن کار کرد و با گذشت زمان، برای گنجاندنِ حرفهای جدیدش دربارۀ ظهور هیتلر و استالین، متن رساله نیز تغییر کرد. نتیجهگیری اولیه که در سال 1951 منتشر شد، این واقعیت را منعکس میساخت که حتی اگر رژیمهای توتالیتر به طور کامل از جهان زدوده شوند، عناصر توتالیتاریسم همچنان باقی خواهد ماند.
به نوشته آرنت راهحلهای توتالیتر ممکن است پس از سقوط رژیمهای توتالیتر در قالب وسوسههای نیرومندی زنده بمانند و هر وقت که به نظر برسد رهایی از دشواریهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی به روشی شایسته غیرممکن است، بار دیگر سر از خاک برآورند.
البته پس از آنکه در سال 1958، مقالۀ «ایدئولوژی و ترور» را به این کتاب افزود، مضمون و آهنگ اثر تغییر کرد و با آنکه آرنت عناصر گوناگونی را در سلطۀ توتالیتاریسم نشان میداد، اما جوهرۀ اصلی دولت توتالیتر و پسزمینه عمومی ترور را تنهایی دانست.
اما چرا تنهایی مسئلۀ سادهای نیست؟
پاسخ آرنت این است که تنهایی ارتباط میان انسانها را بهشکلی بنیادین میگسلد. او تنهایی را چیزی از سنخ بیابان میدانست که فرد حتی در میان دیگران نیز با احساس جدایی و دوری از امور دنیوی و پیوندهای انسانی سر میکند. واژهای که او برای تنهایی در زبان مادری خود به کار میبرد، Verlassenheit است که به معنای حالتی از ولشدن یا ترکشدن است.
استدلال آرنت این است که تنهایی «از جمله رادیکالترین و بیچارهکنندهترین تجربههای انسانی است»، زیرا در تنهایی قادر به درک کامل توانایی خود برای عمل در مقام آدمی نیستیم. در تجربۀ تنهاییْ انسان توانایی تجربۀ هر چیز دیگری را از دست میدهد و قادر به آغاز جدیدی نیست.
برای نشان دادن اینکه چرا تنهایی جوهرۀ اصلی توتالیتاریسم و زمینۀ مشترک ترور است، آرنت میان انزوا1 و تنهایی2 از یک سو و میان تنهایی و خلوت3 از سوی دیگر تفاوت مینهد.
از دید او انزوا امری است که گاه برای فعالیتهای خلاقانه ضرورت مییابد. چنانکه صرف خواندن یک کتاب نیز تا حدی به انزوا نیاز دارد. شخص باید عمداً از دنیا منزوی شود تا جایی برای تجربۀ خلوت ایجاد کند، اما پس از این زمان، همیشه توان بازگشت به شرایط پیشین را دارد:
انزوا و تنهایی مفاهیم یکسانی نیستند. من ممکن است منزوی شوم –یعنی در شرایطی قرار بگیرم که قادر به عمل نباشم، زیرا کسی برای همراهی نداشته باشم- بدون آنکه تنها باشم؛ و ممکن است تنها باشم –یعنی در شرایطی قرار بگیرم که به عنوان یک شخص احساس کنم همه من را از هر نوع معاشرت انسانی محروم کردهاند- بدون آنکه منزوی باشم.
توتالیتاریسم با استفاده از انزوا انسان را از همراهی با دیگران محروم میسازد و عمل در جهان را ناممکن میسازد، و همزمان فضای خلوت او را از میان میبرد.
به اصطلاحِ آرنت، زنجیر آهنین توتالیتاریسم، توانایی انسان را در حرکت، عمل و تفکر نابود میکند و فرد را در انزوای خود در برابر دیگران و در برابر خویشتن خویش قرار میدهد. بدین گونه جهان به بیابان تبدیل میشود و امکان تجربه و تفکر از میان میرود.
جنبشهای توتالیتر از ایدئولوژی برای منزویکردن افراد استفاده میکنند. انزوا به این معنا است که «فرد از دیگران جدا شود یا در این جدایی بماند». آرنت نخستین قسمت از «ایدئولوژی و ترور» را صرف تجزیۀ دستورالعملهای ایدئولوژیک میکند تا نشان دهد که این فرایند چه مسیری را طی میکند:
• ایدئولوژیها از جهانِ تجربههای زیسته جدا میشوند و امکان تجربۀ جدید را از میان میبرند.
• ایدئولوژیها در پیِ کنترل و پیشبینی جریان تاریخ هستند.
• ایدئولوژیها نه «آنچه هست»، بلکه «آنچه میشود» را تبیین میکنند.
• ایدئولوژیها در تفکر متکی به آن دسته از رویههای منطقی هستند که پیوندی با واقعیت ندارند.
• تفکر ایدئولوژیک اصرار بر «واقعیتی واقعیتر» دارند که در پس جهان امور محسوس پنهان است.
نحوۀ تفکر ما دربارۀ جهان بر روابطی که با خود داریم تأثیر میگذارد. جنبشهای ایدئولوژیک پس از آنکه به قدرت رسیدند، با تزریق معنای مخفی به هر واقعه و تجربه در عالم، ناچارند واقعیت را مطابق مدعیات طرحشده تغییر دهند.
این بدان معناست که دیگر نمیتوان به واقعیبودن تجارب خود در جهان اعتماد کرد، بلکه افراد میآموزند به خود و دیگران اعتماد نداشته باشد و ایدئولوژی جنبش را به عنوان یگانه مرجع قابل اعتماد و درست به رسمیت بشناسند. اما برای اینکه افراد را در معرض ایدئولوژی قرار دهید، ابتدا باید از طریق شک و بدبینی رابطۀ آنها را با خودشان و دیگران تخریب کنید تا نتوانند به داوریهای خودشان اعتماد کنند:
همانطور که ترور، حتی در اشکال غیرتوتالیتر آن، به نحوی استبدادی همۀ روابط میان انسانها را تخریب میکند، خود-اجباری تفکر ایدئولوژیک نیز هر نوع پیوند با واقعیت را نابود میسازد. آمادگی [برای پذیرش توتالیتاریسم]وقتی به موفقیت میرسد که افراد ارتباط با همنوعان و واقعیت پیرامونیشان را از دست داده باشند؛ زیرا انسان با ازدستدادن تماس با خود و دیگران، امکان تجربه و تفکر را نیز از کف میدهد.
سوژۀ ایدهآل در حکمرانی توتالیتر، نازی یا کمونیست سوژۀ باورمند و متقاعدشده نیست، بلکه فردی است که تمایز میان واقعیت و داستان (یعنی تجربۀ واقعی) و درست و نادرست (یعنی معیارهای تفکر) را از دست داده است.
تنهایی سازمانیافتۀ ناشی از ایدئولوژی به تفکر استبدادی میانجامد و توانایی فرد را برای تمایز میان واقعیت و داستان (برای داوری) از میان میبرد. شخص در تنهایی قادر به ادامۀ گفتگو با خود نیست، زیرا توانایی تفکر او به مخاطره افتاده است.
تفکر ایدئولوژیک ما را از جهان تجاربِ زیسته دور میکند، قوۀ تخیل را از مواد مورد نیازش محروم میکند، کثرت را انکار میکند و فضای میان انسانها را که برای ارتباط معنادار با دیگران ضروری است، نابود میکند. پس از آنکه تفکر ایدئولوژیک ریشههای خود را به هر سو گسترش داد، تجربه و واقعیت پیوند با تفکر را از دست میدهند و با ایدئولوژی تطابق مییابند.
به همین دلیل است که آرنت در سخن گفتن از تنهایی، به تجربۀ احساسی آن اکتفا نمیکند، بلکه نحوهای از اندیشیدن را در کاربرد این واژه بررسی میکند. از دید او تنهایی هنگامی پدیدار میشود که تفکر از واقعیت جدا شود و جهان مشترک انسانها با استبداد خواستههای منطقی و الزامی جایگزین گردد.
ما بر اساس تجربه میاندیشیم و زمانی که تجربههای جدیدی برای تفکر در اختیار نداشته باشیم، معیارهای راهنمای خود را برای اندیشهورزی از دست میدهیم. اگر فرد خود را به تفکر ایدئولوژیک وادار کند، آزادی درونیاش برای تفکر را تسلیم میکند.
همین فرونهادن آزادی برای استنتاج منطقی است که «فرد را در برابر دیگران مستعدِ انزوا و تنهایی» و پذیرش استبداد میسازد. بدینگونه حرکت آزاد اندیشه با روند ناگزیر و منفردِ ایدئولوژیک جایگزین میگردد.
آرنت در یکی از نوشتههای روزانۀ خود میپرسد «آیا شیوهای از اندیشیدن وجود دارد که استبدادی نباشد؟» 4 او پرسش را با تأکید بر این امر ادامه میدهد که هدف اصلی در اینجا ایستادگی در برابر امواج سهمگین ایدئولوژی است. به راستی چه چیزی انسانهای آزاد را با خود میبرد؟
به باور آرنت ترس پنهانی که شخص را به ایدئولوژی سوق میدهد، هراس از تناقضگویی است. این ترس دلیل اصلی پرمخاطره بودن تفکر است، چراکه انسان با اندیشه میتواند همۀ باورها و نظرگاههای خود و دیگران را دربارۀ جهان از بنیاد برافکند.
تفکر میتواند ایمان، باورها و حس خودشناسی را خدشهدار کند، هر آنچه عزیز میداریم، بدان تکیه میکنیم یا پروای آن داریم را براندازد و به این ترتیب ما را در یأس و ناکامی فرو برد.
اما زندگی آکنده از هرجومرج است. آدمی در میانۀ آشوب و عدم اطمینان وجودی خویش، نیازمند جایگاه و معنایی است.
انسانها نیازمند ریشهاند و ایدئولوژی، درست همچون سیرنها در اودیسۀ هومر، در پیوند با همین نیاز زاده میشود. بااینحال کسانی که تسلیم آواز آرامبخش تفکر ایدئولوژیک شوند، باید از دنیای تجربۀ زیسته روی گردانند. آنها با این کار توانایی رویارویی با خود را در اندیشه از دست میدهند، زیرا با این رودررویی همان باورهای ایدئولوژیکی را که به آنها حس هدف و جایگاه بخشیده، از دست خواهند داد.
به زبان سادهتر، آنها که خود را به ایدئولوژی پیوند میزنند، اندیشههایی در سر دارند، اما شخصاً قادر به اندیشیدن نیستند. همین ناتوانی در اندیشیدن، همنوایی با خویشتن و معنابخشی به تجارب زیسته است که انسانها را در دام تنهایی گرفتار میکند.
تحلیل آرنت از تنهایی و توتالیتاریسم به راحتی قابل هضم نیست، زیرا نوعی روزمرگی و عادیبودنِ گرایشهای توتالیتر و نتیجۀ آنها، یعنی تنهایی را در بر دارد؛ اگر از واقعیت راضی نیستید، اگر خوبی را رها کردهاید و همواره در پی چیزی بهترید، اگر تمایلی برای رویارویی با جهان، آنگونه که هست، ندارید، آنگاه آمادۀ پذیرش تفکر ایدئولوژیک و در نتیجه مستعد تنهایی سازمانیافته خواهید بود.
وقتی آرنت به شوهرش مینوشت که «نمیتوانم هر هفته پنج بار در معرض دید عموم قرار بگیرم و در واقع هرگز از پیش چشم مردم دور نباشم. باید جایی بیابم و در پی خودم بگردم»، بیهوده از در صحنه بودنِ دائمی گلایه نمیکرد.
قرارگرفتن مداوم در معرض دید مخاطبان عمومی، همراهی با خویشتن را برای او ناممکن ساخته بود و نمیتوانست فضای درونی لازم برای اندیشیدن را به دست آورد. او قادر نبود با خود به «خلوت» بنشیند. این یکی از پارادوکسهای اساسی تنهایی است. خلوت نیازمند «تنها و جدابودن» است، حال آنکه تنهایی در معاشرت با دیگران شدیدتر از هر زمان دیگری احساس میشود.
درست به همان میزان که برای بازشناسی به جهان پدیداریِ عمومی تکیه میکنیم، به قلمرو خلوت نیز برای با خویش بودن و اندیشیدن نیاز داریم؛ و این همان نکتهای است که آرنت با از دست دادن فضای خلوت خود در برکلی از آن محروم شده بود:
«آنچه تنهایی را تابنیاوردنی میکند، از دست دادن خویشتن خویش است. واقعیتی که در خلوت دستیافتنی و شناختپذیر میشود». شخص در خلوت میتواند با خویش همراه شود و با خود به گفتگو بنشیند. او ارتباط با جهان را قطع نمیکند، زیرا عالمِ تجربه همیشه در اندیشه حاضر است.
چنانکه آرنت با نقل قولی از سیسرو مینویسد: «آدمی هیچگاه بیشتر از زمانی که بیکار باشد، کار نمیکند و هیچگاه کمتر از لحظهای که با خویشتن تنهاست، احساس تنهایی نمیکند»؛ و همین خلوت است که به دست تفکر ایدئولوژیک و استبدادی از میان میرود؛ خلوتی که فقدان آن، بهمثابۀ توانایی برای تفکر با و برای خویش، سرچشمۀ تنهایی سازمانیافته است.
پینوشتها:
• این مطلب را سامانتا رُز هیل نوشته و در تاریخ 16 اکتبر 2020 با عنوان «Where loneliness can lead» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 9 دی 1399 با عنوان «تنهایی ما را به کجا میکشاند؟» و ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• سامانتا رُز هیل (Samantha Rose Hill) استاد مرکز مطالعاتِ سیاست و علوم انسانیِ هانا آرنت و مدرس مؤسسه تحقیقات اجتماعی بروکلین در نیویورک است. او نویسندۀ کتابی دربارۀ زندگینامۀ هانا آرنت است که در 2021 به چاپ خواهد رسید.
[1]isolation
[2]loneliness
[3]solitude
[4]Gibt es ein Denken das nicht Tyrannisches ist?