به گزارش مشرق، گمنام زندگی کرد و گمنام هم از میان ما رفت، امروز هم اگر بخواهی بر سر مزارش بروی، باید قبرش را در میان قبور مطهر شهدای گمنام بیابی؛ چراکه به عقیده همسرش «انسان بههر شکلی که زندگی کند، همانگونه نیز از دنیا خواهد رفت»؛ آری! گمنامی برای شهرتپرستها دردآور است اگرنه، همه اجرها در گمنامی است!
«شهید گمنام» نیست؛ اگرچه سالهای سال در گمنامی برای نجات جان انسانها مجاهدت کرد؛ از جبهههای دفاع مقدس گرفته تا «جبهه مقاومت» در سوریه، حتی دلش میخواست به «یمن» برود تا در آنجا هم به معالجه مجروحان بپردازد؛ اما قسمت او نشد. همیشه برای خدمت به مردم بیقرار بود، تا اینکه پس از سالها مجاهدت، در جبهه مقابله با «کرونا» و نجات جان هموطنان، مدال «شهید مدافع سلامت» را برگردن نهاد و آسمانی شد.
شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسمپور» را باید در روایت خانوادهاش شناخت؛ بنابراین همراه با چند همرزم قدیمی این شهید والامقام، به منزلشان رفتم. همرزمان شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسمپور» پس از ساعتی منزل ایشان را ترک میکنند؛ بنابراین فضا برای گفتوگو با خانواده وی فراهم میشود.
همسرش در این گفتوگو، گفت: «دائماً برای خدمت، به جبهه و جاهای مختلفی میرفت؛ بنابراین من نیز بعضی اوقات صبرم به سر میآمد؛ اما وقتی میخواستم چیزی بگویم، میگفت: «نیمی از ثواب تمام کارهایی که میکنم، برای تو.» و من نیز وقتی میدیدم که اینگونه میگوید، راضی میشدم؛ البته همانطور که گفتم، خدا به من صبر زیادی داده بود و من تمام سختیها را میپذیرفتم.»
گفتوگو با همسر شهید مدافع سلامت «محمود قاسمپور» که پایان یافت، با برادرش نیز به گفتوگو نشستم، وی در ابتدا به بیان خاطرهای از این شهید والامقام، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران پرداخت و گفت: «شهید «محمود قاسمپور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یکهفته یا 10 روز برگشت و گفت که «من دیگر نمیروم»، مادرم گفت: «چرا نمیروی؟»، برادرم پاسخ داد: «آنجا نوشتهاند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آوردهاند، این شرک است.»
برادر شهید مدافع سلامت «محمود قاسمپور»، تنها برادر یک شهید نیست؛ بلکه برادر دیگرش «محمد» نیز در سن 16 سالگی در عملیات «والفجر سه» به شهادت رسیده است؛ بنابراین وی در این گفتوگو از «محمد» نیز سخن گفت؛ خصوصاً از آن لحظهای که وقتی پیکرش را آوردند، مادرش سجده شکر بهجای آورد و خطاب به فرزند شهید خود گفت: «من اگر بهخاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمیتوانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»
آنچه پیش رو دارید، روایت برادر سردار شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسمپور» از این شهید والامقام و همچنین برادر دیگر شهیدش، یعنی «محمد قاسمپور» است.
مجاهدتهای شهید «محمود قاسمپور» از کجا شروع شد؟
شهید «محمود قاسمپور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یکهفته یا 10 روز برگشت و گفت که «من دیگر نمیروم»، مادرم گفت: «چرا نمیروی؟»، برادرم پاسخ داد: «آنجا نوشتهاند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آوردهاند، این شرک است.»؛ بنابراین بعد از یکیدو ماه تلاش، برادرم از ارتش بیرون آمد و سپس در جریانهای انقلاب نظیر تظاهراتها و درگیریهای 22 بهمن سال 1357 و... حضور داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به درس خواندن پرداخت، اما وقتی موضوع انقلاب فرهنگی پیش آمد، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و شب 17 شهریور سال 1359 به کردستان اعزام شد، تا زمانی که مجروح شد. بعد از اینکه دانشگاهها دوباره باز شد، به ادامه تحصیل پرداخت و همزمان نیز به جبهه میرفت.
در گفتوگویی که با همسر برادر شهیدتان داشتیم، وی گفت که این شهید والامقام جانباز 45 درصد بود و شما هم اکنون به مجروحیت برادرتان اشاره کردید؛ ایشان در کدام عملیات و چگونه جانباز شد؟
برادرم سال 1360 در عملیات آزادسازی «نودشه نوسود» مجروح شد و ما هم خبر نداشتیم. دو تیر در شکم او خورده و به دره افتاده بود؛ بنابراین همرزمانش فکر کردند که شهید شده است؛ اما خودش را از دره بیرون آورده بود و رزمندگان او را دیده و به عقب منتقل کرده بودند. حالش خیلی بد شده بود و کسی هم که وی را جراحی کرد، ظاهراً یک پزشک هندی بوده که در جراحی اشتباهات زیادی انجام داده بود؛ لذا وی دچار عفونتهای شدیدی شد؛ تا جایی که از زنده بودن او قطع امید میکنند.
وی در همان حالات مجروحیت، خواب عجیبی دیده بود که بعداً این خواب را اینگونه برای ما روایت کرد؛ «در همان بیحالی و تب که قرار داشتم، دو نفر سفیدپوش آمدند، من را گرفتند و به ابرها بردند، بالای ابرها که رسیدیم، من را روی یک سکوی گذاشتند و وقتی بالا را نگاه کردم، شهید آیتالله مدنی را دیدم که به من گفت: «دست خود را به من بده و بیا بالا»، وقتی دست خود را دراز کردم، دستم را گرفت و من را کشید و به بالا برد؛ اما یک لحظه که برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم، شهید آیتالله مدنی خیلی آرام من را روی زمین گذاشت و گفت که «برو بعدا بیاً». همینکه شهید آیتالله مدنی این حرف را زد، یکلحظه بههوش آمدم و دیدم زخمی که عفونت کرده بود، سر باز کرده و عفونتها از آن خارج میشوند»، وی مدتی بعد از اینکه این خواب را دید، بهبودی نسبی پیدا کرد.
برادرم ورزشکار بود؛ هم باستانی کار میکرد و هم تکواندو کار کرده بود؛ بنابراین بدن ورزیدهای داشت؛ اما وقتی او را به خانه آوردند، دیدم که جثه او تقریباً نصف شده است. وقتی از وی سوال کردم که «چه شده؟»، گفت «یک مقداری مجروح شدم» و بعداً نحوه مجروح شدن خود، و خوابی که دیده بود را برای ما تعریف کرد.
وی از زمانی که مجروح شد، تا زمانی که به شهادت رسید، خیلی از اثرات مجروحیت و جانبازی رنج میبرد و دائما دل درد و مشکلات گوارشی داشت. گاهیوقتها گوشهای مینشست و هیچ حرفی نمیزد، بعد از مدتی فهمیدیم که او درد دارد؛ اما چیزی نمیگوید و به روی خودش نمیآورد.
آیا برادرتان رابطهای با شهید آیتالله مدنی داشت که ایشان را در خواب دیده بود؟
نه، رابطه خاصی نداشت؛ اما به هر حال این خواب را دیده بود. یادم میآید پیش از شهادتش، زمانی که بهدلیل ابتلا به «کرونا» در بیمارستان بستری بود، من بهعنوان همراه بالای سرش بودم؛ غافل از اینکه این آخرین دیدار من با او است. چندروز قبل که در تقویم نگاه میکردم، دیدم که آنروز 20 شهریور مصادف با سالروز شهادت آیتالله مدنی بود؛ بنابراین برای من جالب شد، آن روز که من برای آخرینبار برادرم را دیدم، دقیقاً مصادف بود با سالروز شهادت آیتالله مدنی بود، تا اینکه چندروز بعد یعنی 29 شهریور اطلاع دادند که شهید شده است.
آیا برادرتان از دوران دفاع مقدس نیز خاطرهای برای شما تعریف کرده است؟
کارهایی که در جبهه انجام میداد را هیچوقت برای ما تعریف نکرد؛ ولی، آنقدر میدانم که همیشه آماده خدمت بود و خود را سرباز ولایت میدانست؛ آنموقع که امام خمینی (ره) در قید حیات بودند، خود سرباز ایشان و بعد از رحلت امام (ره) نیز همواره خود را سرباز حضرت آقا میدانست.
هدف برادرم فقط خدمت کردن به مردم بود، نه پول و نه چیز دیگری؛ چراکه مادرم از همان دورانی که کودک بودیم، به وی سفارش میکرد که «اگر یک روزی پزشک شدی، هدفت پول نباشد؛ بلکه هدفت خدمت به مردم باشد». مادرم در این زمینه که او پزشک شود و به مردم خدمت کند، بسیار مشوق برادرم بود.
نظر مادرتان درباره مجاهدتهای شهید «محمود قاسمپور» چه بود؟
یکبار مادرم، به او گفت: «من مشکلی برای اینکه تو شهید شوی ندارم؛ این راه، راه خداست، راه امام خمینی است؛ اما شما پزشک هستی و میتوانی جان انسانها را نجات بدهی؛ بنابراین اگر اسحله بهدست بگیری و جلو بروی، من این کار را از شما نمیپسندم، باید بمانی و خدمت کنی؛ بهدلیل اینکه آنکسی که بتواند خدمت پزشکی کند، کمتر است.»؛ البته مادرم مشکلی با جبهه رفتن نداشت و برادر کوچکم «محمد» نیز سال 1362 در سن 16 سالگی در عملیات «والفجر سه» بهشهادت رسید.
حتی یادم میآید وقتی یکبار برادرم «محمد» از جبهه آمد و دوباره میخواست برود، مادرم گفت: «محمدجان بمان و درس بخوان»، اما برادرم گفت که «برادرهای من الان در جبهه هستند، حالا من بمانم و درس بخوانم، درس را بعدا میخوانم»؛ بنابراین مادرم نیز مخالفتی نکرد و گفت که «برو، حالا درس را بعداً میخوانی».
صبر و استقامت مادرتان، پس از شهادت برادرتان «محمد» چگونه بود؟
زمانی که برادرم «محمد» در جبهه بود، یکروز نزدیک ساعت 4 یا 5 بعدازظهر بود که بهیکباره حال مادرم دگرگون شد و به برادرم (شهید محمود قاسمپور) گفت که «سریع هرچه که میگویم بنویس و سپس آن را پست کن تا بهدست «محمد» برسد»، پس از آن، درحالی که اشک میریخت، شروع کرد به گفتن این جملات که «محمد من تو را دوست دارم. در راه امام قدم بردار و ثابت قدم باش. نترس...». این درحالی بود که عملیات «والفجر سه» همانشب میخواست صورت بگیرد و برادرم صبح فردای آنروز به شهادت رسید.
روزی که پیکر برادرم «محمد» را آورده بودند، وقتی برای وداع با پیکرش رفته بودیم، یادم میآید زمانی که پیکر او را آوردند، گلوله یا ترکشی به صورتش خورده و پایش نیز زخمی بود؛ آنجا بود که مادرم سجده شکر بهجای آورد و خطاب به برادر شهیدم گفت: «من اگر بهخاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمیتوانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»
البته مادرم با برادرم «محمود» نیز پیوند روحی و عاطفی عجیبی داشت، تا جایی که یکوقتهایی وقتی بهدلیل مشکلات جانبازیاش در بیمارستان بستری میشد، به مادرم نمیگفتیم، ولی وی میفهمید و تلفن میکرد و میگفت «محمود کجاست؟ من میفهمم که حال خوبی ندارد!».