به گزارش مشرق، کمی بعد از انتشار کتاب «نماد ایثار» که نقش بیبدیل آیت الله باریکبین در دوران دفاع مقدس را مورد بررسی قرار داده بود، کتاب «الضاریان» توسط حسن شکیب زاده، روزنامه نگار و نویسندهی قزوینی منتشر شد.
این کتاب که به خاطر شیوع ویروس کرونا در محفلی صمیمی و محدود و توسط خانوادهی شهید محمد انصاریان رونمایی شد به شرح سرگذشت و خاطرات مرتبط با شهید محمد انصاریان یکی از شهدای مظلوم عملیات کربلای چهار پرداخته است. عملیاتی که بهترین و زبدهترین نیروهای جنگ تحمیلی را از ملت بزرگ ایران گرفت.
کتاب «الضاریان» که درست در سالروز عملیات کربلای چهار و شهادت این شهید بزرگوار منتشر و در دسترس علاقمندان قرار گرفت، توسط انتشارات رویای آبی و در 136 صفحه منتشر شد که مهم ترین بخش آن واقع ی مهمی است که پرده از نام الضاریان از روی سنگ مزار این شهید بزرگوار بر می دارد.
حسن شکیب زاده در مقدمه ی کتاب می نویسد: طی سالیان دور و دراز در گلزار شهدا، شاهد حضور افراد مختلفی بر روی قبور شهدا بودم. به خصوص آدمهایی که هیچ ارتباط نَسَبی و سَبَبی با شهید و خانوادهاش ندارند. آنها وقت و بیوقت میآیند و سر مزاری و در کنار شهیدی، گاهی ساعتها مینشینند و با مرادشان نجوا میکنند. نجواهایی که معتقدند فقط شهدا میشنوند.
روزهای اولیه که با این صحنهها روبهرو میشدم، برایم معما شده بود. معمایی که توانستم پاسخش را خیلی زود بیابم. آن هم از ایما و اشارات نابی که خود شهدا در فضای معنوی گلزار مطهرشان پراکنده میساختند.
کسانی که اعتقاد راسخی به شهدا دارند، براساس اعتقادات و باورهای عمیق فرهنگی و دینی خود، شهدا را همانند امامزادگان عشق ستایش کرده و بسیاری از مسائل و مشکلات روزمرهی خود را با آنها در میان میگذارند. و از قِبَل آن نیز حکایتها دارند که هر یک در جای خود شنیدنی و خواندنی است.
شهیدِ وارسته، محمد انصاریان هم از آن دست شهدای جاویدی است که مشتاقان بسیاری درددلهایشان را به او میگویند و خواستهها و مشکلات دنیوی و اخروی را با او در میان میگذارند. همانند نمونههای کوچکی که در ادامهی همین کتاب آمده است.
پس از مقدمه، نویسنده کتاب به بیان خاطره ای می پردازد که با بروز واقعه ای، پس از بیست سال مسئولین بنیاد و حتی خانوادهی خود شهید متوجه می شوند که بر روی سنگ مزار شهید به جای انصاریان، الضاریان نوشته شده است. خاطره ای حتما بایستی خواند.
منتظرم محمد انصاریان بیاید
و اما در بخشی از کتاب «الضاریان» مهندس مسعود ذوالقدر، فرزند و برادر شهیدان ذوالقدر خاطره اش را این گونه می گوید: «در خواب ناز بودم که دیدم پدر نشسته گوشهی گلزار شهدا. تعجب کردم، گفتم: «بابا چرا اینجا نشستی؟»
گفت: «پسرم! منتظرم محمد انصاریان بیاید ببینیم برنامه امروزمان چیه؟»
تعجبم بیش تر شد، گفتم: «منظورتو نمیفهمم».
جواب داد: «هر یک از شهدای مدفون در این بلوکهایی که شما الآن میبینی، یک رابطه با عرش دارد. رابط ما هم محمد انصاریان است که خواستههای ما را میگیرد و به عرش میبرد.» پرسیدم: « این محمدآقا که میگویید مزارش کجاست؟» گفت: «دقیقا پشت سر من، ردیف دوم. قبر سوم.»
سراسیمه از خواب بیدار شدم. نماز صبح را که خواندم، به طرف گلزار شهدا راه افتادم و مستقیم رفتم نشانی که بابا داده بود و دیدم چه نشانی دقیق و روشنی. اما کمی که دقیق شدم، دیدم روی روی سنگ نام شهید "محمد الضاریان" حک شده است، نه "محمد انصاریان". بلافاصله به نزد مسئول فرهنگی گلزار شهدا رفتم و موضوع را مطرح کردم. ایشان هم گفت: «بابات آدرس درست داده. مزاری که دیدی همان مزار شهید "محمد انصاریان" است که به اشتباه روی قبرش "الضاریان" نوشته شده است".
شهادت در حال اقامهی نماز صبح
محمد علی شیروئی، یکی از رزمنده های هشت سال دفاع مقدس که در عملیات کربلای چهار شاهد شهادت محمد انصاریان بوده است، در مورد نحوه ی شهادت او می گوید: نزدیک صبح بود و من داخل سنگر امن کوچکی که در مسیر کانال و به سمت نیروهای خودمان بود و از نیروهای عراقی حدود سیمتری فاصله داشت، قرار گرفته بودم و رزمندگان یکییکی برای خواندن نماز صبح به آن سنگر میآمدند. سنگر کوچکی بود، با سقفی کاملاً بتنی و سنگین.
حالا دیگر سپیده زده بود و در دقایق باقیمانده شب. محمد انصاریان آمد و گفت: «من بیایم اینجا نماز بخوانم؟»
گفتم: «خوب بیا بخوان».
سنگر به قدری کوچک بود که همزمان دو نفر در داخل آن جا نمیشدند، بنابراین محمد وارد سنگر شده و به نماز ایستاد. من هم آمدم جلوی در سنگر نشستم. طوری که نیمی از بدنم خارج از سنگر بود، هنوز نماز محمد تمام نشده بود که گلولهای به روی سنگر خورد و سقف بتنی سنگر با همهی گونیهای پر از خاکی که رویش بود به روی محمد ریخت سر و صورت وکمر من هم زیر آوار مانده بود، کمی که گردوخاک نشست کرد بچهها از پاهایم گرفته بودند و مرا به بیرون میکشیدند درحالیکه میدیدم قسمت اعظم سقف بتنی با باری که رویش بود، روی محمد ریخته و تقریبا صورت و بدنش را له کرده است. داشتند مرا به سختی از زیر بتونها بیرون میکشیدند که دیدم آب سبزی از دهانش خارج شد.
مرا که از زیر آوار بیرون کشیدند، همهی بدنم زخمی و پر از خون بود. بلافاصله به نیروها اشاره کردم که محمد زیر آوار است و بروند او را بیرون آورند، اما ظاهراً سقف بتنی آنقدر سنگین بود که نیروهای حاضر متاسفانه نتوانستند آن را حرکت دهند. مرا به عقب منتقل کردند و پس از رسیدگی به جراحاتم، به گردان منتقل شدم که آنجا خبر آوردند، نیروها نتوانستند محمد را از زیر آوار بیرون بیاورند و محمد در حال خواندن نماز به شهادت رسیده است؛ البته در همان منطقه چندین سنگر دیگر هم وجود داشت که عراقیها زده بودند و امکان خارج کردن نیروها از زیر سقفهای بتنی وجود نداشت و آنها نیز بدنشان له شده و به شهادت رسیده بودند".
به غروب خورشید، سیر بنگریم!
در بخش ضمایم کتاب "الضاریان" علاوه بر مستندات و تصاویر مرتبط، چندین دستنوشته از شهید نیز دیده می شود که یکی از یادداشت هایش را مرور می کنیم: "میخواهم غروب را بر روی اوراق سفید دفترم توصیف کنم. میخواهم آن زیبایی و عظمت را به تحریر درآورم. اما چه کنم که قلمم از نگاشتن این همه زیبایی، قاصر است و حرکت نمیکند.
چند روز پیش در دامنهی کوهها و به هنگام غروب آفتاب، سرگرم تماشای جلگهی پهناوری بودم. به خورشید مینگریستم که از شدت گرما، سرخ و گداخته شده بود و در جای خود آرام نمیگرفت. گویی میخواهد بار سفر ببندد و بار دیگر با طبیعت وداع نماید.
هنوز صدای پرندگان خوش آوازی که از مستی غروب آرام ندارند به گوش میرسد. و هنوز زمین با منظرههای زیبایش دیده میشود. اما لحظهای بعد کمکم این گوی سوزان به پشت کوهها می رود و میخواهد از نظر محو شود. میخواهد برود و جهان را بدون شمع بگذارد.
دهقانی به آسمان چشم دوخته و منتظر غروب است تا بار و بندیلش را ببندد و پس از فراغت از کار به خانهاش برگردد و در هنگام آفتاب سوزان ما را بدرود گوید.
سراسر جلگهی پهناور و نیلگون، شب را بر سر کشید و ماه از زیر درختان در افق مقابل ظاهر شد و نسیم خنک خوشبویی که الههی شب آن را از مشرق به همراه آورده بود در اعماق وجودم به وزیدن گرفت.
ستارههای شب از آسمان کمکم بالا میآمدند و مانند شمعی که در معرض باد باشد، سوسو میزدند. حالا دیگر از خورشید و اشعههای سوزانش خبری نبود. اما هنوز آسمان روشن بود و هزار نقطهی روشنی در آن دیده میشود که گاهی میدرخشید و گاهی نیز از نظرها محو میشدند.
ابرهای سفید گاهی از هم باز میشدند و گاهی به هم میپیوستند و به مشکل یک اطلس سفید نمایان میشدند.
رودخانهای که در زیر پای من جریان داشت، به طرف جنگل پیش میرفت و گاهگاه دایرههایی بسیار زیبا، شاید هم در عالم خیال، از اثر تابش نور ماه در فضای نیمه تاریک یک جنگل، مجسم میشد.
در روی تخته سنگی نشستم و در آن تاریکی بار دیگر به غروب اندیشیدم. دیدم که میخواهد با من سخن بگوید و حقایقی را در میان بگذارد. میگفت: آری، هر طلوعی، غروبی و هر شروعی، پایانی و هر صعودی، سقوطی دارد.
آنان که دیدگان نابینایی دارند و از این پردههای حسرتانگیز طبیعت عبرت و پند نمیگیرند و با زیباییهای ناپایدار جوانی مست و مغرور میشوند، اینان خودپسند و مغرورند و به آیندهی تاریک خویش اندیشه نمیکنند. غافل از اینکه، روزی خورشید وجودشان غروب خواهد کرد. و این ساعاتی که در روشنایی زندگی میکنند، به پایان خواهد رسید. پس بیایید بیشتر سعی کنیم و بیشتر توشه فراهم آوریم که در تاریکی کاری از ما ساخته نیست.
هنگامی به خویش آمده و پشیمان میگردیم که ندامت سودی ندارد و همه چیز میگذرد و حرکت میکند. امروز غیر از دیروز است و فردا غیر از امروز. و فرداهایی فرا میرسد که خورشید غروب میکند و جهان را در تاریکی فرو میبرد. ولی طلوعی دیگر دارد که او و اشعههای زیبایش را بر روی جهان پخش میکند. اما آیا زندگی این دنیا بار دیگر طلوعی دارد.
آیا بعد از مرگ روزی دوباره به دنیا برمیگردیم و با همان اخلاق و خصلتهایی که داشتیم به زندگی دنیوی خود ادامه میدهیم و هر کاری که قبلاً انجام میدادیم، تکرار کنیم؟
نه. البته که این طوری نیست. خورشید وجود ما، پس از غروب، در جهان دیگری طلوع میکند که با این جهانی که اکنون در آن زندگی میکنیم تمایز دارد. طلوعی که غروبی ندارد. طلوعی که تا ابد پابرجاست و خاموش نمیشود.
پس چه بهتر، به غروب خورشید در این جهان سیر بنگریم که در آنجا دیگر چنین پدیدهای را نخواهیم دید. پس از آن پند بگیریم".
کتاب «الضاریان» را باید خواند، کتابی که نه سرگذشت یک شهید، که سرگذشت بسیاری از شهدای مظلوم سرزمینی است که مردمانش با چنگ و دندان و هشت سال تمام در مقابل استکبار جهانی و عوامل کور و کرش ایستادند تا درسی باشد برای همه ی زورگویان و متجاوزان عالم و ماندگار در حافظه ی تاریخ!