بهترین دوستتان عاشق فوتبال است. خیلی هم خوب بازی میکند و به نظر میرسد یک روز بتواند آن را در سطح حرفهای انجام دهد. برعکس شما اصلاً بازیتان خوب نیست. هیچ لذتی هم از این ورزش نمیبرید اما بخاطر علاقه دوستتان آن را ادامه میدهید. او برای کمک به شما هر چه از دستش برمیآید انجام میدهد اما هرچقدر هم که سعی میکنید اصلاً پیشرفت نمیکنید.
چه باید بکنید؟
حدود 99٫9% از افرادبه شما توصیه خواهند کرد که آن کار را رها کنید و چیز دیگری را امتحان کنید. به نظر منطقی میرسد، درست است؟ استعداد شما در این ورزش نیست. شاید باید بسکتبال، والیبال یا تنیس را امتحان کنید؟ اما چرا اطرافیانتان تشویقتان میکنند که ورزشی را امتحان کنید که هیچ علاقه و استعدادی در آن ندارید؟
به این دلیل این مسئله را مطرح کردیم که به نظر میرسد خیلیها خودشان (و دیگران) را با مجبور کردن به انجام کاری که به دردشان نمیخورد، اذیت میکنند. دلیل آن این کلمه است: “باید.” هیچکس باور ندارد که برای اینکه یک فرد باارزش در دنیا باشید باید فوتبال بازی کنید. اگر باشید خوب است، اگر نباشید هم مشکلی ندارد. اما در مقابل کارهایی مثل سخنرانیها، نوشتن گزارشات، توانایی فروش، توانایی رهبر تیم بودن یا ترفیع گرفتن، رویکرد دیگری دارند.
از دوران مدرسه شروع میشود. باید در ریاضی—زبان، علوم یا هر درس دیگری—خوب باشید. اگر نباشید، دانشآموز خوبی نیستید. باید خودتان را جمع کنید، بیشتر تلاش کنید. بعد به زندگی کاری شما هم کشیده میشود. باید بتوانید قاطعتر، خلاقتر، سازمانیافتهتر و منظمتر باشید. مطمئناً باید جاهطلبتر باشید تا بتوانید ترفیع بعدی را مال خود کنید. اگر نباشید، “فرد مناسب” نیستید. بقیه تواناییها و استعدادهایتان مهم نیست. اگر نتوانید با کلیشه “کارمند نمونه” جور باشید، پس حتماً کارمند خوبی نیستید. و مطمئناً مورد انتقاد و تحقیر زیادی قرار میگیرید.
چرا همه اینها پوچ است؟
واقعیت اینجاست. بعضی آدمها در بعضی کارها خیلی خوب هستند، بعضی دیگر نیستند…اما همه ما بالاخره در کاری خوب هستیم، فقط کارهایمان با هم فرق دارد. و این چیز خوبی است. اگر همه آدمها فقط در یک چیز خوب بودند، مشکلات زیادی به وجود میآمد.
تصور کنید که یک بخش از شرکت پر از آدمهایی داشتید که همه در امر فروش خوب بودند. فروش شرکت فوقالعاده میشد…تازماینکه میفهمیدید که هیچکس در تولید محصول مهارت ندارد، هیچکس توانایی ارائه خدمات پس از فروش را ندارد، حسابداریهایتان همه برهمریخته بود و هیچ برنامهریزی هم برای آینده وجود نداشت.
اگر احساس میکنید که با تصویر کلیشهای “کارمند خوب” نمیخوانید، یک چیز دیگر وجود دارد که میتواند آرامتان کند: اکثر سرمایهگذاران و کارفرمایان خوب هم هیچوقت با این تصویر جور نبودهاند. به همین دلیل است که کار خودشان را شروع کردهاند. آیا میتوانید استیوجابز را بعنوان یک کارمند ساده در یک شرکت عادی تصور کنید؟
آیا رئیس شرکت میتوانست انبوه ایدههای نو او را به خاطر اینکه نتوانسته بود در کارهای گروهی شرکت کند رد کند؟ یا ارزیابی ریچارد برانسون درمقابل تصویر کلیشهای از فرد بلندپرواز چطور؟ آیا میتوانید تصور کنید که او را متقاعد کنید وقت کمتری را سر ایدههای بازاریابی صرف کند و وقت خود را در کلاسهای حسابداری بگذراند؟
خودتان باشید و با احساس گناه خداحافظی کنید
هیچکس تابحال از ضعفهای طبیعی خود یا کاری که واقعاً با تواناییهای او جور نبوده است قادر به ایجاد یک زندگی رضایتمند نشده است. هیچکس از اینکه هر روز کاری که در آن هیچ استعداد و مهارتی ندارد را انجام دهد، لذت نمیبرد. اما چرا خیلی آدمها این کار را میکنند؟ چون احساس گناه میکنند؟ چون متقاعد شدهاند که باید در آن کار بهتر شوند و پیشرفت کنند.
ما خیلی راحت اجازه میدهیم که دیگران استانداردهای زندگیمان را تعیین کنند. ما میخواهیم که دیگران کاری که انجام میدهیم را دوست داشته باشند و تایید کنند و به همین دلیل خودمان را برای انجام آن کار به زحمت میاندازیم. بگذارید واضح بگوییم. داشتن ضعف در استعدادهایمان بخشی از انسان بودن است. همه ما اینطور هستیم. هیچ مسئله پیچیدهای نیست. چیزی که مهم است این است که با استعدادهایی که داریم چه کاری انجام دهیم نه با استعدادهایی که نداریم.
ضعفها دو دسته هستند:
• آنهایی که میتوانید کاری برایشان بکنید.
• آنهایی که نمیتوانید کاری برایشان بکنید.
دلیل برای احساس گناه نیست. گناه یکی از بیدلیلترین و بیهودهترین احساسات انسانی است. اگر میخواهید چیزی درمورد خودتان را تغییر دهید (و این تغییر ممکن است)، انجامش دهید. اگر نمیخواهید آن را تغییر دهید (هر چه هم که دیگران بگویند)، یا آن تغییر ممکن نیست، فراموشش کنید و روی چیزی که میتوانید تمرکز کنید. همین.
اگر کاری را امتحان کردهاید و به نظرتان با شما جور نیست—اگر انجام آن واقعاً برایتان سخت است و به نظر میرسد همه تلاشهایتان بیهوده است—به این معنی نیست که هر کار دیگری هم همینطور خواهد بود. ممکن است آن کار، کار فوقالعاده و باارزشی باشد اما به درد شما نمیخورد. راه خوبی برای گذراندن وقتتان با آن نیست. هیچکس نباید در کاری که هیچ استعدادی در آن ندارد بخاطر حرف یا تشویق دیگران تلاش بیهوده کند—حداقل اگر دوست دارد در زندگی احساس خوشبختی و رضایت کند.
وقتی خودتان و تواناییهایتان را بشناسید، موفقیت سادهتر خواهد شد. و اگر نگران باشید که آدمها کارتان را دوست نخواهند داشت، برایتان مهم نباشد. به همان میزان ممکن است شما کار آنها را دوست نداشته باشید.